ایدهپرداز، روانشناس، نويسنده و استراتژيست كسب وكار. من در زمینههای روانشناسی، سرمایهگذاری، کسبوکار، بازاریابی، نویسندگی و محتوا مینویسم. سایتم: aliheidary.ir
به بهانه معرفی کتاب از قیطریه تا اورنجکانتی در فیدیبو: در زندگی اگر حرفی هست، یک نفس بس است!
کتاب از قیطریه تا اورنجکانتی که عبارت «وقایعنگاری یک مرگ از پیش تعیینشده» از آن حذف شده است؛ شرح آخرین روزهای زندگی حمیدرضا صدر در مواجه با مرگ است.
نمیدانیم آنگاه که یکایک سطور این کتاب را مینوشته، لبخندی از سر رضا و تسلیم زده یا قطره اشکهایی از چشمانش جاری میشده است؟ شاید هم هر دو البته و از نظر من که گزینهی اولی محتملتر است.
یادم هست در کلاس دین و زندگی دانشگاه از استاد که جوانی حزباللهی و ضعیف در استدلال بود، پرسیدم اگر «عادل» بودن یکی از صفات خداست چه توجیهی برای به دنیا آمدن افرادی با بیماریهای سخت ژنتیکی وجود دارد؟ البته که خود جواب را میدانستم، ولی جواب استاد آنقدر پرت و از سر ماستمالی بود که حتی یادم نیست دقیقا چه گفت!
باری! زندگی حمیدرضا صدر و خانوادهاش با سرطان گره خورده بود، اول پدرش، بعد عموزادههایش و همسرش که البته این آخری نجات یافت و تسلیم مرگ نشد.
برای من که همواره حضور شوم مرگ را در کنار خودم حس کردهام، نفسش را کنار گوشم شنیدهام، شیوهی مواجههی توامان دکتر صدر با مرگ و زندگی بسیار جالب به نظر میرسد. به باور من ترس از مرگ ناشی از «زندگی نکردن و حسرت به دل ماندن» است و نه خود مرگ. همان چیزی که در کنایهی عبارت آشنای «جوان ناکام» وجود دارد. چه بسیار پیرانی که جوان ناکام از دنیا رفتهاند! وگرنه مردن برای کسی که به معنای واقعی کلمه زندگی را زندگی کرده است، ترس و دردی ندارد. بلکه رسیدن به مقصد است. رسیدن به جایی است که از آن با عنوان ایستگاه پایانی یاد میشود. و دکتر صدر بسیار زندگی کرده بود. همانجور که خواسته بود. کتاب خوانده بود، فیلم دیده بود، اندیشیده بود، حرف زده بود و مصاحبتها کرده بود، عشق ورزیده بود و جای جایِ دنیا را تا آنجا که میتوانست دیده بود، بنابراین مرگ برای او بار گران و عامل ناکامکننده ای نبود.
یادم هست زمانی به دلایلی یقین داشتم که نهایتا تا ۶ ماه دیگر بیشتر زنده نیستم! در آن ۶ ماه تمام تهران و بسیاری از جاهای ایران را دیدم. بسیاری از کارهای نکرده و نیمهکاره را تمام کردم و عجیب آنکه حالم بهتر از قبل از این ماجرا بود! به خیال خودم، در بحبوحه و آستانهی دروازهی مرگ ایستاده بودم و بیش از هر زمانی احساس زنده بودن میکردم! عجب تناقضی! البته که ۶ ماه گذشت و من نمردم ولی همین باعث شد که اکنون بدانم، دکتر صدر به عنوان کسی که مرگ بر اثر سرطان از مدتها پیش در طالعش آمده بود، قدر زندگی را بیش از هر فردی میدانسته و زندگی را با تمام وجود زندگی میکرده است.
اریک اریکسون، روانشناس معروف، مدلی شاخص در این رشته ارائه داده است؛ اریکسون مسیر رشد روانی-اجتماعی انسان از ابتدا تا انتها را شامل هشت مرحله میداند، مرحلهی آخر که مرحلهی اواخر بزرگسالی،
۶۰ سال و بالاتر است به این اشاره میکند که فرد در این نقطه، کاشتههای زندگیاش را برداشت میکند و هر چه این کاشتهها پر و پیمانتر و پربارتر باشد، مواجه و مصاف فرد با مرگ آرامشبخشتر و پیروزمندانهتر خواهد بود. اگر فرد چیزی برای برداشت نداشته باشد، زندگی پوچ و تهی گذشته، مایهی یاس و تشویش خاطر او خواهد شد و این تبدیل به رنجی مضاعف بر پیری و عاملی برای ترس شدید از مرگ میشود. فرد حسرتزده به این فکر میکند که عمر گذشت و او هیچ دستاوردی نداشته و این فرصت ذیقیمت را از دست داده است.
اما دکتر صدر زندگی کرده بود، خوب و پر و پیمان. غنی و سرشار. پس با سعه صدر در انتظار رسیدن مرگ ماند...
در پایان به این نکته اشاره میکنم: کسی که با بدنی پر از درد و تومور و در حالی که روز شمار باقی زندگیاش دو رقمی بوده است، مینوشته؛ قطعا به خاطر پول و حقالتحریر که این کار را نمیکرده است، میخواسته یک تجربهی عمیقا انسانی را با مخاطبان در میان بگذارد. بنابراین اولا حذف بخشی از عنوان (وقایعنگاری یک مرگ از پیش تعیین شده) چه معنی میدهد؟ دوما و بدتر از آن، اینکه استارتاپی مانند فیدیبو همچون سوداگران مالزده و به غایت مادی، این کتاب و در واقع مرگ مرحوم صدر را بهانهای برای کمپینهای اینترنتیاش قرار داده، آیا برای استارتاپی که پشتش به دیجیکالا گرم است و ادعایش گوش فلک را کر میکند، زشت نیست؟
در بخشی از کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی میخوانیم:
حوالی ساعت ۸ بعدازظهر است و خورشید تابستانی هنوز غروب نکرده. روی تخت اتاقخواب، رو به سقف، در محاصرهی کتابها و مجلههایت، دراز کشیدهای. همانهایی که یکی یکی از گوشه و کنار جهان جمعشان کردهای، طی بیش از دو دهه، و مثل دسته گل نگهشان داشتهای. حالا چه بیمصرف شدهاند. مهرزاد بیآنکه صدایش کنی وارد میشود. جلو میآید و بالا سرت میایستد و به تو خیره میشود. با آرامش میگویی: «مهرزاد خانم، نمیخوام دکترها تیکه پارهم کنن.» میگویی:«پزشکها طول زندگی رو اضافه میکنن، اون هم فقط یه کم، ولی تو همون مدت جورهای دیگهای از بین میبرنت. تو دیگه خودت نیستی، له شدهای، خرده شدهای، پاره پاره.» و اضافه میکنی: «عزیز دلم، نمیخوام برای زنده بدون تن به درمان و تراپی و این چیزها بدم. میخوام همینجور که هستم برم، نه له شده، نه پاره پاره. نه مثل پسرعموت فرهاد که میدونی چه بلایی سرش آوردن.»
حالت چهرهی مهرزاد عوض نشده، یا چون چشمهایش را از پشت شیشهی عینکش نمیبینی در نمییابی عوض شده باشد. ولی ناگهان میزند زیر گریه، عینکش را برمیدارد و پرت میکند روی تخت و سپس خودش را پرتاب میکند سوی تو. دستهایش را حلقه میزند دور گردنت و گریهاش اوج میگیرد. ملتمسانه میگوید: «نگو، نگو، داری من رو هم ضعیف میکنی. من آمادهی همه چیز شدهم، این جوری حرف نزن.»
گردنت از اشکهایش خیس شده و بالشت را خیس کرده است. دلت به درد آمده. عذابش دادهای. در ذهنت بوده صادقانه گفتهای، اما مهرزاد انتظارش را نداشته. مهرزاد اهل مبارزه بوده، همیشه از اول زندگی تا امروز. از زمانی که غزاله چهارساله بوده و او جانانه با سرطان جنگیده. همین هفتهی پیش بوده که گفته نتایج آخرین آزمایشاتش خوب بوده است. حالا جای تو و او عوض شده و چه طعنهآمیز، چه نیشدار.
مطلبی دیگر از این انتشارات
از شر پنیر کهنه رها شو!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دربارهی رمان سالار مگسها
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترفندهای کثیف برنده شدن در بحث + معرفی کتاب