ویرگول
ورودثبت نام
RYRA
RYRA
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

نامه‌ی آخر


سلام عزیزم

از تو خواهش کردم وبلاگ من را نخوانی و چیزی را لایک نکنی و حتی شماره ام را حذف کنی

چون به خوبی میدانم و میدانی کوچک ترین سیگنالی از جانب تو مصادف است با پنبه شدن هرآنچه در این روزهای طاقت فرسا ریسیده ام

حالا آخرین نامه ام را هم مینویسم درحالی که این یکی احتمالا اصلا به دستت نرسد

این یکی را با دست لرزان و احتمالا سیل اشک مینویسم

این یکی را حین گوش کردن آهنگ فرانسوی مورد علاقه ی تو مینویسم

متاسفم این یکی را اما نمی‌توانم به جملات ادبی مزین کنم



یکبار به من گفتی تعداد نامه هایی که برایت نوشته ام از دستت در رفته

و احتمالا نمیدانستی هزاران هزار واژه را حتی نتوانستم روی کاغذ جاری کنم

که کلمه ها الکن و بی خاصیت میشوند برای احساسات بی انتهای من

عزیزم، من ساعت های نفس گیری در روز اخری که دیدمت گیر افتادم

از صبح تا شب آن روز را با حزئیات مرور کردم

گاها رنج کشیدم و گاهی از عالم و آدم دل بریدم





غروب روز دوشنبه

من و تو این بار کنار هم روی مبل سبز جا شده بودیم

روانشناسی که مقابلمان حرف میزد احتمالا نمیدانست من تمام دیشب را تا صبح گریه کرده ام

هوا گرم بود و حال من از لباس چسبیده به کمرم بهم میخورد

ساعت ها کش می آمد و صحبت های روانشناس هم

در نهایتش به ما میفهماند عشق کافی نیست

که چقدر برای هم آسیب زا هستیم و تا کجا زخم های متعدد به جان و روح هم زدیم و حالا وقت نجات دادن خودمان از دست خودمان است

به خانه بر گشتم

انگار گربه ای توی معده ام چنگ میزد

و آنقدر ادامه‌ داد که بالا بیاورم

تمام محتویات معده ام را همراه تمام خواسته ها و نیاز ها و احساساتم بالا آوردم

فکر میکنی به اینجا که رسیدم فکر و خیال تمام میشود؟

نه!پرت میشوم در روزهای دورتر

به آنجا که میرسم حس میکنم پیشانی ام داغ کرده ولی بدنم سرد است


به آنجا که میروم بدنم میخ زمین میشود و دوباره معده ام جیغ بنفش میکشد



بیشتر از دوسال پیش که

باران لاهیجان جان گرفته بود و مسیر خانه تا کافه سخت تر گذشت

اضطراب دست هایم را تبدیل به یخ کرده بود و باران هم تشدیدش میکرد


انگار جهانم معلق شده بود

مطمئن به دست های تو بودم

دست های تو امن بود

گفتی صدای تپش قلبم تا نزدیک گوشت میرسد از من خواستی آرام باشم و گفتی باور کن با هیولا طرف نیستی و ادمیزاد که انقدر ترس و اضطراب ندارد




حد و حدود رابطه ی ما مشخص بود

هر دوی ما خوب میدانستیم هدفمان چیست

ما نه هدفمان عاشق شدن

نه اصلا به روابط معمول امروزی حتی فکر کرده بودیم

نه حتی آینده ای کنار هم برای خودمان متصور بودیم


هدفمان گره بود و طناب

هدفمان طناب های کنفی بود که رمز میان جفتمان بود

دنیای غریب ما که برای همه تابو بود

دنیای ما که با همه فرق داشت

دنیای ما که برای همه عجیب بود

تمام ان دوساعت در کافه نقش و نگار رد طناب نشانم دادی

از دوره ای که دیده بودی صحبت کردی


از هزاران گره برای اولین بار روی اجسام مختلف اتاقت تستشان کردی

روی کتاب هایت

روی سفال گلی

روی جعبه ی موزیکال


آنقدر حرف زدیم تا من برای اولین بار در زندگیم مطمئن باشم


چرا قبل از تو هرگز اطمینان را تجربه نکرده بودم

چرا هیچکس مرا مطمئن نمیکرد؟

چرا آدم ها در اقیانوس ترس و شک غرقه ام میکردند؟

چه بلایی سر شجاعت من آورده بودند؟


بالاخره از فکر و خیال و خفه کردن خودم در گذشته دست میکشم

این روزها

دوستان نزدیکم یک لحظه مرا رها نمیکنند و خبر دارم که از نیلا گاهی حال مرا میپرسی

گربه ای که از روز آخر افتاد توی معده ام مرا ترک نمیکند و هرروز محبورم میکند به حضورش بیش از پیش عادت کنم

گنگ و گیج و شیدا تر از همیشه هستم

آخرین بار وزنه به من میگفت در کمتر از یک ماه ۹ کیلو از دست داده ام

مامان میگفت زیر چشم هایم به اندازه ی یک چاله گود شده

و آینه به من میگفت پوست صورتم چند درجه سفید تر از همیشه است


اما تو فکر میکنی من حتی ثانیه ای ریرا را بابتش سرزش کرده ام؟

هرگز

تو یادم دادی چیزی را حیف و میل نکنم

که استعدادم را که احساساتم را که لبخند و غم و خشم و اشک را حیف و میل نکنم

و فکر میکنم شاید اگر این روزهای غمگین را حیف میکردم و از مرثیه سرایی و سوگواری فرار میکردم امروز و این ثانیه توان پاشیدن آخرین قطرات شجاعتم را روی کاغذ به عنوان [نامه ی آخر ]نداشتم

اما

نگاهم کن عزیزم

من هرگز دوست داشتنت را حیف و میل نکردم

از دوست داشتن تو

یاد گرفتم

قد کشیدم

تجربه کردم

بزرگ شدم و بزرگ فکر کردم

جهانم را عوض کردم

کتابهایم را

موسیقی هایم را

تن و لحن صدایم را

‌ریحانه ی همیشه ترسیده ی لرزان را کشتم و ریرا را زنده کردم

که نمیترسد

که رها کردن را بلد است

که زنده است و زندگی میکند گویی که زندگی اش نامیراست

میبینی عزیزم؟انگار هر بار که پاهایم را کش دادم که تو را ببوسم ،جهان هم کش آمد و با من بزرگ شد


حالا جهان بزرگم به من رها کردن را می آموزد

جهان بزرگم به میگوید باید تو را اینجا و در پایان این نقطه ها رها کنم

جهان بزرگم شاید ستمگر باشد اما دروغ نمیگوید.



[زنی كه رام نشد، تا ابد تمام نشد] 35.699738,51.338060
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید