پوپک بیچاره ی من!

پوپک بیچاره ی من! میدانی گاهی آدم ها میخواهند از جایی که هستند دور شوند. بروند و بروند و بروند تا شاید از خودشان جدا شوند، از افکارشان، از صداها و آدم های اطرافشان، از زندگی معمولیشان و از همه ی چیز های دیگر. گاهی آدم ها دلشان میخواهد بروند و در بدن کس دیگری بنشینند. نه برای اینکه خیال کنند او خوشبخت تر است. فقط برای اینکه از چیز های تکراری فرار کنند و با موضوعات جدید شگفت زده شوند. گاهی آدم ها دوست دارند از کالبد بی جانشان بیرون بیایند و از بند خودشان رها شوند. اگر خجالتی هستند دیگر خجالتی نباشند و اگر بداخلاق اند دیگر نباشند و اگر دلسوز اند دلسوز نباشند. جایی که با چیزی تعریف نشوند و کسی را نشناسند که تعریفشان کند. و حتی خودشان را نشناسند و آنوقت در آن آزادی تا همیشه زندگی کنند. گاهی آدم ها دوست دارند از چیز هایی که میدانند فرار کنند و آرزو میکنند که غیر از شمارش تا عدد ۳ چیزی نمیفهمیدند.

پوپک بی چاره ی من! تو‌ چه میدانی که آدمها گاهی چه فکرها که از مغزشان نمیگذرد و چه فکر هایی که میگذرد. من به زبان میگویم که هیچ وقت فراموشت نمیکنم اما تو باور نکن. من آدمم و دست خودم نیست که فراموشکار ام و بیمعرفت و دروغگو. از من دلخور نشو چون من فقط یک آدمم.

داستان زندگی ام را تا به حال برایت تعریف کرده ام؟! پس تعریف نکرده ام. ولی آخر من که داستانی ندارم! راستی این را نگفتم که آدم ها هر از گاهی برای خودشان و زندگی و خدا و خنده و‌ گریه و همه چیزشان داستان میبافند؟ داستان های توی مغزشان به همه چیز معنی و مفهوم میدهد و آنها نه در زمین بلکه در قصه هایشان زندگی میکنند و تا آخر عمرشان با آن معانی سر و کله میزنند و حتی از دست داستان ها، به در و دیوار و زندگی و خدا و کائنات و آدمها گلایه میکنند و دست آخر میمیرند و هیچ وقت یادشان نمی آید داستان ها را خودشان سر هم کرده بودند.

پوپک بیچاره ی من! میدانی، آدمها گاهی مینویسند. کلمه ها را در داستان های خودشان اسیر میکنند و بعد بیخبر ول میکنند و میروند و هیچ دلشان به حال کلمه ها نمیسوزد. همین چند وقت پیش دنبال اکانت حذف شده ی آهو نامی میگشتم و وقتی او را نیافتم و فهمیدم تمام آن نوشته هایش را با بی رحمی از این زندگی پاک کرده، گریه کردم و دلم برای کلمه هایی که از دهان کس دیگری خارج شده بود، تنگ شد. احساسم با آن کلمه ها خاطره داشت. گویا داستان های او در زمان خواندن جزوی از داستان من میشد. و بعد فهمیدم آدم ها چقدر وابسته به چیز هایی اند که برای خودشان ساخته اند. میدانی، اگر کسی فراموشی بگیرد و داستان هایش را فراموش کند، نمیمیرد. زنده میماند و‌ دوباره داستان میبافد؛ اما کسی که از داستان هایش فراموش شود، میمیرد. خیال کن دیگر داستانی وجود نداشته باشد که در آن نامت پوپک باشد و در حال زندگی باشی. آنوقت تو دیگر چه دلیلی برای ماندن داری؟!

پوپک بی چاره ی من! ای کاش من تو بودم. ای کاش میشد از خودم دور میشدم و‌ میرفتم و میرفتم و میرفتم تا از خودم جدا شوم و بعد در کالبد تو مینشستم و میشدم یک کلمه! بعد به آدم ها میخندیدم که داستان هایشان تمامی ندارد. شاید گاهی در معنی لغتنامه دهخدا و معین کلمه ی «پوپک» گم میشدم و خودم را با آنها معنا میکردم. اما بعد روزی از خواب بیدار میشدم و بعد از تماشای طلوع خورشید، تمام آنها را پاره میکردم و میشدم فقط تکه هایی از حروف با مفاهیم انتزاعی. فراموش میکردم که حروف را چه کسی ساخت و برای چه ساخت و برای چه شکلشان را این گونه خلق کرد. اصلا شاید شکل نوشتاری ام را هم کندم و‌ انداختم دور. آنگاه میشدم یک بی مفهومیِ محض. آنوقت برای همیشه میتوانستم رها از همه چیز زندگی کنم.