نزدیکم بودی...

نزدیکم بودی.
آنقدر نزدیک که اگر دستانم را بالا می آوردم میتوانستم با نوک انگشتانم خطوط صورتت را پر رنگ کنم یا حتی لب هایت را به لبخند وا دارم.
نزدیکم بودی. آنقدر نزدیک که لحظه ای عطرت نفسم را متوقف و چشمانم را پر از اشک کرد.
آنقدر نزدیک که شب مواج گیسوانت دور قلبم پیچیدند و من برای لحظه ای از تلاطم ایستادم
نزدیکم بودی.
آنقدر نزدیک که نگاهت ، میتوانست سلول سلول وجودم را در آغوش بکشد.
حوالی شب بود ، من بودم ، چشمانت بود و سرمای آذر.
شب بود و گرمای چشمانت که انگار گونه هایم را گرم میکرد. به گرمی لبخندت.
وقتی پلک میزنم ، انگار لا به لای آلودگی پارکینگ محو میشوی.
آنقدر محو ، که دوباره ، سلول به سلول بدنم یخ میزند.
آنقدر محو که من هم شبیه تو گم میشوم.
آنقدر محو ، که رشته ها چای میشوم توی فنجان شیشه ای...
همیشه همین است. قدمی که به سمتت بر میدارم گم میشوی ، در خیالم ، در وجود نا به سامانم. شاید برای همین است. شاید برای همین است که مدتهاست
خودم را گم کرده ام.
زا.شین.