در باب روزها.
نامههایی برای آینده.
سهسال قبل توی همچین روزایی، مهسا یه نامه نوشت. یه نامه برای مهسای آینده. فشار کنکور داشت خفهش میکرد، خوب نمیخوند، خسته بود، کم آورده بود، استرس داشت. از خودش بدش میومد چون نظم و دیسیپلین نداشت. نوشت: یا تو منگنه تغییر میکنی، یا همیشه همینقدر مسخرهست. تو منگنه تغییر نکرد، ولی فهمید تنها راه نجاتش از اون وضعیت خوندنه، فقط خوندن و تلاش کردن! به مهسای آینده امید و قول داد که از این وضعیت درمیایم. حق داشت. از اون وضعیت نجات پیدا کردیم. کنکور و فشارهاش گذشتن. ولی مهسا هنوز از خودش بدش میاد! چون هنوزم نظم و دیسیپلین نداره! هنوز خستهست. هنوز منتظره زیر منگنه تغییر کنه. دوباره بعد از سهسال شایع بهم گفت منتظر فردا نشین. گفت نذار مهسای ۱۸ ساله فکر کنه داره برای هیچ و پوچ تلاش میکنه، نذار فکر کنه این اون آیندهایه که منتظرش بوده. گفت به خودت بیا! آیندهای که اون دختر ۱۸ساله براش ذوق داشت رو بهش بده.
پینوشت۱: تمام فرجه رو با حال بد گذروندم و نخوندم. فردا امتحان گوارشه. حالم بهتره. یکمشو تونستم پیش ببرم. فکر کنم باید از پسش بربیام.
پینوشت۲: مریم دیروز کنکور داشت. پریشب هم داشتم دنبای مهسای گذشته میگشتم تا بتونم پسش بگیرم. بین هزارتا نوشته، دیدم چه نامهای اسماعیل! نامهای که انگار برای امروزم نوشته و ازم خواسته به زندگی برگردم. و این شد که دیدم هنوز کنکور ولم نکرده. گذشتهها، ولی جاش هنوز خوب نشده.
_ماجراهای من و تروماهای کنکور.

مطلبی دیگر از این انتشارات
برای کودکی ام ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه هایی به نیمه دیوانه من قسمت سوم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
این همه سکوت بکجا بَرَم