یک سفر، یک نامه

چند روزی از رسیدنمون گذشته. دیروز خیال کردیم قراره بریم. اما هنوز وقتش نرسیده بود. راستی سلام نکردم

سلام امام رضا

الان ساعت ۳:۴۹ دقیقه ی صبحه. امروز آخرین روزیه که اینجاییم. الان توی ایوون طلا نشستیم و مامانِ یه دختر جوون که دخترش با روسری و چادر خوابیده، داره صداش میکنه و وقتی با اسم لیلا بیدار نمیشه بهش میگه لیلی. فکر کنم مثل بچگی هاش.

امام رضا دوست داشتم مثل این آدما بودم. اصلا شاید دلم میخواست مثل مامان عاشق اینجا بودم. میومدم و با نگاه کردن از دور به ضریحت اشک میریختم. یه جورایی احساس میکنم چون اینطوری نیستم آدم بدی ام. میگم ببخشید من اینطوری خودمونی حرف میزنما.

لیلا بالاخره بیدار شد. مامانش بهش میگه: « پاشو ماهو ببین. بیا بریم چایی بخوریم تا نقاره رو نزدن»

لیلا و مامانش رفتن.

نقاره زنی شروع شده.

*یه چیز که دلم میخواست بگم:
دوست مشهدیم مشهدو بهم نشون داد. با هم کلی شهرو گشتیم. سه تا کتاب رنگی بهم هدیه داد. توی یه کتابفروشی رویایی، از اون جور قشنگاش، یکی از داستانهای یکی از کتابهارو خوندم. فکر کنم تا شب توی وهم داستان فرو رفته بودم. اسم داستانش بود «حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه»
پردیس کتاب
پردیس کتاب