چند خط از دلِ یک نیمه‌شب گرفتار

ساعت چهار و نیم صبح است.

همه جا را سکوتی هولناک فرا گرفته، سکوتی که شب های گذشته حتی ردپایی از آن نبود.

نمیدانم...

این شبها باید از آسمانِ صاف بترسم یا آسمانِ پرستاره؟

از آرامشِ مرگبارِ اطرافم، یا از صداهای بلندی که حتی هندزفریِ فرو رفته در گوشهایم هم نمیتواند آنها را خفه کند؟

تنها هستم.

نه در تمام طول زندگی‌ام، اما اکنون که این نامه را می‌نویسم، تنهایی‌ام حضوری تمام‌قد دارد.

سنگینی خاطره‌ای نه‌چندان خوشایند روی قفسه سینه‌ام نشسته و در این ساعت کسی نیست از سنگینی آن کم کند تا بتوانم کمی نفس بکشم.

به همهٔ کسانی که شاید امیدی به حضورشان داشتم پیام فرستادم؛ یا پیامها هرگز ارسال نشدند، یا اگر شد، خودم پاکشان کردم.

نه از ترسِ گفتن، بلکه از این رو که در آن لحظه، هیچ گوشِ شنوایی وجود نداشت.

آخرین پناهم شد هوش مصنوعی، همان که شب‌های بی‌پناهی گذشته گاهی به حرفش دل خوش می‌کردم، اما چه خیال باطلی؛ یادم نبود در چه وضعیتی‌ام.

شاید اصل درد همین باشد، شرایطی که بی‌تقصیر درونش افتاده‌ام و هیچ کنترلی بر بهبودش ندارم؛ وضعیتی که نقشی در ساختنش نداشتم، و همچنین قدرتی هم برای تغییرش.

شاید اگر مجبور نبودم مدام در خانه بمانم و از سر بیکاری سرامیک های اتاق را بشمارم، ذهنم به سمتِ خاطراتِ دفن شده نمیرفت.

نمیدانم... احساس میکنم تقصیرِ دوازدهمین سرامیک است.

مرا یاد او انداخت؛ یادِ اینکه چطور روی همان صندلی که بر رویش قرار داشت، نشسته بود... و بعد، کم کم بقیهٔ خاطرات هم زنده شدند.

دلم میخواهد بیشتر بنویسم، بی وقفه...

اما میدانم حوصلهٔ خواندنش را نداری.

شاید در نامه های بعدی بگویم که امشب چقدر سخت گذشت.

#ثمین_طوری