( نامه‌هایی در دوری) قسمت اول

نمی‌دانم چندی است یاد تو را در سینه پنهان کرده‌ام، نمی‌دانم چندی است که به انکار عشق نشسته‌ام! نمی‌دانم چه شد که چشم در غبار راه گذارت شده‌ام! می‌دانی، خواستم بگریزم ولیکن یاد آوردم که سراپایم آلوده بر توست! آدمی که از خویش نمی‌گریزد! تمام من توست! من تنها با یک نگاه خود را تسلیم تو کردم!

آخ که یک نگاه چه‌ها که نمی‌کند انگار که طناب افسون‌ باشد، افیونت می‌کند. قطعا که نگاه آن روزت نگاه اول نبوده است ولی تاثیر چشم‌هایت بر اعماق من در آن لحظه به حدی بوده که گویا پیش از آن هیچ مردمکی ندیده بودم!

امشب برایت از چه بنویسم؟ عجز واژگان! آری این بهتر است. خودت بهتر می‌دانی که آرایه و غزل برای‌ طغیان وجودم کافی نیستند، بگذار جملات را پشت سرهم بیاورم، مترادف‌ها و متضادها را کنار یکدیگر بچینم، بگذار تنها برای تو بنویسم، در آخر باز هم حس خواهم کرد گلی حرف ناگفته برایت دارم.

از روزهایم چه؟ برایت بگویم که بی‌تو خاکستری‌اند؟ دور بودنت سیاه‌شان می‌کند و نزدیک بودنت سفید!

از نفس‌هایی که آغشته‌اند بر تو حرف بزنیم و یا از قلبی که می‌خواهد صدایت را بشنود؟

عزیز دور ولی نزدیک من!

گله‌ای بر دوست نیست!

حال که خیالت خواب را همه شب از چشمانم فراری داده است، تو آسوده بر بالینت بخواب! 

کسی چه می‌داند؟

شاید تو نیز مرا در خوابت دیدی!

شاید روزی در خواب دست‌هایمان در هم گره بخورند!

​آری آسوده بخواب که خیالم در پیِ تو و خون عشق در رگ و پی‌ام جاری است، شکوه در عشق عزت ندارد فقط ای‌کاش پیش از خواب تصویر من پشت پرده چشم‌هایت پر بزند!