ادبیاتچی (دانشجوی زبان و ادبیات فارسی) * علاقهمند به قصه و شعر | ناداستاننویس
بلاروزگاریه عاشقیّت
عاشق میشوی؛ طرف تو را نمیخواهد؛ اصرار میکنی اما فایدهای ندارد؛ بعد دوباره اصرار و اصرار... تا جایی که میفهمی کاری از دستهای خاکی برنمیآید؛ ناچار میروی و دخیل میبندی به درگاهی آسمانی تا کارت راه بیفتد ...و راه میافتد.
خطوط بالا، خلاصهای است از کتابی که میخواهیم در خطوط پایین به آن بپردازیم.
«قصه دلبری» نامی بود که پشت شیشهی انتشارات روایت فتح دیدم. وارد مغازه که شدم، کتاب را برداشتم و متن پشت جلدش را خواندم:
داستان به سادگی پیش میرود و نویسنده اصلا سعی نکرده ابرقهرمان بسازد. جذاب شروع میشود و تا انتها نیز جذاب پیشمیرود. قهرمان داستان عاشق میشود و این پردهی اول نمایش است. بعد مجنونوار، لیلایش را از خدا طلب میکند.
گفت: «قبلش که نمیتونستم از تو دل بکنم، چه برسه به حالا که امیرحسینم هست، اصلاً نمیشه!» مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد. خیلی تکرار میکرد: «اگر شهید نشی میمیری!» ولی نه به این زودی. غبطه خوردم. آخرین پیامهایش فرق میکرد. / (از متن کتاب)
این عاشقانهی 143 صفحهای را از انتشارات روایت فتح طلب کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
لیست کتابهایی که در سال 1401 خواندم
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابهای پیشنهادی من برای نمایشگاه کتاب تهران ۱۴۰۱ - قسمت سوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک دراکولای دوستداشتنی، یک هریپاتر شوخوشنگ