«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
یه تشکر برای یه دوست
فقط می خواستم ازت تشکر کنم، همین که هستی. نمیدونم قبلا که نبودی روزام چطور بود، ولی میدونم الان فرق کرده. میدونی، یه دوره که صبح رو با صبح بخیر گفتن شروع می کردیم و شب رو با شب بخیر گفتن تموم. ولی ما نیازی بهش نداریم، نیازی به تجملاتِ بی فایده و مراسم وقت گیر و ظاهری نداریم. همین که میدونم اینجایی باعث میشه راحت نفس بکشم. باعث میشه بتونم هوا رو حس کنم. یه نفسِ عمیق و بعد حس کردنِ جریان هوای خنک. میتونم از آب دادن به گلدون پتوسم لذت ببرم، همونی که اسم تو روشه. توی هر نقطه ای که گیر می کنم، تو یه امیدی. امیدی به شرایط بهتر. دقیقا ستاره ی قطبی، راهنمای یک گمشده در جاده ی شبگرد. جالبه، واقعا برام جالبه، چون هنوز درک نمیکنم چطوری اینقدر اینطوری ای و شرایط اینطوریه. ولی خب، با اینکه کم تشکر می کنم، این تشکر برات لازم بود. حس می کردم بهت بدهکار ام. الان صبح بیدار میشم چون میدونم تو ظهر اونجایی، شب راحت می خوابم چون میدونم تو اونجایی. وقتی می بینم تو اینجایی هنوز هم میتونم با کوهِ دردسر ها ریلکس برخورد کنم. اونقدر ویژه ای که نخوام به پستم حالت داستان یا روایت با زاویه دید سوم شخص بدم، میتونم از توی همین متن صاف توی چشمای قشنگت نگاه کنم و بهت لبخند بزنم. میدونی، قبلا از همینطوری رد شدنِ روز ها بدم میومد، شاید چون نگرانِ رفتنِ آدم ها بودم. ولی الان که اون آدما رفتن، میتونم با خیال راحت رد شدنِ روز هارو ببینم. رشد کردن تورو ببینم که دقیقا عین پتوسم گاهی یه برگ جدید روی شاخه هات رشد می کنه، میتونم توی این گذرِ روز ها؛ محکم شدنِ ریشه هامون رو ببینم. مراقب خودت باش دختر، شبت بخیر.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه صد و نوزده ( مازوت ؟ )
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهی چهارم
مطلبی دیگر از این انتشارات
طلوع بدون خورشید