گاهی به تو فکر می‌کنم

آخر برایت چه بنویسم؟! تویی که الآن در زندگیم نیستی، نمی‌دانم کیستی، چگونه‌ای، از چه خوشت یا بدت می‌آید، چه اندازه تاب حرف‌های بیهوده یا کم‌ارزش یا بی‌ربطم را داری، یا اصلاً خواهی بود یا نه! حرف حرف می‌آورد. شاید پارسال بود که ر.ص. گفت «ازدواج که نمی‌کنی، آن بندهٔ خدا که خدا برایت کنار گذاشته را هم معطل نگه می‌داری و او اذیت می‌شود»! یا شاید ا.ک. بود که گفت «مادرت هر بار از خدا عمر می‌خرد تا دامادی تو را ببیند و بیماری‌هایش از حرص توست»! و هزار حرف دیگر که دیگران می‌زنند تا وادارم کنند که حرکتی بکنم.


حالا من چه کاری کنم؟ چگونه راضی به این احوالم شوم که انگار این همه برای بدن رنجورم دست از کار می‌کشم و شاید این‌گونه نمی‌توانم معلم یا کارمند یا کارگر شوم؟ من که انگار نمی‌توانم مرد و حامی مالی و اجتماعی کسی باشم! من که این همه خودم را باخته‌ام که از جمع‌ها می‌گریزم! از دیده شدن و نشدن، از هر دو به هم می‌ریزم! ازدواج هم که اینجا یعنی استقلال مالی و مدیریت مستقل خانواده؛ من هم که انگار بچه‌ای مسئولیت‌ناپذیر و ضعیف و وابسته و همزمان پریشان و خیالاتی و معذبم. این‌ها چگونه رفع می‌شوند؟


برایت چه بنویسم؟ چگونه از آرزوهای بزرگ تاریخی و جهانی‌ام و این راه سخت و شیرین حرف بزنم که در ساده‌ترین چیزهای زندگی‌ام گیج و شکسته‌ام؟ ا.ن. می‌گفت «ما هم که این شرکت بسیار بزرگ و ارزشمند را می‌چرخانیم و پیشرفته‌ترین دستگاه‌ها را می‌سازیم، از تعمیر شیر آب خانهٔ خودمان که برنیامدیم به تعمیرکار زنگ زدیم»! می‌فهمم ولی من هم انگار کم آورده‌ام ولی نمی‌دانم کارم چگونه راه می‌افتد و به چه کسی زنگ بزنم! شاید مسئله‌ام صبر یا انتظار هم نیست. شاید مسئله‌ام این است که همین الآن پایم را کج نگذارم، که احساس می‌کنم می‌گذارم! یا مسئله‌ام شناخت و باور و پذیرش راه درست است؟ نمی‌دانم. اصلاً به همین شایدها و انگارها نگاه کن! چه چیزی برایم روشن است؟ بعضی از دوستانم هم از این‌جور حرف‌هایم خسته می‌شوند.


بگذریم.

بیا با هم بگوییم «یا صاحب الزمان».