نویسنده نیستم ولی نویسندهای را دوست دارم که برایش نمیشود ننوشت
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود

وان چنان پای گرفتست که مشکل برود
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
ساعت ۱۲:۵۵
تا کنون، اینقدر از رفتن کسی که نرفته، نرفته بودم، از اینجا، دنیایی که با نفس کشیدنت، بالا و پایین رفتن سینهات، وقتی خوابی، مطمئن میشوم حالت خوب است، نفس راحتی میکشم، دوباره میخوابم و راحت، نفس میکشم.
نشستهام، به تو نگاه میکنم، رو به روی آینه، کمند انداختی، رشته های شب را، میبینمت اکنون، میبینمت دیروز، میبینمت فردا...
اگر فردا ندیدمت چه؟ حواسم را جمع میکنم، چشمانم را تا جایی که شده باز کرده، انبار را از تو پر میکنم، همهام سرشار از تو شده، تو همچنان رو به روی آینه، سرمه در دست، زیره به کرمان میبری...
اگر فردا ندیدمت چه؟ اگر حسرت این لحظه، آتش به قلبم زده، آب دیده را جاری کند چه؟ اگر آب دیده تمام شود، روحم صحرایی سراسر از بی تو بودن شود چه؟
اگر فردا ندیدمت چه؟ همچنان خیره به تو، در فرداها، جست و جویت میکنم، اگر پیدا نباشی، من هم نیستم، یعنی دلم نمیخواهد که باشم، باشم که چه؟ بودن یا نبودنم چه فرقی میکند وقتی خنده هایت قند در دلم آب نمیکند، دلی نیست که آب کند، دل هم آب شده در جهنم نبودنت، همانطور که جهنم، با بودنت میشود بهشت و بهشت و بهشت و تازه ببین، من میخواهم کسی باشم که بهشت را زیر پایت بیاورم، یکی دوباری،شاید هم سه بار، ۹ماهی اذیتت کنم، نگزارم بار سنگین بلند کنی، غرغر هایت را گوش کنم، ساعت پنج صبح، در به در دنبال بستنی شاتوت، زیر پوست شهر را زیر و رو کنم...
دوباره به خودم میآیم، تمام من آمده، تمام تو هست، میخندم، سوگواری برای نبودنت در آینده، جایش را به خشنودی بودنت در حال میدهد...
ساعت ۱۲:۵۶
مطلبی دیگر از این انتشارات
Salvatore.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شلوار پلنگی صورتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
حلالم کن نوکرتم!