شاید امروز آخرین روزی باشد که زندگی می کنی.

امروز ساعت ۶ صبح از خواب پریدم. دنیا داشت دور سرم می چرخید. چشمانم را بستم و دوباره باز کردم اما باز هم همان بود! چندین بار این را امتحان کردم، چشمانم رو بستم و دوباره باز کردم که شاید همه چی مثل روز اولش بشود اما نشد. ترسیده بودم. خیلی ترسیده بودم. چشمانم را بستم و برای مدت خوبی باز نکردم. می‌ترسیدم از آنچه قرار است ببینم. اگر همین حالا غش کنم چه؟ شاید هم دارم می میرم!

چشمانم را باز کردم و انگار سرگیجه دیگر به آن شدت قبل نبود. همه چیز کمی بهتر شده بود. اما در بدنم ضعف شدیدی حس میکردم. حس میکردم نمی توانم از جایم بلند شوم. آخرین باری که آزمایش خون داده بودم هم همینطوری شده بودم. هر بار هم فکر میکنم اینجا دیگر آخر خط است. همه آرزوهایی که داشتی و همه نگرانی‌هایی که داشتی همه با هم به گور می روند. آدم واقعا نمی داند کی آخرین باری است که دوستانش را می بیند یا برای آخرین بار می خوابد. فرق آخرین بار با این دفعه این بود که دفعه پیش تنها نبودم. در خانه پدر و مادرم زندگی می کردم و مادرم کنارم بود. می گفت رنگ صورتم شبیه گچ شده. واقعا اشهدم را آن لحظه خوانده بودم. البته به خدا باور ندارم اما نمی دانم انگار تنها کاری بود که بلد بودم آن زمان انجام بدهم. شاید هم خدایی وجود داشته باشد و حداقل دست خالی به آن دنیا نروم!

هر چه که بود، گذشت من خوابم برد و الان ساعت ۱۲ است که از خواب بیدار شده ام. سرم خیلی گیج نمی رود اما هنوز هم احساس ضعف و خستگی میکنم. باید بروم دکتر.

این مدت خیلی اضطراب داشتم. اضطراب جهانی که پر از آشوب است و همه جا جنگی شکل گرفته. خیلی موقع ها که صدای هواپیما می آید می ترسم که نکند حمله کرده باشند. آخر خانه پدری‌ام نزدیک به فرودگاه بود. و این برای من هیچ وقت عادی نشد. هر بار که صدای هواپیما می آمد همین ترس را دوباره و دوباره تجربه میکردم. انگار اولین باری است که هواپیما می خواهد فرود بیاید یا پرواز کند.

اضطراب دنیای درونم را هم داشتم. احساس تنهایی میکنم. از وقتی که تنها زندگی می کنم خیلی احساس تنهایی میکنم. تنها زندگی کردن و مستقل شدن حتما و قطعا تصمیم بسیار درستی بود. به هر حال باید خودم تجربه کنم. باید خودم شکست بخورم و… منتها هر چه که باشد احساس تنهایی می کنم. دوستانی داشتم که طی این سال ها مهاجرت کرده‌اند و هر کدام در کشوری در اروپا یا آمریکا و… زندگی می کنند. از طریق شبکه های اجتماعی آنها را دنبال می کنم. زندگیشان را. شاید بهتر است بگویم خوشی های زندگی‌شان را. اما چیزی از تنهایی من کم نمی کند.

من آدم درون گرایی هستم. خجالتی هم هستم. این ها همگی سوغات دوران کودکی ام هستند. برای همین هیچوقت را یادم نمی آید که بیشتر از یک یا دو دوست صمیمی داشته باشم. حالا هم که آنها رفته‌اند و من تنها شدم. خیلی کسی نیست که بتوانم جلویش سفره دلم را بیرون بریزم و هر چه دلم میخواهد بگویم. باید خودم را کنترل کنم. شاید از چیزی که می گویم خوششان نیاید. شاید همین دوستانی هم که دارم بفهمند چقدر آدم ضعیفی هستم و ترکم کنند. برای همین خیلی حرف نمی زنم. حس میکنم زندگی را به همه تلخ می کنم اگر شروع به حرف زدن کنم. چیزی که واقعا حس می کنم را توضیح دهم.

امیدوارم دکتر بگوید که باید هر روز یک نوبت فولیک اسید بخورم و بخاطر همین بوده که سرگیجه داشتم (آخر من کم خونی هم دارم). امیدوارم همین قدر مسأله‌ی احمقانه‌ای باشد.