پسر حاجی الماس

یک روز دم غروب، پسری با مو و ریش زیاد، به دفتر ما آمد. همه به او نگاه کردیم، چون پیراهنش مثل پتوی پلنگ‌نشان بود و شلوار راه‌راه‌ش تا زانو تا خورده بود، و موهایش تا کمرش بود. اما به صورت نحیف‌ش می‌خورد که سی‌سال داشته باشد. از لیلا، منشی‌مان، سراغ کسی را گرفت. لیلا که در حسرت داشتن موهای بلند پسر بود، یک‌دفعه رنگش پرید و انگار که یک قاتل زنجیره‌ای را به پلیس نشان بدهدْ با ترس و لرز به من اشاره کرد. پسرْ نزدیک‌تر که آمدْ دست چپش را دراز کرد سمتم که دست بدهم، برای من جالب، و البته راحت‌تر بود که با دست چپ دست بدهم، چون همیشه خودکارم را در دست راستم داشتم، اما من دست راستم را پشت و رو کردم و به دست چپش دست دادم، اصلاً دوست نداشتم که آن موجود جوان و عجیب، هنوز ازراه‌نرسیدهْ به من تحکم کند، لااقل بیست سالی از او بزرگ‌تر، و بیست‌سالی بیشتر از او با آدم‌های دیگر دست داده بودم. اما چون دستم را چرخانده بودم، باز هم به‌گونه‌ای دست داده بودم که انگار او دست مرا پیچانده بود و به من چیره بود، از این کار کفری شده بودم، دوست داشتم همان‌جا فحشش بدهم و با حواله‌کردن چند بیرون‌پا و داخل‌پا بیرونش کنم، اما همچین حقی نداشتم و البته کنجکاو بودم که همچون آدم پررویی، از من چه می‌خواهد. هنوز دستم را رها نکرده بودم صدای نامتوازن و زیرشْ مثل دررفتن سیم گیتار در فضا پیچید، در حدی که همهٔ همکاران، مثل مرغ و خروس‌های سرگردان، به سمت میز من سربرگرداندند و جا خورده بودند که از همچون موجود زمختیْ چگونه همچون صدای زیری منتشر می‌شود. حتی اسماعیل‌زیپو، آبدارچی‌مان، بعداً به من گفت که یکی از استکان‌های آبدارخانه به هنگام حرف‌زدن آن پسرْ ترک خورده بود، البته که می‌خواست دست‌وپاچلفتی‌بودن خودش را ماست‌مالی کند.
پسر گفت «صد تا نامهٔ عاشقانه می‌خوام، واسه صد تا دختر مختلف، می‌خوام به همشون نامه بدم». با خودم دودوتاچهارتا کردم، یعنی با همه‌شان دوست بود؟ از مغزم به اندازهٔ سوختن سه پتوی دو نفره دود بلند شد. چطور ممکن است؟ آخر با این مخلوق فالشْ چگونه صد دختر دوست می‌شود؟ به این فکر کردم که موهایم را بلند کنم و لباس‌هایی پر از علائم نامفهوم میخی بپوشم، و حتی به این فکر کردم که پیش متخصص حنجره بروم تا صدایم را مثل آن پسرکْ برایم تیز و برنده کندْ در حدی که به جای یک‌استکان، همهٔ شیشه‌های دفتر، اصلاً همهٔ شیشه‌های برج ترک بخورد.
گفتم «اسم‌شون چیه؟». برایم لیست کرد، از فاطمه و زهرا و معصومه گرفته، تا آرمینا و آیدا و سهیلا. به نزدیک نود و چهار اسم که رسیدْ اسم شش پسر را هم برد. فوراً هم گفت که «این‌ها بعداً دختر می‌شن. می‌دونین که؟». حالا من از کدام گوری باید می‌دانستم که «علی معلم» و «فرهاد منتخب» و آن‌چندتای دیگر قرار است دختر بشوند را اصلاً بی‌خیال شوید، من چطور قرار است که برای‌شان نامهٔ عاشقانه بنویسم؟ بگویم «علی به قربان لب‌های هوس‌آلودت»؟ یا «تقی به فدای گیسوی افشانت»؟ گفتم «یعنی چه‌طور نامه‌ای بنویسم حضرت والا؟». آن موقع که گفتم «حضرت والا»، فکر می‌کردم توهین‌آمیز باشد و به‌ش بربخورد، اما باد به غبغب انداخت و حسابی کیفور شد از والابودنش. گفت «همه‌شون رو بنویس که از نگاه اول درگیرشونم، و دوست دارم یه شب رویایی رو کنار ساحل باهاشون بگذرونم، می‌دونی که چی می‌گم؟ اون وسطش هر چی می‌خوای بگو. هر قولی می‌خوای بده. فقط اون «شب رویایی» اوکی شه. می‌دونی که چی می‌گم؟». به این حروف که رسید، همهٔ همکارهایی که داشتم مثل سمفونی موتورهای خفه‌کرده شروع کردند به استارت خنده‌زدن و مخفی‌کردن خنده‌هایشان. می‌خواستم بگویم «دست ما رو هم بگیر حضرت والا» که مدیرمان آمد و گفت «ایشون پسرِ حاجی الماس هستن، کارشون رو زودی راه بندازین».
پنج گالن قهوه خوردم، نیم گالن شکر، و باور کنید که صد نامهٔ لعنتی متفاوت نوشتم که همه‌شان این‌گونه شروع می‌شد که «فلانیِ عزیزم، سلام به چشمانت که از ماه و خورشید بیش‌تر دوست‌شان می‌دارم»، و آخرش این‌گونه بود که «برایت ستاره‌ای کنار گذاشته‌ام در آسمان ساحلی که هرشب، تنها و رنج‌آلودْ بدان خیره می‌شوم. بیا بگیر از من تنهایی‌ام را، و ستاره‌ات را». بعد نمی‌دانستم که گیرندهٔ نامه متوجه خواهد شد که قصد پسرِ حاجی‌الماسْ تنها هم‌خوابگی است یا نه، و لحظه‌ای ترسیدم، نکند که کار من غیراخلاقی باشد؟ فرداپس‌فردا نیایند یخهٔ ما را بچسبند که دختر، و البته پسر مردم را از راه به‌در کرده‌ایم! حتی پدرم را تصور کردم که در دادگاه به‌جای این‌که از فرزند دیلاقش دفاع کند دارد داد می‌زند که «اگه این دسته‌طی نومه‌نوشتن به دختر مردم بلد بود که یه نامه هم واسه خاطر ما واسه مرضی‌خیاط می‌نوشت»، پدرم از بعد طلاق‌گرفتن مادرم، شاید هم قبلش، کشته‌مردهٔ مرضی بود، شاید هم هست. این شد که به‌جای تحقق آن صحنهٔ دادگاه، جدای از نامه‌های «اغواگریِ شب رویایی» که برایِِ پسر حاجی الماس نوشته بودم، صد فتوکپی از همین متن را در صد پاکت‌نامه گذاشتم، و در آخرین لحظه، به جای آن اغوانامه‌ها به دست ابن‌الماس دادم.
لطفاً اگر پسر حاجی الماس را دیدید، به رویش نیاورید، چون بنده از کار بیکار می‌شوم. نوشتن نامه‌های مردمْ تنها کاری‌ست که می‌توانم انجام بدهم، و بدان عشق می‌ورزم. تنها اینکه خدایِ باورداشته یا نداشته‌تان را شکر کنید که من مسئول نوشتن این نامه‌ها بودم، چرا که من هنوز به سوگند نامه‌نویسی‌ام پای‌بند هستم.
قربانِ شما، کامو.

پ.ن: این نامه را واقعاً نوشته بودم، و می‌خواستم آن را به دختری که تنها از دور دیده بودم‌ش، بدهم‌، اما ندادم‌ش. نمی‌دانم چه سرّی‌ست که وقتی من از آدمی خوشم می‌آید، احمق می‌شوم، و احساس بچگی می‌کنم.

برای نیوشایِ جشنواره نهال.