Based on true stories
Apocalypse
تو دنیا دو جور آدم وجود داره :
اونایی که به رفاقت معمولی بین دخترها و پسرها باور دارن
اونایی که معتقدند اصولا چنین چیزی ممکن نیست
من اولی رو تجربه کردم. ولی جزو دستهی دومم. چون تو همه چیو خراب کردی!
میگی امکان نداره ولی من باهات شرط میبندم... همین جوری که آدامست رو میجوی میگی سرِ چی؟ بعد یه لبخند شیطانی میشینه رو چهرهت. کلا وقتی میخندی این شکلی میشی. مامان اون طرفتر ایستاده و باور نمیکنه چنین مکالمهای بین من و تو در جریانه. آخه تو مذهبی هستی و من از هفت دولت آزاد. دستم رو میارم جلو. آدامست رو در میاری و میزاری کف دستم. جوری که هم رو لمس نکنیم. منم سریع میزارمش تو دهنم و شروع میکنم جویدن! قیافهی مامان دیدنیه. چون منو میشناسه، ترجیح میده تو رو دعوا کنه. تو و مامان با وجود اختلاف سنی زیادی که دارین خیلی رفیقین. واسه همین فک کنم حسودی کرد! من غشغش میخندم، تو هم سرخ میشی ولی میدونم که تو دلت میخندی...
میگی "حالا که اون بالایی دو تا موز بنداز پایین ببینم"
میگم "خودت بیا وردار میمون. نمیتونی نه!؟"
سریع میپیچی به درخت که بیای بالا. دستم رو به نشونهی کمک دراز میکنم. میدونم دستم رو نمیگیری، ولی دوست دارم اذیتت کنم. با این که هیچ وقت تجربهی درختنوردی نداشتی ولی کم نمیاری. میای بالا و میشینی رو شاخهی روبهرو. من مث میمونا سرم رو میخارونم و صدا در میارم. میزنیم زیر خنده...
ساعت یک نصفه شبه و همه خوابن. ولی من دراز کشیدم جلوی تلویزیون به تماشای فوتبال. تو هم بالاسرم نشستی و نیگا میکنی. عاشق تیم ایتالیا و البته فرانچسکو توتی هستی. جالبه که فانتزیای دخترا شبیه همه. مهم نیست چه قدر مقیّد باشن یا مرخص. مهم اینه که "توتی" زاویه فک داره، موهاش بلنده و چشاش رنگی! یاد وقتی میفتم که بچه بودیم و کنار هم میخوابیدیم و آبجیت برامون قصه میگفت. دوربین میره رو توتی. میگم "عه شوهرت". سرخ و سفید میشی. ولی میدونم که تو دلت میخندی...
بغض میکنی و اشکت سرازیر میشه. میگی "بین خودمون بمونه، فقط به تو گفتم و مریم". خیلی دلم میخواد بدونم کی بوده که تو عاشقش شدی. میگم "خوب یه نشونی بده برم باهاش صحبت کنم". سرتو به علامت نفی تکون میدی و میگی "دیگه دیر شده".
دستامو بلند می کنم و به نشان همدردی ادای بغل کردن در میارم. خنده با گریهت قاطی میشه...
تو همه چیو خراب کردی دختر...
وقتی مامان گفت بدون اجازه من اومدن سراغت ناراحت نشدم. خیالم تخت بود که قبول نکردی. گفتم حتما همون جوابی رو بهشون دادی که من گفتم : ما با هم رفیقیم. ولی وقتی ادامه داد و گفت چرا این پیشنهاد رو قبول نکردی همه چی عوض شد. دلم شکست. اون قدی بهم برخورد که وقتی شنیدم برا اولین بار با دخترت داری میای خونمون، از خونه فرار کردم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بودنت!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آبی من :) ☆
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه