کاتارسیس

روزی که پدر و مادرت مستاجر ما شدن تو هنوز به دنیا نیومده بودی. پدربزرگت اونارو انداخته بود بیرون. آدم عوضی‌ای بود. هرچی به پسرش بها داد، به همون اندازه به مادرت ظلم کرد. فقط چون دختر بود! طفلی زهرا خانم... هیچ خیر ندید از زندگی.

بابات که از همون اول شیرین می‌زد. تو محل صداش می‌کردن اکبر چاپو*. هر روز سر یه کاری بود. هیچ جا بند نمی‌شد. بعد از اون اتفاق هم کلا قاطی کرد. نمی‌دونم چطو تحملش می‌کنی؟!

رضا هم اون قد احمق بود که تصمیم گرفت ژن‌های بابات رو برداره. با اون صدای تو دماغی و قیافه‌ی خل‌طورش‌ مضحکه کوچیک و بزرگ شده بود. شایعه شده بود بچه‌های محل پایین می‌برنش ازین کفترا که بارفیکس میرن نشونش می‌دن!! همون بهتر که نمی‌فهمی چی می‌گم...

آره، داشتم می‌گفتم... مادرت با این مصیبتا نشست تو زیرزمین‌های نمورِ ما. مادر منم هواشو داشت. همیشه بهم می‌گفت مراقب رضا باش. ولی من ازین پسر بدم میومد. تا فرصتی گیر میاوردم می‌چزوندمش. از این حجم ساده لوحی‌ش کهیر می‌زدم. نمی‌دونم، شاید چون آینه‌ی محدبی از خودم بود. بعد اون اتفاق انداخت رفت ترکیه! این بزرگترین سورپرایز خبری زندگیم بود.

آره... یه شب مادرت ریسک کرد و به اکبر پا داد. تو که اومدی با خودم گفتم یعنی این دختر چه نوبری بشه. اسمتو گذاشتن رضوان که با داداشت قافیه بگیری. ولی خب، توی این بیت، تو مصرع متفاوتی بودی. هم قشنگ بودی، هم عاقل، مظلومیتت‌ هم به دل می‌نشست.

یه روز خبر آوردن که مادرت مریض شده. اون جا دیگه از خونه ما رفته بودین. دو روز بعد دیدم مامانم پا تلفن زار میزنه، گفتم چی شده؟ گفت زهرا خانم راحت شد. عه عه عه ... خودت بهتر میدونی، یه غده در آورد تو پاش، بعدم خلاص...

پارسال که گفتن قراره عروس شی، تعجب کردم، چقد زود گذشت... به چن نفر زنگ زدم و اون مبلغ رو جور کردیم. واسه خاطر تو نبود، آدما به خاطر احساس گناه، به دیگران کمک می‌کنن. آره عزیزم:

من آدم خوبی نیستم

الان که روبروم نشستی و خوشحالی، میگم کاش حداقل مادرت این روز رو می‌دید.




*چاپو در گویش محلی به معنای چوپان