یه شب از این شبا،یه روز از این روزا

نمیدونم داستان چیه

شاید زود به زود خراب شدن قلم هام به خاطر انبوه بودن حجم غم توعه که توی دل من جمع شده و شاید این داستان که کمتر به یادم میای یعنی این که بالاخره تونستم از کنار یه موضوعی بگذرم بدون این که جایگذینش کنم البته گاهی به شک می افتم که نکنه من عاشق واقعی نبودم ؟ ولی بعدش به خودم میگم نه رفیق من عاشق واقعی بودم ...

ولی وقتی یه عشق تموم بشه تبدیل میشه به یه حس معمولی مثل یه حس که به حسام داریم یا به فرهمند.....یه حس دوستانه

بگذریم......

فهمیدم میشه با یه دختر خندید و خوش بود بدون این که عاشقش بود و اون عشق هم شدیدا به عشق شبیه باشه ولی عشق نباشه ! اون فقط یه حس هیجانی خوب باشه

خب الان یه سوال دارم ازت فرق اون حس با عشق چیه؟ عشق فقط تکراری نمیشه؟ اگه خیلی طول کشید تا تکراری شه چی؟ اگه تو مسیر تکراری شدنش یه نفر دیگه رو هم به فنا دادم چی؟

میدونی؟ اینا باعث میشه دلگیر بشم دقیقا مثل وقتایی که یاد خاطراتم توی سایت رمانسرا می افتم

اون همه رمانی که بود و میخوندم و بسته شدن سایت که هنوزم دلگیرم میکنه و باعث میشه کلی بیسکوییت بخورم.....

بگذریم....

انگار دارم برمیگردم به همون بداهه نویس قدیمی