_
گُم!

دال عزیزم! سلام...
گاهی حس میکنم ناخواسته نقش یک راهنما را پیدا کردهام. خودم فکر نمیکنم هنوز آمادهاش باشم. ولی دیگران نظر متفاوتی دارند. راستش این روزها از خدمت کردن به دیگران بینهایت لذت میبرم. از رشد. از تغییر. آنقدر مشتاق تغییر و تحولم که حتی دوست دارم در گیر و دارِ اسبابکشی یا جابهجایی چالشبرانگیزی قرار بگیریم و من ناچار باشم خودم را با شرایط جدید وقف بدهم. یک سفر ناگهانی. یک اتفاق پیشبینی نشده. فقط کمی هیجان میخواهم؟ شاید. ولی بیش از آن مشتاق آنم که چیزی در زندگیام دگرگون شود و مرا هم دگرگون کند. ثبات را دوست دارم. اما تلاش برای یافتن ثبات در بیثباتی را بیشتر. در حقیقت، خوشی زده است زیر دلم. دلم رنج نه، کمی آزمون و درسهای سازنده میخواهد. نمیتوانم یکجا آرام بنشینم. این عطش لعنتی و سیریناپذیر، اجازهاش را نمیدهد. مِیل دارم هر روز بهتر شوم. و حالا که مسیر بهبود و اصلاح تا حدی یکنواخت بنظر میرسد، طالبِ اتفاق بزرگتری هستم. شاید یک شیب تندتر و اندکی تقلا. تامل. درنگ. و شکوه و لذتِ یافتن راهحل. که در نتیجهاش، قلبم وسیعتر شود. همینطور روحم. ذهنم. نگاهم. و هر ذرهای که مرا ساخته. حال از هر جنسی که هست. یا به هر مقدار...
راستش عزیزم، این حرفها را در حالی میزنم که شرایطمان آنقدرها هم سر و سامان ندارد. هرکدام از آدمهایی که تکهی مستقل شدهی قلب مناند، به شکلی گرفتار، آشفته یا حتی خستهاند. میم کلافه است. عین دلشکسته. عزیزکم دارد با آدمهایی سر و کله میزند که چشم دیدنشان را ندارد. الف میخواهد عاقل باشد اما پای احساسش در میان است و این، کار را کمی سخت میکند. نون به روی خودش نمیآورد که از آینده میترسد. میمِ دیگری هم احساس میکند از خودش فاصله گرفته. مثل اینکه دیگر خودش را نمیشناسد...
همهشان را درک میکنم. به همهشان حق میدهم. و کمتوانیام در تغییر احوالشان برایم سخت است. نهایتا، در حال حاضر، نمیشود گفت در اوجیم. من هم مانند تمام بشریت گرفتاریهای خاص خودم را دارم. گاهی زندگیام به شکل ظالمانهای بالا و پایین میشود. بخش خوب ماجرا اینجاست که دیگر مرا آشفته نمیکند. نه آنقدرها... کنار میآیم. راهم را پیدا میکنم و ادامه میدهم. اساس زندگی همین نیست؟ ولی بخش بدَش هم این است که موانع زیادی سر راهمان میبینیم. من امید دارم که اوضاع اینچنین باقی نمیماند. مگرنه؟ هیچ چیز پایدار نیست. حتی ظلم این حرامزادهها! شاید هم دغدغهی شخصی خودم بخش بزرگتری را در ذهنم اشغال کرده. به حدی که خواه ناخواه به چیزهای دیگر خیلی اهمیت نمیدهم.
کدام دغدغه؟ خب... راستش کمتر کسی را میتوانم تحمل کنم. امیدوارم این حرفها باعث نشود خیال کنی زیادی به خودم مطمئن شدهام. نه. قضیه این است که چیزهایی که هم اکنون در اختیار دارم دیگر راضیام نمیکند. برای روح و روانم کم است. خیلی خیلی کم. و دیوانهکننده است که گاهی احساس میکنم آدمهای کمی را میشناسم که در حدی که ارضاکننده و پاسخگوی نیاز درونیِ من باشد، بتوانند عمیق فکر کنند، حرف بزنند یا رفتار کنند. من دوستان خوبی دارم. ولی هیچکدامشان حداقل حالا، برایم به قدر کافی امن نیستند. نمیتوانم عواطف و افکارم را رُک و بیپرده برایشان بگویم. انگار ناچارم بخش بزرگی از تفکراتم را ریز ریز کنم و از بین هزاران قطعه، نهایتا ده تکهی کلیشهای را به زور بچپانم در حلقشان و امیدوار باشم که عوق نزنند. منظورم این است که من به دنبال معنای زندگیام و سوالات جنونآوری که با تماشای آسمان به ذهنم حمله میکنند و آنها درگیر معنای لبخندها... نمیگویم احمقاند. به هیچ وجه. و نمیگویم خیلی چیزها سرم میشود. اتفاقا برعکس. دارم آزمون و خطا میکنم و به همین خاطر کسی را میخواهم که خودش تشنهی آزمون و خطا باشد. من از ثبات گریزانم و آدمهایی اطرافم هستند که به ثبات رسیدهاند. حتی در بیراهه و بدبختی. البته جای تعجب ندارد. من هرگز چنین نبودم. من همیشه به دنبال پایداری میگشتم. طبیعی است که این شرایط، انتخاب آن روزها و احوالات مناند، نه هدیهی جدیدی که دارد شکل میگیرد. البته اگر بگیرد. اگر آن شکل، فرم نامشخص و منعطفی نباشد که دائما میجوشد و میخروشد و مادام عوض میشود. (یحتمل خواهد بود.)
متوجه منظورم میشوی؟ وقتی میبینم بقیه زندگیشان را با خوردن و خوابیدن و نگاه کردن به گوشی میگذرانند و حتی عین خیالشان نیست که عمرشان دارد به معنای واقعی کلمه "نیست" میشود، احساس خفگی میکنم. همین حالا هم که از این چیزها مینویسم نفسم تنگ شده و دلم میخواهد جیغ بکشم. دوست دارم فرار کنم و به جایی بروم که آدمهایش مثل من فکر میکنند. بدون تلفن همراه. بدون مقایسه. و اظهار نظرهای اضافی! هر چه بیشتر میگذرد، بیشتر از بقیه دور میشوم. نمیتوانم درکشان کنم. نمیتوانم باور کنم که دارند به این شکل عمرشان را بر باد میدهند. نه! ترحم نمیکنم. البته دلم میسوزد اما مشکلم بیش از آنکه مربوط به آدمها باشد، در مورد خودم است. احساس عجیبی دارم. احساس جدا شدن. من تقریبا همیشه با مفهوم تنهایی گلاویز بودهام عزیزم اما اینبار کاملا فرق دارد. احساس تنهایی میکنم چون دیگر شرایط فعلی برایم قابل قبول نیست. چون ارزشهایم بالاتر از دستاوردهای قبلیام است. باعث میشود احساس کنم چیزی کم است. اینها کافی نیست. این خانه خفه است. این آدمها دورند. چه دنیای کوچکی! من تشنهام و وسط بیابان گیر افتادهام. دلم همصحبتی میخواهد که در هر لحظه از او یاد بگیرم. عمیق باشد. والا باشد. بزرگ بخواهد و بزرگ فکر کند. همان شکلی دنیا را ببیند که من میبینم. چیزی درونم شکل گرفته که با داشتههای فعلیام نمیتوانم ارضایش کنم. نیاز جدیدی که هنوز راهحلی برایش نیافتهام. میتوانی تصور کنی که آب، مدتها پس از ایجاد نیازِ تشنگی خلق شود؟ فاجعه است. من خلأ بزرگی درونم احساس میکنم و نمیدانم برای آرام کردنش به دنبال چه چیزی باشم. اگرچه احساس میکنم جواب، درست جلوی چشمانم است. با این حال، هرچه بیشتر پیدا میکنم، بیشتر به کمبودهایم پِی میبرم و بیشتر در جستجوی چیزی هستم که نمیشناسم. این حس به قدری قوی و سنگین است که اشکم را در میآورد.
میدانم آدمهای دیگری هم هستند که مثل من دنیا را میبینند. ولی آنها کجا هستند؟ از کجا میتوانم پیدایشان کنم؟ شبیه کسی شدهام که از قبیلهاش جا مانده. خندهدار نیست؟ دنیا برایم در عین شکوه و زیبایی، خیلی تنگ شده. و با این حال، در این زندگی ریشه کردهام. آنقدر شیرین و ارزشمند است که نمیتوانم رهایش کنم. قادر نیستم از این دنیا با تمام فجایعی که آدمهایش به بار میآورند، دل بکنم. نمیتوانم عاشق زندگی نباشم. دوست دارم زندگی کنم. احساس تعلق دارم. و به آینده هم خوشبین و امیدوارم... ظاهرا همه چیز مرتب است. نه؟ بله... هست. بجز اینکه نمیدانم با این حالت خفگی و گمگشتگی چه کنم.
شبها قبل از خواب برای رفع دلتنگیام به آسمان نگاه میکنم. دلتنگی برای چه؟ نمیدانم عزیزم. شاید برای اصلم. اساسم. و یاد خواهرم میافتم که به آسمان نگاه میکند و میگوید: خانه! با لبخند. شاید هم با بغض. گاهی تفکیک این چیزها مشکل میشود. یکبار که درخشش و زیباییِ غمانگیزِ ستارهای مرا به حالی انداخته بود که هرگز تصور نمیکردم برایم رخ بدهد، به من گفت: اگر خوب باشیم، به همین وسعت میدرخشیم... و میدانستم که بدن انسان با ساختار ستارهها تا حد زیادی تشابه دارد. درواقع از نظر علمی، ما تقریبا ستارهایم. پس باهم دعا کردیم که ستارگان زمین باشیم و از نگاه آسمان بدرخشیم. این آرزو را دوست دارم. مسیرم است. هدفم است. و به خیالم رسالتِ تک تکمان. من خودم را پیدا کردم. و آن چیزی که میدانم به زیباترین نحو ممکن به من بال و پر میدهد. پس انتظار میرود این احساسِ متناقض را تجربه نکنم. ولی میکنم. عزیزم... هنوز گیجم. ولی فکر میکنم ذاتِ این مسیر همین باشد: هرچه بیشتر میابی، بیشتر گُم میشوی...
دوستدار شما
پ. ن۱: مخاطب خیالیه.
پ. ن۲: من از ویرگولم رفته بودم. بعد از انتشار این پست هم دوباره فاصله میگیرم. اما نوشتم چون دلم خواست. منم بهش گفتم چشم! امیدوارم اگر این نوشته قرار بوده کمکی به کسی بکنه، موفق شده باشه. چون حال خودمو که خوبتر کرد. شاد باشید و در امان از شرِ ذهنتون.
مطلبی دیگر از این انتشارات
به تو از چند سال قبل سلام! 2
مطلبی دیگر از این انتشارات
دزدی که پاسبان شد
مطلبی دیگر از این انتشارات
فردای بدون تو!