یک عمیقا نامه‌ی پراکنده


سلام مخاطبِ نامه‌‌ی من. حرفام پراکنده و شاخه‌هاش دور و از هم گسسته ست. فرصت و حوصله‌ی توضیح و توجیه ناپیوستگی‌شون رو ندارم. فقط امیدوارم بیش از حد گیج نشی.


تازگی موسیقی‌هامو میذارم روی حالت رندوم. یه آهنگ از ناکجا آباد پیدا میشه و برام میخونه. بعضی‌هاشون مربوط به سالهای خیلی قبلتر اند و بیشترشون به افراد مختلفی ارتباط دارند. یا یه دوستی برام ارسالش کرده، یا یه ناشناس توی مکاتبات ایمیلی برام فرستاده، یا از کانال یه آدم پیداش کردم و یا به معرفی کسی، هنوز توی فهرست موسیقی‌ها دارمش. بیشتر وقتها، دیگه نه با اون فرد دوست هستم و نه ازش خبر دارم. جالبه که بیشتر موسیقی‌ رو فراموش کردم؛ اما همراه با اولین ریتم آشناش یاد اون آدم می‌افتم. انگار که خاطره‌هامو گذاشته باشم روی حالت بازگشت رندوم به لحظه های گذشته. بعضی وقتا که با یه آهنگ کیف میکنم و دوباره و دوباره بهش گوش میدم، از پیوستگیش با خاطره‌ی یه آدم‌ کلافه میشم. اما نمیتونم خاطره‌ها رو از صداها پاک کنم. آخه آدم چطوری میتونه خاطره هاشو پاک کنه؟ هان؟

میدونی اگه تنها یک چیز وجود داشته باشه که بشه گفت من بابت اون، آدم خاصی‌ام، اون چیز نوشتنه. نوشتن روزمره هام. نه توی ویرگول و برای دیده شدن. نوشتن روزمره های ساده من وقتی توی یاداشت‌های گوشی یا گوشه‌ی دفترهای کهنه‌ام هستن، منو خاص میکنن. نوشته‌های توی ویرگول هم شاید بتونن قسمتی از نوشته های خوبم باشن. شاید بعضی از اونها، و شاید همشون. هر چی که هست، نوشتن باعث میشه زنده بمونم. شاید یه اغراق بیخود به نظر بیاد. اما من وقتی از خودم مینویسم، حتی از بدبختیم، از ناراحتیم، از بدیم، احساس خوشبختی میکنم. من لحظه های نوشتن رو دوست دارم. چون بهم فرصت میدن که فکر کنم. بهم فرصت میدن که کلمه پیدا کنم برای توصیف زندگیم.

میدونی چیه؟ خیلی وقتا احساس میکنم که خودمو دوست دارم. شاید الان دلم بخواد که بگم دیگه هیچ وقت نمیخوام اجازه بدم کسی پیدا بشه که بهم بگه خودم و چیزهایی که متعلق به وجود خودم میدونمش، زشت و مسخره ست. نمیدونم کِی و چطوری این احساس از یه فردی بهم دست داد. من هم جوابشو دادم. با همون احساسی که بهم داد رو‌به‌روش کردم. عصبی شد و پرخاش کرد. همه چیز به هم ریخت. میدونم درست نبود. راستش من خیلی وقتا آدم درستی نیستم. ولی الان درست ترین کار رو در این میبینم که همینقدر آزادانه بتونم آدم های اشتباه که به احساس و ذوق درونم لطمه میزنن، از کنار خودم حذف کنم. تنهایی بد نیست. شاید این تنهایی نیازه تا رشد کنم. میدونی من حتی اگه هنوز موفق نشده باشم برنامه‌هامو عملی کنم و اون کسی باشم که میخوام، ولی بازم باارزش ام‌.

فکر میکنی اینطوری از آدما دور می‌افتم؟ ولی اگه از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنی میبینی اتفاقا اینطور نیست. وقتی رهاتر باشی اونوقت ارتباط برقرار کردن راحت‌تر میشه. بی‌قاعده‌تر، بی‌علت‌تر، بی‌توقع‌تر. انگار که هر آدم فقط قراره تو همین یه قسمت از سریال زندگیت باشه و بعد تموم بشه. همینقدر رها از همه چیز. همینقدر رها از آدما. مثل یه پرواز بین لحظه‌ها. فقط قراره باشن و بعد زود تموم بشن. و دوباره خودت بمونی و آدمای دیگه و دیگه. قراره زندگی اینطوری بگذره. حتی اگه با این روشش زیاد انس نگیری، مجبوری بهش عادت کنی. به رهایی از آدما. منظورمو از رهایی میفهمی؟ رهایی یعنی فکر و ذهنت رو درونشون منجمد نکنند. یعنی هیچ کدوم از حالت‌ها و حس‌های درونیت که قراره خودت برای خودت بسازی رو نباید آدما برات بسازن. نباید فکر کنی وجود و توجه آدما و حرفاشون و کارهاشون قراره برات چیزی بیش از اینی که هستی بسازه. تو قرار نیست در کنار اونها زندگی کامل تری داشته باشی. تو خودت به تنهایی کاملی. قراره فقط ازشون رد بشی. رد شدن از آدما رو باید یاد بگیری. هر لحظه و در هر موقعیتی باید در حال گذر باشی.

فکر نکن این تنها حرفایی بود که داشتم. به چیزای زیادی فکر میکنم. هنوز حوصله‌اشو داری بخونی؟

تازگی به اثرات زنده بودنم فکر میکنم. من بین پستای ویرگول میچرخم و هر از گاهی برای اون نوشته هایی که دوست دارم کامنت میذارم. آدمایی که نوشته‌هاشون برام جالبه رو توی دنبال کننده‌هام نگه میدارم. بی دلیل به صفحه‌هاشون سر میزنم و حواسم هست گمشون نکنم. ایمیل‌های رد و بدل شده توی جیمیل رو چک میکنم و به ترتیبشون نگاه میکنم. روزایی که از چهره خودم خوشم میاد از خودم عکس میگیرم. هزارتا عکس از خودم و چیزایی که اطرافم میبینم رو توی پوشه های مرتب گوشه‌ی گالری میذارم. آسمون و حشره‌ها و درختها و دستهام و گلها و ساختمانها و گربه‌ها و کبوترها. بعدش میام و هزاران تا کلمه تایپ میکنم. مینویسم و مینویسم. حتی بدترین کلمه‌ها و نفرت انگیزترین نوشته‌هام رو هم نگه میدارم. من حتی جزوه‌هایی که سر کلاس مینویسمو نگه میدارم. توی یه کاور بزرگ گوشه‌ی جاکتابی. شعرهامو توی دفتر شعرام مینویسم و نقاشی هامو توی یه کاور آبی میذارم داخل کیف A3 گوشه‌ی اتاق. کتابهامو طبقه بندی میکنم. مورد علاقه‌ترهام رو میذارم روی اون طبقه خاص کتابخونه‌ی کوچیکم. توی دفترچه مینیمالم فیلم‌های مورد علاقه‌ام رو یادداشت میکنم تا فرار نکنن. موقع نوشتن انیمشین‌های دوست داشتنیم خوشحال‌تر و با یه خط پر‌ پیچ‌و‌خم تر مینویسم. لباسایی که میدوزم رو توی کمد میذارم. دوتا دوتا روی یه چوب لباسی، برای اینکه همشون یه گوشه جا بشن. من تمام دارایی و اثرات بودنم رو اینطوری نگهداری میکنم. از اعماق وجودم، وجودم‌ رو داخل اینها میبینم. نگهشون میدارم چون اینها من اند.

خواستم وقتی نبودم اینهارو بذارم برای یه نفر. برای کی؟ فکر میکنی کسی میاد تمام این هزاران تا کلمه هامو که هر روز نوشتم بخونه؟ کسی میاد تمام هزاران تا عکس های توی گالری گوشیمو نگاه کنه؟ کسی به نقاشی ها و شعر هام اهمیت میده؟ لباسایی که خودم دوختمشون چی؟ کسی تمیز نگهشون میداره؟

نمیخواستم فراموش بشم. نمیخوام که بشم. اما اگه وقتی نباشم همشون دور ریخته بشن چی؟ اگه تمومشون با بی تفاوتی فراموش بشن چی؟ هزاربار در مورد این چیزا نوشتم. ولی بازم دارم مینویسم. و تا وقتی نتونم باهاش کنار بیام بازم مینویسم. مثل یه چیز که بیفته به جونت و نتونی خودتو رها کنی ازش. نتونی نتونی نتونی.

نمیدونم. شاید اصلا این چیزا اهمیت نداشته باشن و تنها چیزهای که مهم، من باشم و الانم. خیلی ساده صبح که از خواب بیدار میشم، ازین زندگی بدم میاد. اما تا شب اتفاقات زیادی هست که بهشون فکر میکنم. نمیخوام بگم تا شب نظرم عوض میشه؛ اما خب... میدونی امروز یکی از اون روزا بود. یکی از اون روزا که وقتی صبح از خواب بیدار شدم ازین زندگی بدم اومد. الان که اینو مینویسم میتونم بگم که امروز، روز خوبی بود. حتی اگه روز آخری میبود که زنده‌ام. من امروز هم نماز نخوندم. امروز هم ناخن‌هامو جویدم و با خانواده‌م زیاد بداخلاقی کردم. امروز هم برای انجام دادن برنامه‌هام بهانه آووردم. من امروز تا نصف شب بیدار بودم و مدام توی گوشی و اینستا چرخیدم و به سردردهام توجه نکردم. من حتی امروز هم بد بودم. توی روزی که ممکن بود آخرین روز زندگیم باشه. اما بازم امروزو دوست داشتم.

مخاطب نامه‌ی من! میخوام یه چیزی بهت بگم. میشه لطفا گاهی به خودت بگی که خیلی هم مهم نیست اگه کاملا خوب نیست. این دقیقا همون چیزیه که من هیچ وقت به خودم نگفتم.

چرا نمیگم؟... آره، آره، فهمیدم‌. تلخه ولی شاید چون برای من هنوز تمام این اتفاقات زندگی مهمه تر از خودمه. هنوز برام مهمه که اون امتحان لعنتی رو چطوری میدم. مهمه از نظر این آدمای بیخود چطور به نظر میرسم. مهمه که به فلان جایگاه برسم. ولی مهم نیست که این روزها و همه‌ی روزای قبل و قبلترش رو چطور گذروندم. آهای خودم! میخوای بهت بگم چطوری؟ با سختی. با عذاب. با ناامیدی. گاهی حتی خودم هم باورم نمیشه که بعضی نوشته‌ها، برای من باشن. بعد میخونمشون و میبینم که چقدر سخت گذشته بعضی روزا. که چقدر غمگین بودم. گاهی اینقدر دردناکه که احساس میکنم توی همه‌ی این زندگی اینقدر ناامید و افسرده نبودم. هیچ موقع به چنین نقطه ای نرسیده بودم.

ساده یادم میره بدی هارو. ولی میدونی، نباید یادم میرفت که چه روزای بدی رو پشت سر گذاشتم. نباید به خودم میگفتم که هیچ کار نکرده. چرا باورش نمیکنم؟ چرا باهاش هم‌درد نمیشم؟ چرا براش دلسوزی نمیکنم؟؟ باید خیلی زودتر به خودم میگفتم: هی! ببین خودتو. ببین چطور اینجا خوابیده و گریه میکنه. ببین چطور کلمه‌ها رو مینویسه. این تنها راهیه که بلده تا از درون منفجر نشه. این تنها راه زنده موندشه. چون تنها کسی که حرفهاشو گوش میده کلمه‌هاشه. نه که کسی رو نداشته باشه. اون خانواده داره. یه خانواده‌ی خوب و عزیز. اما اون کنار عزیزاش داره آروم آروم جون میده. این حجم از غم و پریشونی که توی وجودشه رو ببین. حتی اگه علت پریشونیش خودش باشه، حتی اگه خودش مسبب همه‌ی بدبختی هاش باشه. کی میتونه بگه که خودش مسبب بدبختی هاش نیست؟ ولی حتی در این صورت هم تو نباید بهش بگی که هیچ کاری نکرده. اون یه کار کرده. جون کنده تا زنده بمونی. جون کنده! باور کن این کلمه در معنای مطلق خودشه. باور کن که هست. باور کن که تلاش خودت قابل ستایش هست. مستحق پاداش هست. مستحق نگاه هست.


خب میدونی، چیزای زیاد دیگه‌ای هنوز وجود دارن که میتونن اینجا نوشته بشن. ولی تا همینجا هم خیلی خوشحالم که اینارو برات نوشتم. حالمو خوب کرد. طولانیه. چون اینها حرفایی بودن که مدام جا مونده بودن و گفته نشده بودن. تلبار شده بودن رو قلبم. نمیدونستم چطوری بگمشون. ممنون که بهم گوش دادی مخاطبِ درونی من.


ارادتمندت، کسی که برایت پراکنده مینویسد