مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
قصهی ما به سر رسید...
قصههای هرشب ما شنگول و منگول و شنل قرمزی و... نیست؛ قصههای شبانهی ما حال و هوای دیگری دارد.
ماهرشب به کربلا سفر میکنیم. دیشب برای بچهها قصه حضرت ابالفضل را خواندم، همیشه میدانند که باید خوب گوش کنند و آخر قصه به سوالاتم پاسخ دهند. شب بعد هم باید خودشان قصهی شب گذشته را روایت کنند.
امروز که سری به اتاقشان زدم دیدم تصویری از حضرت ابالفضل با کلاه خودش کشیدند و به دیوار اتاق چسباندند. یاد سخنی از امام زمان افتادم که فرمودند:" هرجا روضهی عمویم عباس خوانده شود من هم آنجا حاضر میشوم"
اما قصهی امشب با شبهای دیگر فرق داشت. ما ۴۰ شب را پشت سر گذاشتیم تا به امشب برسیم.
قصهی اربعین...
برای گفتن قصهی اربعین باید کودکانهتر با آنها حرف میزدم... از دیدار دوبارهی خواهری که با جگر خونشده به کربلا برگشته است...
همین که فهمیدند حضرت زینب در اربعین با قدخمیده به کربلا برگشته است برایم کافی است... همین که فهمیدند اربعین خیل عظیمی به سمت کربلا رهسپار میشوند کافی است...
همین که در کنار من آرزوی زیارت امام حسین را دارند لذتبخش است.
امشب خیلی دوست داشتم روضه بخوانم؛ قصهگوییام کم از روضه نداشت، با بچهها چند دقیقهای هم سینه زدیم. دخترم دعای فرج خواند و پسرم امنیجیب آخر مجلس را دست و پا شکسته خواند. من هم الهی یا حمید و بحق محمد را گفتم و برای فرج امام زمان دعا کردیم.
میگفتند چرا بچهی ۹ماهه را سال ۹۵ در آن سوز سرمای عراق به کربلا بردی؟ سال بعدش گفتند چرا دربارداری با وجود بچه یکسالونیمه خودت را به آب و آتش زدی تا اربعین کربلا باشی؟
حالا جواب همهشان را میدهم:" برای اینکه اگر من زمانی، در تربیتم کم گذاشتم اهل بیت هوایمان را داشته باشند، برای اینکه میخواهم مهر امام حسین از در وجود بچههایم بنشیند"
میخواهم در آینده فرزندانم راوی شور و حماسه اربعین حسینی باشند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رویایی در تاریکی نیمه شب...
مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین اشک...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نور خاموش نشدنی