خونِ زیاد حماسه نمی سازد...!

کارمک مک‌کارتی نویسنده‌‌ی عجیبی است! نه از آن جهت که گوشه‌گیر و منزوی است و در عین حال می‌تواند جهانی را تصویر کند که شاید اصلا آن را از نزدیک درک نکرده باشد. بلکه از آن جهت که به مسائلی می‌اندیشد که اتفاقا مسائل خاص نوعِ بشر است.

خود گفته است که از نوشته‌هایی که به مرگ و زندگیِ بشر نپردازند، خوشش نمی‌آید و معتقد است آن‌ها اصلا ادبیات نیستند!

در جاده که رمانِ معروف اوست او با یک نگاه عجیب و غریب تنهایی انسان را واکاوی می‌کند و مسیری را که به سوی پایانِ هستی می‌پیماید را مساوقِ فضایی هراس‌انگیز و آسمانی غباراندود تصویر می‌کند! پدری که در تلاش است تا پسرش را نجات دهد. او جاده را سال ۲۰۰۶ نوشته است! خیلی‌ها شاید فیلمش را دیده باشند. اصلا مهم نیست که هالیوود آن را برای فکری که در آن سال‌ها ترویجش می‌کرد یعنی "پایان جهان" برگزیده باشد؛ آنچه میان رمان جاده با فیلمش فاصله می‌اندازد دقیقا نگاه انسان‌شناسانه‌ی مک کارتی است به نگاهِ اجتماع‌زده‌ی هالیوودی! مک‌کارتی به دنبال پایان جهان نیست و برایش مهم نیست. او انسانی که به پایان جهان نزدیک می‌شود برایش مهم‌تر است و هویتی که از دست می‌رود.

نگاه انسان‌شناسانه‌ی مک کارتی اما در رمان نصف‌النهار خون پیداتر است‌. او رمانِ نصف‌النهار خون را سال ۱۹۸۵ نوشته و من به خاطر آنکه ذهنم درگیر مساله حماسه است و در تعریف آن خواندم که رمانی حماسی است، خریدم تا بخوانم؛ روایت تاریخی در دلِ این رمان هم اتفاق افتاده و مستند است به تاریخ و این دلیل دوم برای خواندن رمان بود. البته این رمان حماسه نیست و هر داستانی که مقدار زیادی خون در آن ریخته شود حماسه نمی‌سازد؛ اما از طرفی این رمان بس جدی و دارایِ ادبیاتی باصلابت و تاثیرگذاریست که از ویژگی‌های ادبیاتِ حماسه است.

این رمان داستان پسری است که از خانه می‌گریزد و با یک گروه ۱۲ یا ۱۳ نفره‌ی خشن و تبهکار در جنوب آمریکا همراه می‌شود. در این ميان حضور دو نفر در این گروه برای نویسنده مهم‌تر از دیگر اعضای گروه است؛ یکی کشیشِ ملحدیست که در ابتدای داستان مشخص می‌شود که لاقید هم هست؛ نفر دوم دیگر یک قاضی بی‌مو که در سراسر بدنش یک مو نیست؛ نه در بدن و نه حتی در چشم و ابرو! قاضی خداباور است و اهل مکاشفات و متافیزیک که حکم راهبر فکری و اندیشه‌ای این گروه را بر عهده دارد و حتی یک جاهایی این گروه را با راهکارهایی عجیب نجات داده است.

ترکیبی از زندگیِ سرخپوستی و وسترن اتمسفر عجیبی به داستان داده است و در رمان به وفور خون ریخته می‌شود و آدمهایی بی‌شمار توسط گروههایِ وحشی کشته‌ می‌شوند.

پسری که در این رمان نقش اصلی را دارد اصلا فعال نیست و تو حرکت خاصی از او نمی‌بینی! او هرچند در میان این گروه خشن است ولی تو او را در حد یک ناظر می‌بینی که قرار است چیزهایی که می‌بیند خود را بیابد و در این دنیای وحشی زندگی بیاموزد! البته کارهایی انجام می‌دهد ولی نقش خاصی ایفا نمی‌کند.

قاضی در اواسط رمان داستانی تامل‌برانگیز برای گروه تعریف می‌کند و در انتهای داستان وقتی کشیش از او می‌پرسد : راه تعالی بچه‌ها چیه؟ می‌گوید: بچه‌ها را وقتی هنوز کم سن و سالند، باید با چند تا سگ وحشی توی یه قفسه قرارشون داد. باید گذاشت با تدبیر و سر رشته‌ی خودشون معمای یکی از سه دری رو که به لانه‌ی شیرهای درنده وا نمی‌شه حل کنند. باید لخت و پابرهنه فراری‌شون داد سمت بیابون‌ها تا این‌که...

به نظرم مک‌کارتی در این رمان دقیقا همین کار را با پسر( نقش اول) می‌کند و او را عریان میان گروه‌های وحشی انسانی رها می‌کند تا معماهای زندگیش را خود حل کند.

رمان سرخی غروب در غرب (عنوان دوم) هرچند در نگاهِ اول رمانِ وسترن به نظر می‌رسد و صحنه‌های درگیری فراوان دارد اما در لایه‌های زیرین رمان، اندیشه‌ای در جریان است که با طمانینه خاصی در پسِ صحنه‌ها روایت می‌شود.

در آخر اینکه

رمان‌هایی که جدی نوشته می‌شوند برای کدام مخاطب‌اند؟! مک کارتی برای کدام مخاطب می‌نویسد؟! برای مخاطب قرنِ بیستمی؟! برای مخاطبِ درگیر خور و خواب و شهوت؟! مک کارتی مخاطب نوشته‌هایش را چگونه می‌بیند؟! مخاطبی که در میانه‌ی دنیایِ مدرن با انواعِ تنهایی‌ها و غم دست و پنجه نرم می‌کند؟!