رگ های دروغ «ورشیم نخست»

به سمت خیابان بزرگ قدم برمیداشت و غم های جهان روی قلبش سنگینی میکرد.باد خنکی صورتش را نوازش کرد و موهایش را پشت گوشش گذاشت.هوا سرد شده بود.

درخت ها تکان تکان میخوردند و عابر ها خوشحال بودند.

دختری گوشه سمت راست خیابان با نوازنده های اطرافش آواز شادی میخواند.رگ عشق بر پیشانی داشت.

صدایش آنقدر زیبا و رسا بود که پرنده ها هم به تماشا نشسته بودند.

او هم دوست داشت کنارشان بایستد اما جوری که انگار کار مهمی دارد کیفش را محکم تر در دست گرفت و قدم هایش را تند کرد.

از حق نگذریم چندین بار از قصد قدم هایش کند میشد و با چشم های بسته به آواز زیبای دختر گوش میداد.نمیخواست که قبولش کند اما تمام وجودش در این لذت میرقصید و دست کم زمان کوتاهی شاد بود.

دختر آواز خوان، نبش خیابان بزرگ اصلی بود و مردم برای گوش سپردن،از هر سمت به همانجا میرفتند.

دختر و پسر های جوان و زیبا که هنوز عزب بودند، در گوشه و کناری به آواز گوش میدادند و زیر چشمی به هم نگاه می‌کردند.

این یک اتفاق معمولی بود..اما انگار هیچ کدام آهنربای هم نبودند چون کسی رگ عشق را بینشان نمیدید.

وجودشان کمی دلگرمی به قلبش میداد..دلش گرم میشد که دست کم تنها نیست.

بعد از گذشت از نبش خیابان، بی توجه به بازیگر های رقاص که هرروز همراه با شروع تاریکی هوا، از میدان غربی به میدان شرقی میرفتند و از این خیابان بزرگ میگذشتند، دوباره قدم هایش تند شد..

بازیگران جفت جفت نقش آهنربا ها را  بازی می‌کردند و از کنارش میگذشتند.

با دیدن رقص و پریدنشان و صدای بلند آواز دختر که هنوز شنیده میشد، و باد خنکی که همراهشان در فضا میلولید، به وجد می آمد اما چیزی هم همزمان در قلبش سنگینی میکرد.

مردم دیگر هم در اطراف بودند. عده ای با آهنرباهای خود به وسط خیابان می آمدند و کمی با بازیگر ها میرقصیدند و آواز سر میدادند اما او تلاش میکرد بی توجه به همشان و آن رگ های عشق مزخرفشان باشد و زودتر به خانه بی روحش برسد و تمام شب را در تنهایی سر کند.

کمی نگذشته بود که متوجه نگاه خیره ای از سمت بازیگر کناری اش شد. قدم هایش را تند تر کرد..

آن بازیگر که ماسک ناشیانه ای از یک شیطان روی صورتش بود و لباس ضخیمی هم به تن داشت انگار شوخی اش گرفته بود.

همراه با او قدم میزد و حالا با تند شدن قدم ها، او هم قدم هایش را تند تر کرده بود. کاملا محسوس بود که درخواست یک مسابقه داشت..

هردو از قدم زدن های تند فراتر میرفتند و تا یکیشان سبقت میگرفت، آن یکی جایگاه اول را بدست آورده بود.

نفهمید چطور اما تا به خودش آمد کیف دستی بزرگش مثل یک پارو در دستش عقب و جلو میشد و سوز سرما صورتش را سرخ کرده بود و در حال دویدن با آن ناشناس زیر ماسک، بلند بلند میخندید.

از هیجان خندیدن سرعتش کم شد.ایستاد و دست هایش را روی زانو هایش گذاشت.

به بالا که نگاه کرد بازیگر هم ایستاده بود و ماسک را از صورتش برمیداشت.

آنها دقیقا در وسط خیابان اصلی، بین دو میدان غربی و شرقی و رقص و شلوغی بودند و نمیتوانستند نگاه از هم بگیرند.

بازیگر ها و مردم، عزب های پیشانی صاف و زوج ها، همه ایستادند.

آواز قطع شد.

او که همچنان از اثرات دویدن،نفس نفس میزد هم صاف ایستاد و ته مانده خنده اش را جمع کرد. نگاهش را به سمت مردم گرفت که شوکه به آن دو نگاه می‌کردند.

ترسید. کمی هم خجالت کشید و آرام چند قدم به عقب برداشت..

بازیگر که حالا ماسکی روی صورتش نبود، با عجله نزدیک تر شد و روبه رویش ایستاد.چیزی در اینجا با چند لحظه گذشته متفاوت بود..

دیگر قلبش سنگینی نمیکرد و شکوفه های گل در وجودش رشد میکردند.

با کمی تاخیر دلیل شوکه شدن مردم را متوجه شد.

آن رگ مقدس عشق بود که در پیشانی بازیگر در می آمد؟..

تا به حال این اتفاق، آن هم درست جلوی چشمش نیفتاده بود.

به اطراف نگاه کرد تا نیمه دیگر رگ بازیگر را در شخصی ببیند اما قبل از اینکه نگاه کردن به تمام پیشانی های اطراف را به اتمام برساند،

بازیگر با لحن ملایمی گفت:

«بعد از اینهمه مدت؟

حالا؟اینجا؟»

قبل از اینکه فرصت کند حرفی بزند بازیگر در آغوشی محکم نگهش داشت و بلند گفت:«مدت زیادی منتظرت موندم نیمه من.»

مردم کف زدند و دوباره شروع به رقص و پایکوبی کردند.

او، دختری ۲۶ساله بود که تمام زندگی اش فکر میکرد یک عزب ابدیست و دوستان و خانواده اش او را پادوک صدا می‌کردند. حالا درست در زمانی که فکرش را هم نمیکرد، رگ عشق خودش را پیدا کرده بود.

و البته که نمیخواست قبولش کند.

معنی پادوک در کتاب بزرگ شهر: کسانی به پادوک شناخته می‌شوند که عشق برای آنها ساخته نشده و یک سنگینی ابدی بر دلشان نشسته.