سفرنامه اربعین 1404

دوشنبه 12/05 ساعت 12:30 با اتوبوس از ترمینال دولت ساری حرکت کردیم و بدین صورت سفر ما آغاز شد. گروه ما 6 نفره بود و سه نفرش رو من و مادرم و خواهرم تشکیل میدادیم و سه نفر دیگه عمه م و بچهاش بودن...

اوایل داخل دفترچه مینوشتم:))) بعد دیدم نمیشه بقیه رو تو نوت گوشی نوشتم. انقدر اوایلش ماشین تکون میخورد و منم خطم بده که خیلی نمیتونم بخونم چی نوشتم....
اوایل داخل دفترچه مینوشتم:))) بعد دیدم نمیشه بقیه رو تو نوت گوشی نوشتم. انقدر اوایلش ماشین تکون میخورد و منم خطم بده که خیلی نمیتونم بخونم چی نوشتم....

سه شنبه 14/05 حدود 20 ساعت توی اتوبوس بودیم 😩و کمر و گردن برامون نمونده بود... ساعت 8ونیم صبح به مهران رسیدیم و تو ی موکب برای سرویس و استراحت توقف کوتاه داشتیم.

نقطه صفر مرزی
نقطه صفر مرزی

ساعت 11 به وقت ایران سوار ون شدیم تا به نجف بریم. تو دیوانیه (تو مسیر نجف) ی جا وایستادیم که آب بگیریم ، از شدت گرما هرچقدر هم آب میخوردی کم بود. ی دختربچه عراقی با اشاره گفت بیاید آب بگیرید. آبی که تو دستم بود (زودتر گرفته بودیم) رو بهش نشون دادم و با دست تشکر کردم (اینجوری🙏) بعد برامون با دست بوس فرستاد🥲:))) یک جایی هم برای نماز ایستادیم که مدال بهترین چای عراقی این سفر تعلق میگیره به اون موکب. تقریبا ساعت 4 رسیدیم به نجف ، هوا بینهایت گرم بود ، پس از کمی گشتن به ی موکب ایرانی برای استراحت رفتیم. بخش استراحت موکب طبقه دوم بود و درواقع ی ساختمون نیمه کاره بود و دورش باز بود و با پارچه ای نازک پوشیده شده بود. هوا بشدت گرم بود و غیرقابل تحمل. اصلا کولر و پنکه ها پاسخگو نبودن. تا ساعت 6 مامان و عمه رفتن دنبال یک موکب دیگه... (اما در آن حوالی چیزی یافت نشد.) توی اون ساعت با وجود کولر و پنکه دمای داخل 43 درجه بود... 🫥

کمی بعد به زیارت حرم امیرالمونین رفتیم ، همچنان شلوغ بود ، درهای ورودی نامشخص بودن ، یک جا نوشته بود ورودی اما میدیدی دارن ازش خارج میشن. یا یک جا نوشته بود الدخول النسا اما مرد هاهم از اونجا وارد میشدن. بعد از رد کردن چند ورودی دیدیم همچنان هی به حیاط میرسیم!! از گیت رد میشدیم و باز تو حیاط بودیم. دیگه که از گشتن به دنبال درب ورودی به خود فضای حرم خسته شدیم تو حیاط نشستیم و زیارت نامه خوندیم....

تقریبا ساعت 8ونیم برای شام به همون موکب قبلی رفتیم... شام مرغ دم شده با هویج و فلفل دلمه ای بود. غذایی که من اصلا دوست نداشتم اما انقدر گرسنه بودم که به زبونم بسیااار خوشمزه بود. آن روز ناهار نخورده بودیم ، البته که از حق نگذریم غروب دو ظرف کوچیک قرمه سبزی برای ما 6 نفر آوردن اما انقدر گرم بود که روش کامل برشته شده بود و مزه ترش میداد... خراب بود... روز قبل هم شام نخورده بودیم چون توی راه غذاخوری های کثیفی بودن و شام رو به خوراکی هایی که همراه خودمون داشتیم راضی شدیم و ناگفته نماند سیر هم شدیم...

بعد از شام از فرط گرما طاقتمان تاب شده بود:/ جایی هم که بودیم هنوز عمود ها شروع نشده بودن ، ماهم قصد پیاده روی چندان زیادی نداشتیم چون دو نونهال (بخوانید بچه) همراهمون بودن پس رفتیم و ماشینی گرفتیم به سمت کربلا. تا عمود 1000 با ماشین رفتیم. راننده مرد جوانی بود که در طول این همراهی تقریبا یک ساعته به هفت نفر تماس تصویری گرفت و گفت مهمان ایرانی دارم. (حال مارا تصور کنید : شش نفر آدم در یک هیوندا روی هم چپانده شده) مرد با همسرش تماس گرفت و از مادرم خواست با همسرش صحبت کنن🫤 نمدونم چرا واقعا!!!! مادر هم که عربی بلد نبودن از این امر سر باز داشتن. همون اول که نشستیم هم بعد از اینکه عمه درخواست کولر داشتن مردک با خنده ای شیطانی گفت لا کولر ، حقیقتا گرخیدم. مردک جایی هم توقف کرد تا آب بگیریم (البته بعد از اینکه به پنج زبان گفتیم آب میخواهیم... آب ، ماء ، واتر ، سو ، اُو) برامون نانی زرد که داخلش پیازچه داشت هم گرفت ، خوشمزه بود و من رو به یاد کلانه های سقز انداخت 😋

بعد از رسیدن به عمود هزار کمی پیاده روی کردیم و رفتیم جایی تا نخوابیدن ۳۶ ساعته رو جبران کنیم. اکثر موکب ها ظرفیتشون تکمیل بود ، یک‌ موکب یافتیم برای فریدون کنار که فضای خالی داشت ، اما خیلی گرم بود و سرویس بهداشتی هم نداشت ، سپس جای دیگری یافتیم که خنک بود ، موکبی عراقی بود ، شب پس از دوش گرفتن و شستن لباس هام خوابیدم. کولر به حدی تند بود که سردم شده بود ، خصوصا که از دیروزش گلو درد داشتم.

صبح چهارشنبه ۱۵/۰۵ بیدار شدیم و دورمون پر عرب شده بود ، دیشب خلوت بود. بدون کفش و دمپایی وارد سرویس بهداشتی میشندن!!!! یا با کفشی که به سرویس رفتن روی تشک می آمدن ، حالمان داشت بد میشد از کثیف بودن و چندش بودنشان. دو کودک فوق کثیف بودن که هی می اومدن به سمت وسایل ما و روی تشک ها و ملحفه هامون ، ملحفه هایی که اونها اومده بودند روشون رو جمع کردیم و بزور بیرونشون کردیم از روی وسایلمون. ساعت ۱۲ بود که با دخترها رفتیم صبحانه بگیریم. چای گرفتیم و نوعی لقمه که نونِ عراقیِ پر شده با کباب مرغ و گوجه و سیب زمینی بود. خوشمزه بود. شاید هم ما دیگر سِر شده بودیم نسبت به طعم و گرما و کثیفی. از وقتی آن عرب ها امده بودند به حدی سرویس کثیف بود که ترجیح میدادی سنگ مثانه و کلیه و همه چیز بگیری اما نروی به آنجا ، اون ساعت ظهر هم هوا بشدت گرم بود و اصلا نمیشد بیرون رفت تا جای دیگه ای یافت. همه گفته بودن از عرب ها غذا نگیرید و این حرفا.. ولی ما هر غذایی خوردیم رو از عراقی ها گرفته بودیم:)) برای ناهار هم بعد کلی گشتن(چون ساعت ۴ تازه ناهار خواسته بودیم و دیگه مواکب ناهار نمیدادن) فلافل گرفتیم از ی موکب عراقی. الحق که چندش و خوشمزه بود😆

سعی داشتم از بچها عکس بگیرم ولی خیلی موفق نبودم. بقیه چیزایی که گرفتمم ویدئوعه که اینجا اپلود نمیشه
سعی داشتم از بچها عکس بگیرم ولی خیلی موفق نبودم. بقیه چیزایی که گرفتمم ویدئوعه که اینجا اپلود نمیشه

ساعت ۷ تقریبا بود که حرکت کردیم ، تو عمود ۱۱۰۰ ایستادیم برای نماز و بعد دوباره حرکت کردیم. برای شام هم از یک آقای عراقی که تو کاشان حقوق خونده بود شامی گرفتیم.

کف کفشم کم کم داشت تیکه تیکه میشد و در میومد. این کفش خوبی بود و چند سال پیش اورجینال و طبعا گرون گرفته بودمش. نمیدونم بخاطر این بود که چند سال ازش استفاده کردم و تاریخ انقضاش تموم شد یا بخاطر آسفالت داغ اونجا.

چیزی که درنهایت ازش باقی موند. به نوک کفش راستم نگاه کنید که اون بیل بیلکش کنده شده... عبای خاکیمو هم نبینید.
چیزی که درنهایت ازش باقی موند. به نوک کفش راستم نگاه کنید که اون بیل بیلکش کنده شده... عبای خاکیمو هم نبینید.

من سوتی های خیلی عجیبی دادم ، مثلا ی جا فکر کردم سطل زباله س خواستم لیوانمو بندازم داخلش دیدم شربته🫢:))) خداروشکر ننداختم. البته این که شروع کردن به بلند بلند گفتن لااا لااااا بی تاثیر نبود 🤣ولی واااقعااا توی سطل زباله شربت ریخته بودن ، ینی اون ظرفش واقعا سطل زباله بود. ی جای دیگه ی پسر کوچولو تو دستش کلی آب بود رفتم ازش بگیرم فهمیدم داره میبره برای خانوادش🫣:)))) اخه خیلیییی آدم هست که وسیله دستشونه برای اینکه بدن به مردم… این بنده خدا هم داشت بهم آب رو میداد البته(نه پس میخواست نده!) 🤫خلاصه که اینجام سوتی دادم ... ولی نگرفتم ازش عذرخواهی کردم.

ی موکب کویتی خیلی بزرگ بود که یادم رفت ازش عکس بگیرم ... همین و فعلا داشته باشین
ی موکب کویتی خیلی بزرگ بود که یادم رفت ازش عکس بگیرم ... همین و فعلا داشته باشین
اینجا هم ملت رو ماساژ میدادن
اینجا هم ملت رو ماساژ میدادن

حال و هواش غیر قابل وصف بود. تمام خستگی های تا نجف به کنار ، از نجف تا کربلا به همه چی می ارزه🔥

بامداد پنجشنبه ۱۶/۰۵ دل درد شدید مامان شروع شد ، در حدی که نمیتونست تکون بخوره یا راحت تنفس کنه. توقف کردیم برای چنددقیقه و گفتن بهتر شدن ، دوباره حرکت کردیم و دوباره شروع شد.. شرایط داشت بدتر و بدتر میشد که کوله مامان رو گرفتم و گفتم بشینه ی جا تا بتونم دکتر پیدا کنم… هر مسیر رو ی بار رفتم و اومدم و دوییدم. هلال احمر ها بسته بودن. خواب بودن. چون ساعت از ۱۲گذشته بود!!!! باورم نمیشد😨!!!! بعد کلی گشتن که تقریبا ۴ ساعت طول کشید و کیلومترها با دو‌ کوله دوییدم ی هلال احمر پیدا کردم. دیگه حتی جون نداشتم حرف بزنم.. فقط ی جوری انگلیسی گفتم که مشکل کیسه صفرا داره… رفتم مامان و اوردم تا اونجا… جوجه دکتر های عراقی کمی بررسی کردن و گفتن باید بره بیمارستان(میگم جوجه دکتر چون مشخص بود دنشجو هستن... مثلا یکیشون سه بار فشار گرفت تا بالاخره موفق شد...) ساعت‌ها همچنان منتظر آمبولانس بودیم… ساعت ۵ونیم بود که بیخیال شدیم و دوتا از دکتر های اونجا سه نفر از ما رو با ماشین شخصیشون بردن بیمارستان و سه نفر دیگه از گروهمون هم ماشین گرفتن تا بقیه مسیر ِپیاده روی رو بیخیال شن (خیلی نمونده بود! عمود 1350 بودیم) و با ماشین برن کربلا تو موکبی که هماهنگ کرده بودیم. با دکترهای عراقی رفتیم بیمارستان ، مارو به سمت هلال احمر ایرانی هدایت کردن برامون وقت گرفتن دارو هارو گرفتن و واقعا خیلیییی کمک کردن… داخل اتاق موقع سرم زدن ی خانوم هم بود که کامل سوخته بودش، پسرش برامون لقمه نون و پنیر اورد :))) وقتی هم سرم و اینا رو وصل کرده بودن که داخل ی اتاق دیگه بودش جوجه دکتر ها داخل سالن نشسته بودن و هنوز نرفته بودن. مامانم گفتن برو تشکر کن بگو برن. رفتم یکم باهاشون صحبت کردم به کمک گوگل ترنسلیت فارسی و انگلیسی و عربی قاطی…. گفتن ما میرسونیمتون. ولی گفتم تا اینجاهم‌خیلی زحمت کشیدید و برید… گفتن چجوری میخواید برید؟ لوکیشن رو بهشون نشون دادم و گفتن اینجا دوره ماشین ها قبول نمیکنن. سپردن به ی آقای ایرانی تا برامون ماشین بگیره و خودشون راضی شدن برن. بعد از ترخیص که میخواستیم ماشین بگیریم گوشی دو نفرمون خاموش شد و من هم کلا رومینگ فعال نکرده بودم. رفتیم سر خیابون تا آقاهه برامون ماشین بگیره ولی کسی قبول نمیکرد. دوباره برگشتیم داخل بیمارستان و آقاهه بهمون شارژر داد تا گوشی رو شارژ کنیم. بعد از کلی معطلی بالاخره تاکسی اینترنتی گرفتیم. آقای راننده وقتی نصف مسیر رو رفتیم اتمام سفر زد! مظلوم گیر اورده بود. بعدش هم هرچقدر بهش گفتیم ما لوکیشینمون اینجا خوب جواب نمیده و باید با گوشی خودت پیدا میکردی مسیر رو فقط میخندید:/ واقعا تو مخ بود و مریض. بعد اینکه مارو یکم چرخوند ی جا پیاده کرد …. خودمون رو رسوندیم به حرم تا شاید تو بین الحرمین بتونیم یجوری ارتباط بگیریم موکب رو پیدا کنیم ، اصلا حال و هوای خاصی نداشتم چون واقعا خسته بودم. دیگه ظهر شده بود. گریه می کردم ولی به حال خودم… میون گریه کردن از ی مرد ایرانی پاور گرفتیم ک گوشی رو که بخاطر آقای راننده مریض دوباره خاموش شده بود رو روشن کنیم. من یجوری گریه می کردم که آقا دلش سوخت و ما رو تا موکب پیاده برد(*خنده بر لب میزنم تا کس نداند درد من). حتی کوله ی سارا رو هم حمل کرد. مسیر طولانی ای بود نسبتا ، خصوصا زیر آفتاب عراق. کلهم سوختم. این بخش سفر برای من سخت ترین بود و واقعا هق هق گریه میکردم

حرفی ندارم
حرفی ندارم

موکب بهشهری ها نسبتا مجهز بود و مشخص بود که زحمت زیادی براش کشیدن… از جای خواب و سرویس و حموم و ی درمانگاه کوچیک و رخت شور خانه و خیاطی و اشپزخونه و پذیرایی و نانوایی و … خلاصه که دستشون درد نکنه. رفتم ی دوش گرفتم و بعد ناهار خوردیم ، ناهار شوید پلو با گوشت بود. ی ساعت خوابیدم حدودا. شام هم بهمون سوسیس بندری دادن. بعد شام قرار بود بریم حرم. من و مامان درحد دو دیقه ی جا لم دادیم تا بقیه بیان آماده بشن که بریم و خوابمون برد! طبق گفته همسفرهامون هرچقدر هم صدامون زدن بیدار نشدیم! و اون شب حرم نرفتیم.

فردا صبحش جمعه ۱۷/۰۵ که از خواب ناز بیدار شدیم و صبحانه زدیم بر بدن رفتیم حرم و زیارت کردیم. حرم خیلییی شلوغ بود و ماهم دیگه نرفتیم داخل خود حرم. تو بین الحرمین موندیم و بعد رفتیم زیرزمین زیارت کردیم.

تو راه برگشت هم فاطمه چفیه گرفت برای خودش. خیلی اتفاق خاصی اون روز نیوفتاد. برگشت از حرم هم که از همسفرهامون جدا شدیم اونا با موتور اومدن (از این سه چرخه ها) میگفتن اذیتشون میکرده آقاهه تند میرفته بهشون میگفته هیجان هیجان😂😂 ماهم تو راه از ی شیرینی فروشی که ظاهر تمیزی داشت حلوا دهین گرفتیم. طعم خیلی خاصی نداشت اما خوشمزه بود و می ارزید امتحان کردنش. شام هم سوپ بود که انگار سوخته بود و بوی خوبی نداشت.

از این ترکی ها هم بود.... واقعا مردم مهربونی بودن....
از این ترکی ها هم بود.... واقعا مردم مهربونی بودن....

شنبه ۱۸/۰۵ آخرین روز بود. صبح اصلا بیرون نرفتیم چون دما ۵۱ درجه بود. خیلی خیلی گرم بود حتی توی موکب. تو موکب ی دختر‌کوچولو یکهو اومد پیشم ی کنترل داد دستم گفت این و بزنی میره جلو اونو بزنی میره عقب🥹 یکهو نمیدونم از کجا پیداش شد این فرشته کوچولو... میخواست باهم با ماشین کنترلی خفنش بازی کنیم!

فرشته کوچولو مذکور
فرشته کوچولو مذکور

غروب رفتیم بازار ، توی راه سیب زمینی سرخ کرده و مرغ سوخاری میدادن:))) ما سیب زمینی گرفتیم ، هی همه میگفتن از عرب ها غذا نگیرید ولی ما هرچی گرفتیم از عرب ها بود؛))))

کمی مهر و تسبیح برای سوغاتی گرفتیم ی هدیه هم برای بابا. ی فروشنده پاکستانی بود که بعد از اینکه کمی صحبت کردیم و متوجه شد شمالی هستیم گفت آمل درس خونده و گفت شمالی ها زیبا هستن و دل پاکی دارن.

چگونه در عراق زنده بمانیم پارت اول
چگونه در عراق زنده بمانیم پارت اول

بعد رفتیم به امام حسین و حضرت عباس به امید دیدار گفتیم و رفتیم سمت موکب وسایلمون رو برداشتیم و به سمت بدره ماشین گرفتیم. ماشین ی ون بود که خیلییییی گرم بود… در حد پختن. تو راه هم آقای راننده نگه داشت و کباب خوردیم:))) تو این مدت زیاد دیده بودیم تو مسیر که کباب میدادن... کلا فکر میکنم بیشترین غذایی که دیدیم همین کباب بوده. تعدادی دام همون دور و بر بسته بودن ، همونجا میکشتن ، چرخ میکردن و کباب میکردن... ولی هیچوقت تا اون موقع کباب نگرفته بودیم.. خصوصا که همیشه صف داشت جلوش و ما حوصله نداشتیم تو صف وایستیم برای غذا :)) اما ایندفعه صف نداشت و خب واقعا خوشمزه بود. ی ترشی عجیب هم داخلش ریخته بودن که فکر کنم سیب زمینی بود! ترشی سیب زمینی !

یکشنبه ۱۹/۰۵ صبح به مهران رسیدیم.

سلام خونهههه
سلام خونهههه

یک مسیری رو پیاده رفتیم و از مرز رد شدیم. جلوی موکب فراجا تهران که موقع رفت هم اونجا استراحت کرده بودیم صبحانه خوردیم. عدسی و نون پنیر. نونش داااغ داغ بود ، همونجا تو تنور درست میکردن و واقعااا چسبید.

کمبود امکانات
کمبود امکانات

تا با اتوبوس حرکت کنیم به سمت ساری تقریبا ساعت ۸ صبح شد.هوا توی ایلام خیلیییی گرم بود. در حد پختن واقعی. برای ناهار توی کرمانشاه ‌ایستادیم. البته که ما چیزی برای ناهار نگرفتیم ، ی لقمه نون پنیر از صبحانه داشتیم که کافی بود… از کرمانشاه هم نون برنجی و کاک گرفتیم که اگر کسی اومد خونمون ی سوغاتی ای جلوشون بزاریم.

کماج همدانی
کماج همدانی

اومدیم تو اتوبوس و هی منتظر دو‌نفر بودیم تا حرکت کنیم… همه اومده بودن … حدود ی ربع همه منتظر بودن تا اون دو نفر جا مونده بیان تا حرکت کنیم. دوتا خانوم مسن بودن. وقتی اومدن گفتن کیف پولم روتو ماشین گذاشته بودم الان خرید کردم صبر کنید برم حساب کنم. باز دو ساعت طول کشید تا حساب کنن وبرگردن. وقتی اومدن و بالاخره حرکت کردیمم گفتن کیف پولمو تو مغازه جا گذاشتم:)))) البته که راننده برنگشت. ی جای دیگه هم که وایستادیم برای سرویس جلو سرویس دو نفر وایستاده بودن پول میگرفتن نفری ۵ تومن برای ورودی… انقدر هم بداخلاق بودن که چند نفر داشتن بهشون میگفتن پولتون حق نیست چون اینجا سرویس پمپ بنزینه و این حرفا و خلاصه اون دوتا مرده شروع کردن فحش دادن… ی آقای دیگه هم باهاشون دعوا افتاد و بزن بزن بود… توی ماشین کتاب مدیر مدرسه از جلال آل احمد رو خوندم. سبک نوشتن تندش برام جالب و قشنگ بود ، خوشم اومد.

صبح دوشنبه رسیدیم ساری و قصه ما به سر رسید:))) آخ هوای مازندران... آخ که داشت بارون میزد وقتی رسیدیم... این هوا رو با هیچی نمیشه عوض کرد...

پ.ن1 : دلم میخواست ی آمار تقریبی از هزینه سفر بدم ولی هرطور فکر میکنم کاملا بستگی داره شما چقدر پیاده روی کنید ، آیا خرید بکنید یا خیر ، از کجای ایران حرکت کنید.... ولی کلی بگم ما نفری حدود 4وخورده ای بلیط اتوبوسمون شد از ساری به مهران و از مهران به ساری... توی مسیر هم حداقل باید از مهران تا نجف و برای برگشت از کربلا تا مهران رو ماشین گرفت (بازم ممکنه یکی پیاده بره...) ولی این هم فکر کنم 35 دینار شد نفری... ما توی مسیر هم ماشین سوار شدیم و یکمم خرید کردیم و هزینه اینطوری هم داشتیم... اگر موکبی که میمونید دور باشه از حرم هم مجبور میشید هربار ماشین بگیرید.... برای پاسپورت هم من چون پاسپورت داشتم نمیدونم هزینه ش الان چقدره ولی پاسپورت زیارتی 75 تومن بود که برای همسفر هامون گرفتم.. ی سری خرده هزینه ی بیمه و سامانه سداد و سماح و عوارض خروج از کشور و اینام بود. به صورت کلی نسبتا خیلی سفر کم هزینه ای بودش (البته نه اون طور که بعضیا میگن ایرانی ها برای غذای رایگان و ... میرن اربعین:))) برای ما سه نفر 20 و خورده ای هزینه داشت که اگر بخاطر چرندیاتی که بعضی ها میگن میخواستیم بریم با 25همون تومن مثلا اگه تو خونه میموندیم خیلی بیشتر خوش میگذشت هزینشم کمتر بود:))) )

پ.ن2 : متن رو لایو نوشتم (ی جاهایی البته ادیت جدید بود) و واقعا خبر نداشتم تو خط بعد نوشته م چه اتفاقی قراره بیوفته:)))

پ.ن3 : بازم شرمنده بنده سفرنامه نوشتن بلد نیستم