نانوشته های من برای تو :)

سلام عزیزِ من :)

اینارو مینویسم نه برای تو و نه به شوقِ خواندنِ تو .. زیرا میدانم که هرگز قرار نیست هیچ بویی از این نامه و نوشته ها ببری .. بلکه این کلمات را بر روی کاغذ می‌آورم برای دلِ خودم :)



احتمالا نمیدانی که من جز نوشتن مسکن دیگری ندارم البته این را هر کس که مرا میشناسد ، خوب میداند ولی خب من و تو هرگز آنطور که باید یکدیگر را نشناختیم :) البته من آنقدر به تو و علایق و سلایقت فکر کردم که دیگر احساس میکنم تو را مانند کف دستم میشناسم :)) .. ولی تو نه ! هرگز نشد تو آنطور که باید از درون کلمات و واژه‌هایم ، خودِ واقعیم را بیرون بکشی و لمسش کنی ..

راستش فکر میکنم فرصت نشد .. شاید هم بهتر است رو راست تر باشیم و بگوییم : فرصت بود اما خودمان از دستش دادیم ؛) ..
الان که فکر میکنم میبینم تنها چیزهایی که احتمالا در مورد من میدانی شامل : سن ام ، روز تولدم ، علاقم به شعر گفتن و نوشتن ، اینکه عاشق کتابام ، اینکه اعصاب ندارم (اینو باید خوب بدونی!) ، اینکه مغرورم!(بیشتر از همه تو میدونی) ، اینکه تو بحث کم نمیارم (این آخرا حوصلم نمیکشه و کم میارم ) .. میشه ! و چند چیز دیگر که احتمالا زیاد نیستن :)



اینارو نمینویسم که تو بخوانی ! اینارو بعد از سه سال مینویسم برای دلِ خودم ، کاغذهایِ خودم ، خودکارِ خودم .. در واقع لازم نمیبینم بعد اینهمه مدت دیگر تو از این واژه ها ، احساسات و افکارم خبر داشته باشی زیرا زمانی که باید(!) خبر نداشتی! و الان دیگه دیره عزیز :)

راستش بعد از مدتها امروز دوباره کل روزو ذهنم مشغول تو بود :) نمیدانم چراا و به چه دلیلی!
تقریبا یک سالی میشد که نمیتوانستم یا نمیخواستم که ذهنم را مشغول فکر و یادت کنم و اجازه نمیدادم خاطرات خاکستری در گوشه گوشه‌ی مغزم اکو شن .. همه اینها در حالی بود که حتی یک لحظه هم از یادت غافل نبودم :)

میپرسی چطور؟! اینطور بگویم : من تو را هیچ وقت فراموش نکردم اما به خودم اجازه ندادم در لحظه های متعلق به تو جا بماند و از زندگی نیز عقب ! ..



امروز اما فرق میکرد ؛ شعرهایی را که برای تو نوشته و خوانده بودم یادم آمد ، مرورشان کردم :) زیباترین شعرهارا همیشه به تو و حسی که نسبت به تو داشتم ؛ نسبت میدادم و البته غمگین ترینشان را .. همه آن بیت و مصراع ها فقط تو را معنی میدهند برای من و بس :)
کلا همه‌ی آهنگهایی که حتی کمی هم شده تو را یادم می آورند را گوش دادم اما کاملا تصادفی :)
اهنگهایی که تو گوش میدادی .. آهنگهایی که من هنگام فکر کردن به تو گوش میدادم .. آهنگهایی که بعد از تو و به یادِ تو گوش میدادم .. و آهنگهایی که تو فرستادی! همه‌شان را دارم اما مدتی ترسیدم از گوش دادنشان و مدتی هم بود که بیخیالشان بودم :)
همه اینکار هارا کردم اما تو باید بدانی که من دیگر عاشقت نیستم و کارهایم از روی دلتنگی برای تو نیست! .. دلتنگ تو؟! نه نیستم ..
شب گریه هام برای تو؟! نه .. دیگ نیستن!
ذوقم برای هر واژه ای که میگویی(تایپ میکنی)؟! نه ! دو سالی میشود که دیگر هیچ ذوقی ندارم عزیزِ دلِ من :)



تنها چیزی که از تو برای من باقی مانده کلی خاطرات ریز و کوتاه از یک عشق نافرجام بیش نیست!

راستی میدانستی تو اولین نفری هستی که من تونستم او را آنگونه دیوانه وار دوست بدارم؟! و احتمالا آخرین نفر هم هستی :)

آخه فکر کردن به اینکه بازم بتونم کسی را آنطور که تو را دوست داشتم ، دوست بدارم ؛ سخت است و دردناک .. و البته ترسناک! (:

امروز به دوست داشتنت هم فکر کردم و میدانی؟! به این نتیجه رسیدم که دیگر هیچ وقت دلم آنطور که برای تو میتپید برای هیچ کس نخواهد تپید ، یعنی بخواهد هم نمیتواند ! آخر من دیگر اصلا مثل سابق نیستم :) .. مثل همان موقع نمیتوانم کسی را با آن شدت افراط دوست داشته باشم درست مثل یک دیوانه !

کورِ کور عشق بورزم و حتی تنفر :) ..

میدانم شاید عشقم به تو از روی بچگی بود :) آخر یه دختر ۱۶ ، ۱۷ ساله چی حالیشه از زندگی و اینا ؟! :))))

اما آدم بزرگ میشود بتدریج .. کم کم .. با هر اتفاق کمی بزرگ میشود و من در این سه سال با تو بزرگ شدم ! ممنونم که باعث شدی حداقل برای یک برهه‌ی کوتاه هم شده بچگانه عشق بورزم ، پاک ، معصوم ، حتی شاید مظلوم :) ..

چه کنیم که نمیخوام و نمیتوانم کسی را جات بگذارم؟! .. آخر دیگر منی نیست که بتواند آنگونه عشق بورزد!

تو عشق اول بودی و با تو تازه فهمیدم چقدر میشود کسی را حتی بیشتر از خودش دوست داشت ؛) .. و میدانی؟! اگر میدانستی که چقدرر تو را دوستت داشتم ، حتمن غصه میخوردی که دیگر قرار نیست کسی بتواند تو را اینگونه و اینهمه دوست داشته باشد ؛) .. نمیدانم چجوریه که حتی یک ذره هم از دوست داشتنت پشیمان نیستم ، و نمیدانم چجوریه که دلم اصلا نمیخواد برگردی :)

.. یا اینکه نمیدانم چجوریه که پشیمان نیستم که باعثِ این جدایی ، این نشدن ، این نرسیدن شدم :)

این همراهی‌ای که هنوز شروع نشده پایان یافت انگار باید در زندگی ام میبود ..

شاید باید در برگه‌ی سرنوشتم میامدی و نیانده میرفتی :) ... تو را یاد میکنم اما نه از روی دلتنگی بلکه فقط یادِ حس نابی میفتم که با هر حسی که
تا الان داشتم از زمین تا آسمون فرق میکرد و برایم ناخواسته هم که باشه مقدس مینمود :)


من پشیمان نیستم ..

من به این تسلیم می‌اندیشم :)

این تسلیم درد آلود ...!

من صلیب سرنوشتم را

بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم .. 🙃

ورژن دست نویس این پست :۱
ورژن دست نویس این پست :۱

پشتش امتحان ادبیاته :/👆





پ.ن : کاملا مطمعنم که دیگر نه دلتنگت میشم و نه بی قرارت ! .. 👩🏻‍🦯

پ.ن۲ : یهو خودکارو کاغذ دستم میفتن و شروع میکنم به نوشتن چرت و پرتا نمیدونم چرا 🥲👩🏻‍🦯

پ.ن۳ : همینجوری ناگهانی!