Salvatore.

زمستان گذشت.
و این
آخرین زمستان است.
پس از تو،
دیگر فصلی از راه نخواهد رسید.
و زمان
با آخرین دانه‌ی شش‌پرِ برف که بر موهایت می‌نشیند،
منجمد می‌شود.
امروز،
پایان جهان است.
پس بدرود، مردِ من‌.
بدرود، بهارِ غنچه‌‌ی لب‌هایم
که به زیر باران شکوفه می‌زدند.
عطر آن خاکِ باران‌خورده
تا خشکسالیِ تنهایی‌ام می‌رسد هنوز.
بدرود، ای آفتابِ خانمان‌سوز تابستان.
ما می‌سوختیم و رها بودیم؛
با گونه‌هایی سرخ،
قلب‌هایی شعله‌ور،
و داستانی نشسته بر خاکستر.
گرچه آرام می‌خوانم:‌‌ بدرود، آسمان صاف مرداد.
بدرود، ای نسیم سرد پاییزی،
که شبانگاه از سوی نقرۀ ماه می‌شنیدم.
بیا و باز هم
بر برگ‌های خشک روح من قدم بگذار؛
صدای شکستن را دوست دارم.
ای خواب زمستانی من،
بدرود.
چشمان قهوه‌ای رنگت
میان قلمروِ سپید زمین چه غمگین می‌درخشیدند!
آه، ای فصلِ غریبِ جوانی،
ای زیباروی،
بدرود،
بدرود.
در این آخرین زمستان،
در دیار تو چند بار برف باریده است؟


Ciao, amore.
Ciao, amore.