نویسنده، کارشناس جامعهشناسی، مدرس سواد رسانه
صادقانه بگویم، خاک بر سرت.
این هفته دوتا صحنه قتل را لازم بود در داستانم توصیف کنم، برای همین دوباره رفتم سراغ جزوههای پزشکی قانونی و تحقیق درباره فساد نعشی. میدانید، علاقه من به زیستشناسی از یک سو و به جرمشناسی از سوی دیگر، باعث میشود واقعا از مطالعه مطالب مرتبط با پزشکی قانونی و جنازه و اینها لذت ببرم. ولی این دو روز اخیر، موقع مطالعه این مطالب متوجه حقیقتی شدم که هیچوقت حواسم به آن نبود؛
این که من هم خواهم مُرد.
نمیدانم کِی، نمیدانم چطور. فقط مطمئنم این اتفاق خیلی راحت ممکن است بیفتد. بدون این که من از آن خبر داشته باشم. ممکن است همین الان، یک ساعت بعد یا فردا صبح. ممکن است در اثر یک ایست قلبی ساده، یا در اثر یک حادثه باشد. دو هفته پیش نزدیک بود یکی از اعضای خانوادهام را در یک تصادف از دست بدهم. بدون این که کاری از دستم بربیاید، بدون این که حتی بفهمم. در یک ثانیه.
مرگ همینقدر ساده است.
مرگ قطعی، یعنی پایان غیرقابل برگشت فرآیندهای حیاتی بدن. توقف فعالیت تنفسی و عروقی، از بین رفتن هوشیاری، توقف فعالیت دستگاهها، گشاد شدن مردمک چشم، آغاز تخریب بافتها و از میان رفتن سلولهای مغزی.
من خواهم مُرد. دیر یا زود. به علتی طبیعی یا غیرطبیعی(هیچکدام از کسانی که به شکلی دردناک و غیرطبیعی مُردند نمیدانستند قرار است اینطوری بمیرند). برای پزشکی قانونی فرقی نمیکند من کی هستم. من یک جسدم. جسد مونث که در دهه سوم زندگیاش است(این را میتوان از دندانها و حالت پوست جسد فهمید)، با وزن حدود شصت کیلو و قد صد و شصت سانتیمتر.
از دید علم پزشکی قانونی مهم نیست آن کسی که مُرده، عزیز یک خانواده است. کسی که برای خودش آرزوهایی داشت و برنامههایی برای آینده که مرگ بهمشان ریخته. کسانی را دوست داشته، و از همه مهمتر، خودش را. برای پزشکی قانونی او فقط یک جسد است. میتوان هویتش را از شمایل ظاهری یا اثر انگشتش تشخیص داد. از وضعیت بدنش میتوان تقریباً فهمید چه زمانی و چطور مُرده.
من خواهم مُرد. میشوم یک جسد. با توجه به جثهام، دمای بدنم خیلی سریع پایین میآید. اگر در اثر خفگی یا خونریزی مُرده باشم، حتی از آن هم سریعتر. در دوازده ساعت اول به ازای هر ساعت حدود یک و نیم تا دو درجه کاهش دما خواهم داشت. اگر در آب غرق شده باشم این میزان به سه تا چهار درجه میرسد.
کبودی نعشی از اولین اتفاقاتی ست که میافتد. حدودا یک تا دو ساعت بعد از مرگ، مویرگهام پاره میشوند و سطح پوستم، کبود و بنفش میشود. البته رنگ این خونمردگیها بسته به سمی که به وسیله آن مسموم شدهام تغییر میکند. مثلا اگر با سیانور مسموم شده یا در اثر سرمازدگی مُرده باشم، رنگش آلبالویی ست. اگر با منوکسیدکربن بمیرم، رنگش گُلی روشن میشود.
مرگاخشکی یا جمود نعشی، خودش را بعد از دو تا چهار ساعت نشان میدهد. عضلاتم سفت و انعطافناپذیر خواهند شد و بعد از دوازده ساعت، تمام بدنم خشک میشود. اگر با یک فشار عصبی ناگهانی و شدید مُرده باشم یا قبل از مرگ درحال فعالیت بدنی شدید باشم، ممکن است دچار مرگاخشکی آنی بشوم و در لحظه اول بدنم خشک شود، طوری که اگر کسی بخواهد آن را صاف روی برانکارد بخواباند، باید استخوانهام را بشکند.
فرآیند فساد نعشی سی و شش تا چهل و هشت ساعت بعد از مرگ سرعت میگیرد؛ البته اگر در دمای صفر درجه نباشم. بسته به دما و رطوبت محیطی که در آن مُردهام، سرعت و شکل فساد نعشی متفاوت است. ما اسمش را فساد نعشی گذاشتهایم ولی واقعیت این است که بدنم شوق بازگشت به خانه را دارد؛ میخواهد به خاکی که از آن آمده برگردد. آنزیمها و باکتریها، به بدنم کمک میکنند زودتر تجزیه شود. دما و رطوبت بالاتر، شرایط را برای فعل و انفعالات شیمیایی(که آن را گندیدگی مینامیم) فراهم میکند. اگر محیط جنازهام خیلی گرم و خشک باشد، آب بدنم زود از دست میرود و پوستم چرمی و خشک میشود، به زبان سادهتر، مومیایی میشوم و ممکن است جنازهام تا صدها سال بعد باقی بماند. و اگر در آب غرق شوم یا جسدم در محیط مرطوب باشد، چربی پوستم با هیدروژن واکنش نشان میدهد و روی پوستم لایهای کرممانند با بوی پنیر مانده تشکیل میشود که قوامی نسبتا سفت دارد و شکل کلی جسدم را حفظ میکند.
بعد از یک روز و نیم، دیواره عروقم به رنگ قرمز تیره درمیآیند و روی سطح پوستم نمایان میشوند، مثل رگههای مرمر. مرمری شدنم از گردن شروع میشود و به پهلو و شانهها میرسد. فعالیت باکتریها، گاز تولید میکند و بعد از دو سه روز، بدنم باد میکند. تاولهای بیرنگ و لکههای سبزی روی پوستم پیدا میشود و پوست ورقهورقه از بدنم جدا میشود. خونآبههای باقی مانده در بدنم، کمکم از دهان و گوش و چشم خارج میشوند. حالا وقت مهمانی گرفتن حشرات و تخمگذاریشان توی این جنازه نفرتانگیز است، با بوی تعفنش. جسدی که حتی خودم هم از فکر کردن به آن حالم بهم میخورد، چه برسد به خانوادهام. آنها هم دیگر این بدن را دوست نخواهند داشت و زیر خاک پنهانش میکنند تا از تعفنش در امان بمانند. کی باورش میشود این جنازه متعفن روزی روی دوپای خودش جلوی آینه میایستاده و خودش را میستوده؟ خودم هم باورم نمیشود بعد از این همه توجه و وقتی که برای بدنم گذاشتم، آخرش انقدر نفرتانگیز بشوم. ولی میشوم و هیچکاری هم از دستم برنمیآید.
بعد از یک سال، تمام قسمتهای نرم بدنم از بین رفتهاند و فقط اسکلتم به همراه رباطهای انتهاییشان میمانند، و بعد از سهسال فقط استخوانهایی پوسیده میماند، ترسناک و بدون هیچ زائدهای. اسکلتم فرق زیادی با آدمهای دیگر ندارد. زیبا هم نیست. شاید از اسکلتم فقط جنسیت و نژادم را بشود فهمید، و سن تقریبیام را. اگر استخوانم دچار شکستگی شده باشد، پزشکی قانونی میتواند علت مرگم را حدس بزند.
من همینقدر حقیرم.
من، منِ نویسندهی پرمدعا، منی که استاد کشتن شخصیتهای داستان و توصیف صحنه قتلشان هستم، منِ دانشجو که سر کلاس بحث میکنم و نظر میدهم و خیلی به نظرات شخصی و فلسفه شخصیام مطمئنم، منی که برای خانوادهام عزیزم، منی که خیلی به عقل و منطقم مینازم، منی که برای آیندهام برنامه دارم، منی که مغرورم، منی که صدا کلفت میکنم و از خدا طلبکار میشوم، منی که فکر میکنم خیلی آدمم و خیلی مهمم.
من میمیرم. به طور حقیرانهای حتی نمیدانم کی و چطور؛ چه رسد به این که بتوانم جلوی مردنم را بگیرم. با علتهای خیلی سادهای هم ممکن است بمیرم، مثلا یک ویروس خیلی خیلی کوچولو، یا یک حادثه که از سر یک بیاحتیاطی خندهدار و ساده رخ میدهد. در مقابل مرگ هیچ دفاعی از خودم ندارم. هیچچیز.
من در مقابل مرگ، یک بدنِ ناتوان و گندیدنی هستم و یک روح آلوده و ضعیف، روحی که همان لحظه اول بعد از مرگ خدا را میبیند، امام علی علیهالسلام را میبیند و از شرمندگی و حسرت به خودش میپیچد. به خودش میپیچد و خودش را به زمین و زمان میزند بلکه بتواند برگردد و یک کاری برای خودش بکند.
چقدر من بیچارهام.
ناتوان.
و چقدر ترحمبرانگیز...
جا دارد یقه خودم را بگیرم و چندبار از خودم بپرسم: يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ؟
هان؟
چی باعث شد فکر کنی حرفی برای زدن داری؟
چی باعث شد این توهم سراغت بیاید که افکارت خیلی خاص و درخشاناند و استعدادهایت به منبع بیپایان وصلاند؟
چی اصلا باعث شد فکر کنی آدمی؟
یک طوری رفتار میکنی که انگار خودت خودت را آفریدهای، استعداد و فکر و هوش و تمام موهبتهایی که داری هم از خودت است.
یک جوری رفتار میکنی انگار این بدن خارقالعاده و دستگاههای پیچیده و بدون نقصش را خودت ساختهای، یک جوری رفتار میکنی که انگار خودت انتخاب کردی اینجا در این زمان و مکان و خانواده باشی.
باورت شده که «خودت» هستی که فوقالعادهای، باورت شده که نمیمیری. یادت رفته که دماغت را بگیرند نفست برنمیگردد بدبخت.
از تو گُندهتر و قویتر مُردند، فرعونش با آنهمه دبدبه و کبکبه مُرد، همه آدمهای گُندهای که یک زمانی فاتح دنیا و افکار بودند الان مُردهاند، همینطوری گندیدهاند.
تو فکر کردی کی هستی؟
دو روز تحویلت گرفتند، خدا بهت محبت کرد، تو مثل ندیدهها رفتار کردی، باد شدی و فکر کردی آدمی. بعد تازه ادعات هم شد، مقابل خدا داد و بیداد راه انداختی که چرا فلان نعمت را به من ندادی و فلان جور نشد؟ یعنی واقعا انقدر نفهمی که فکر میکنی بیشتر از خدا میفهمی؟
هرچه خدا بزرگواری کرد و مقابل بیادبیهات لهت نکرد، تو فکر کردی زورت بیشتر است؟
صادقانه بگویم خاک بر سرت.
دست از توهماتت بردار. حتی در حد و اندازه این توهمات هم نیستی.
برو یک گوشه سرت را بگذار زمین و بمیر.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوابِ شهید
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک عادت و چند نکته خودشناسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
«عُجب»