داستایوفسکی: شوالیهٔ ایمان [مسیحی]

وقتی داستان‌های دوران شکوفایی داستایوفسکی را مطالعه می‌کنیم، شاهد مشاجرات و بحث‌های گوناگون دربارهٔ دین هستیم. داستایوفسکی گاه به دین حمله ور می‌شود و گاه ایمان را تنها راه نجات انسان معرفی می‌کند. بر همین‌ اساس است که «ادوارد هلت کارِ» منتقد، داستایوفسکی را جدالی میان شک و ایمان تعریف می‌کند. سؤال این است که این جدال چگونه رخ می‌نماید و تصور داستایوفسکی دربارهٔ دین و ایمان چیست؟

۱

نوشته‌های داستایوفسکی همواره دارای شخصیت‌های مرموزی است که رنج غیر متعارفی را با خودشان حمل می‌کنند. رنجی که مربوط به بدن نیست، هر چند باعث بی‌قراری تن می‌شود. این رنج همان رنج پرسش‌هاست و پرسش‌ها وقتی شکنجه‌گر می‌شوند که انسان نمی‌تواند میان برخی اعتقادات خودش جمع سالمی به عمل آورد. همین شخصیت‌ها به علاوهٔ مرور زندگی داستایوفسکی و مرور کتاب‌های گوناگونی که می‌خوانده است، نشان می‌دهد که داستایوفسکی دست کم مدتی از زندگانی خودش را با چنین احوالی گذرانده است. وقتی لیست کتاب‌های درخواستی داستایوفسکی برای مطالعه را نگاه می‌کنیم (او در یک نامه از برادرش می‌خواهد که این کتاب‌ها را برایش بفرستد)، نام «قرآن» و «کتاب مقدس» و «پدیدارشناسی روح» هگل و هم «سنجش خرد ناب» ایمانوئل کانت، به چشم می‌خورند. (به کتاب جدال شک و ایمان مراجعه کنید.) بنابراین، می‌توانیم بگوئیم این شخصیت‌های لبریزِ سؤال داستان‌های او، نمایندهٔ جنبهٔ خاصی از شخصیت نویسندهٔ‌شان بوده‌اند.

عمده‌ترین چالش پیش روی مشارالیه این است که نمی‌تواند میان اعتقاد به وجود خداوندِ عادل و مهربان و این همه رویدادها و اتفاقات بد جهان هستی جمعی به عمل آورد. اگر بگوئید: بخش دوّم نمی‌تواند اصل وجود خداوند را انکار نماید، بلکه نهایتاً ثابت می‌کند که خداوند عادل نیست، می‌گویم: داستایوفسکی می‌گوید خداوند ذاتی است که دارای تمام کمال‌هاست و آنچه فاقد برخی کمال‌ها باشد، اساساً خدا نیست، بنابراین نفی صفت عدل، برای نفی تمام ذات کفایت می‌کند. داستایوفسکی امّا این چالش را حل نمی‌کند، بلکه آن را منحل می‌کند و تمام پاسخ درون یک کلمه نهفته شده است که «ایمان» باشد. اما ایمان چیست و چگونه چالش را منحل می‌کند؟

۲

زوسیمای پیر، روحانیِ مسیحی کتاب برادران کارامازوف است که شاید مهمترین قهرمان کتاب باشد. فردی همراه با کوله‌باری از تردید به سراغش می‌رود و دربارهٔ «تردید خانمان‌سوز»ش حرف می‌زند، به دنبال تضمین است، برهان می‌خواهد، دلیل می‌خواهد و سرانجام اطمینان می‌طلبد. زوسیما چنین پاسخش می‌دهد:

«گمان خانمان سوز است، [امّا] اینجا هیچ کس نمیتواند چیزی را اثبات کند، اما می‌شود خاطر جمع شد. [البته نه با دلیل و برهان، بلکه] با تجربه‌ی عشق با عمل. سعی کن همنوعانت را فعالانه و خستگی ناپذیر دوست بداری. هرچه در عشق موفق تر باشی بیشتر به وجود خدا و نامیرایی روحت معتقد خواهی شد و اگر در عشق به همنوعت، به از خود گذشتگی کامل، رسیدی آنگاه بی گمان ایمان خواهی آورد و هیچ تردیدی را حتی یارای آن نخواهد بود که در جانت بیفتد. این آزموده شده است. مسلم است.» برادران کارامازوف : ۶۷

ایمان نوعی اعتقاد است. با این حال، تفاوتی اساسی با سایر اعتقادها دارد. ما سایر اعتقادها را با دلیل اثبات می‌کنیم، اما اعتقادات ایمانی را بدون دلیل می‌پذیریم. به عبارت دیگر، مؤمن کسی است که دین و گزاره‌های دینی باور دارد و حال آن که هیچ دلیلی هم برای این اعتقاد ندارد و نمی‌تواند آن را اثبات نماید. با این حال، سایر اعتقادها مثل اعتقاد به گرد بودن زمین یا مثل جوش آمدن آب در دمای معیّن یا مثل ریاضیات، یا با تجربه و آزمایش قابل اثبات هستند یا با استفاده از برهان‌های عقلی اثبات می‌شوند، اما اعتقادات دینی، اثبات‌ناپذیر هستند.

«این که بچه را به وجود می آورد هنوز پدر نیست؛ پدر آن است که او را به وجود می‌آورد و ثابت می‌کند که شایستهٔ این نام است. آه، البته کلمهٔ پدر معنا و تعبیر دیگری دارد که تأکیدش بر این است که پدر من، هر چند هیولا باشد، هرچند در حق فرزندش تبهکاری کند، باز هم پدر من است، صرفاً به این علت که مرا به وجود آورده است، اما این معنای می‌شود گفت معنایی عرفانی است که من با عقلم آن را درک نمی‌کنم، بلکه فقط با ایمانم یا دقیقتر بگویم، با اتکال به ایمان می‌توانم درکش کنم، مانند بسیاری چیزهای دیگر که درک‌شان نمی‌کنم، اما دین به من می‌گوید که باورشان کنم.» (برادران کارامازوف: ۸۰۱)

به احتمال زیاد، به محض خواندن این مطالب، این سؤال به ذهن‌تان خطور می‌کند که وقتی برای چیزی دلیلی نداریم، چطور آن را قبول کنیم؟ چطور به آن ایمان داشته باشیم و زندگی خودمان را براساس بنا کنیم؟ برای پاسخ دادن به این سؤال از «دن کیشوت» کمک می‌گیرم.

در فصل چهارم دن‌کیشوت اثر سروانتس (یکی از لطیف ترین کتاب‌هایی که درباره ایمان نوشته شده است) دن کیشوت به چند تاجر ابریشم اهل شهر تولدو بر می‌خورد پیش از اینکه چیزی بگویند، شوالیهْ سپر بر تن و نیزه در دست، با ابهت جلویشان ظاهر می شود و می‌گوید اجازهٔ عبور ندارند مگر آن که اقرار کنند دوشیزه‌ای به زیبایی دلبر او، [یعنی] «دولسینه دو تو بوزو» وجود ندارد. [تاجرین] وقتی میفهمند سروکارشان با چه کسی افتاده است، یکی از ایشان که بیشتر اهل تجربه است از دن‌کیشوت می پرسد:«حضرت پهلوان ما این بانو را که شما نام می‌برید نمیشناسیم. او را به ما نشان بدهید تا اگر واقعاً زیبایی او، به همان نحو که شما توصیف می‌کنید بی‌مانند باشد، ما از صمیم قلب و بی هیچ ترس و تشویشی، به حقیقتی که منظور نظر شما است اذعان کنیم». شوالیه پاسخ می‌دهد:«اگر او را به شما نشان بدهم، دیگر اعتراف شما به یک حقیقت آشکار چه ارزشی می‌تواند داشته باشد؟ مهم این است که شما بی آن که او را دیده باشید، به این واقعیت ایمان بیاورید.» بی دلیل نیست که اونامونو (فیلسوف و نویسندهٔ اسپانیایی) دن‌کیشوت را «شوالیه «ایمان» می‌نامد؛ چون مسئلهٔ ایمان دقیقاً همین است:«باور کردن بدون دیدن، بدون برهان، بدون تضمین!» عبارت معروف کتاب مقدس یعنی انجیل «ایمان اطمینان به چیزهایی است که بدان امید داریم و یقین به آنچه هنوز نمی بینیم» (عبرانیان: ۱۱/۱) چیزی است که سروانتس آن را به خوبی توضیح داده است. من فکر می‌کنم نگاه داستایوفسکی و سروانتس به «ایمان» مشترک است و همان نگاهی است که کتاب مقدس توضیح می‌دهد و اساساً داستایوفسکی هم به دنبال توضیح دادن و روشن کردن همین نگاه به ایمان است.

۳

حالْ که با مفهوم ایمان آشنا شدیم، به سؤال نخستمان باز می‌گردیم: چگونه چنین نگاهی سؤالاتمان را پاسخ می‌دهد؟ پاسخ این است که چنین نگاهی به شما می‌گوید که اساساً سؤال پرسیدن غلط است، چون شما نمی‌توانید جواب آن را بدانید و فقط باید به خداوند و افعال او ایمان داشته باشید. وقتی توانایی حل نمودن این سؤال‌ها را نداریم، پرسیدن این سؤال‌ها اشتباه است. فرض کنید نژاد بشر چشم نداشت و مدام دربارهٔ رنگ چیزها سؤال می‌کرد و به دنبال یافتن رنگ چیزها بود. براساس چنین فرضی اساساً پرسیدن اشتباه است، چون جواب یافتن امکان‌پذیر نیست. بدین‌ترتیب، توصیهٔ داستایوفسکی این است که سؤالات‌تان وسوسهٔ شیطان است و وقتی با افراد بی‌ایمان مواجه می‌شوید، روی ایمان‌تان بمانید و سکوت کنید. پرنس میشکین شخصیت اصلی رمان ابله هم چنین شخصیتی بود. او را «ابله» می‌خواندند، چون بر اساس نظام متداول مردم نمی‌اندیشد و عمل نمی‌کند و هم طرفدار سرسخت ایمان به مسیح است و وقتی پارفیون ایمانش را به چالش می‌کشد، چنین پاسخ می‌دهد:«گوش کن پارفیون، تو از من سؤالی کردی، جوابم را بشنو: حقیقت احساس مذهبی با هیچ استدلالی سازگار نیست.» آلیوشا [شخصیت اصلی برادران کارامازوف]هم وقتی با برادرش که به خدا باور ندارد مواجه می‌شود، در مقابل سؤال‌های ویران‌کنندهٔ او فقط سکوت می‌کند و می‌گوید نمی‌دانم و فقط باید ایمان داشت. (برادران کارامازوف : ۲۷۱) این سؤال‌های ویران کننده که رد پایشان در آثار بزرگ داستایوفسکی وجود دارد، همان سؤال دربارهٔ «بدی‌ها» یا «شرور» است. گویا وقتی داستایوفسکی «ناتوانی خودش در حل نمودن این مسئله» را در «اعتقاد راسخش به وجود خداوند» ضرب نموده است، به نتایج توضیح داده شده رسیده است.

۴

داستایوفسکی انسان را نیازمند ایمان می‌داند. ایمان تنها چیزی است که می‌تواند انسان را از پوچی‌ها و خودخواهی‌ها نجات بدهد. بدون ایمان، بشر فاصلهٔ زیادی با انقراض ندارد: پوچی انسان را به خودکشی و خودخواهی انسان را به دیگری کشی وا می‌دارد. به همین دلیل است که کانستانتین ماچولسکی می‌گوید: داستایوفسکی بحران بشر معاصر را بحران ایمان مذهبی می‌داند. بشر امروز گرچه تا فراسوی زمین پیشرفته و گرچه تا اعماق زمین را کاویده، گرچه وسایل آرامش مادی به تنوع دارد، اما بدون تردید، همچنان به دنبال آرامش می‌دود و می‌دود. آیا انسان امروز، به لحاظ آرامش واقعی و آسایش روح هم از بشر قرون سابق جلوتر است یا آن که اصلی‌ترین دغدغهٔ بشر امروز «آرامش» و «معنای زندگی» است؟ باید به ایمان پناه آوریم ...

خلاصه :

  • ایمان نوعی اعتقاد، باور، ادراک است که بدون تکیه کردن به برهان یا دلیل مورد قبول واقع می‌شود. مثل قبول کردن این که خداوند وجود دارد و عادل است. بنابراین، ایمان هم نوعی علم و اعتقاد است، فقط دلیل ندارد.
  • سؤال پرسیدن دربارهٔ اعتقادات مذهبی غلط است و باید بدون برهان و دلیل ایمان بیاوریم؛ بنابراین، اشتباه است که «شرور» را مسئله بدانیم، چون توانْ حل آن را نداریم. بدین‌ترتیب، سؤال‌های مذهبی حل نمی‌شوند، یعنی معضل ذهنی برطرف نمی‌شود، فقط منحل می‌شود، یعنی می‌فهمیم نباید بپرسیم چون نمی‌توانیم بدانیم.
  • اگر برهان و دلیل بود، دیگر ایمان داشتن ارزش و معنا نداشت: وقتی می‌دانید آتش سوزاننده است، خودداری‌تان از سوختن هنرمندانه نیست! تمام ارزش ایمان به همین است که آدم بدون دلیل، بدون منطق و بدون تضمین، آن را قبول نماید و همین است که انسان را لایق بهشت می‌کند.

۵

هدف من فقط ترسیم منظومهٔ فکری داستایوفسکی دربارهٔ دین و ایمان بود. البته اوّلْ قصد داشتم که آن را نقد کنم، امّا تصمیم گرفتم که آن را به مطلب دیگری منتقل کنم تا این نوشته، آنچنان ملال‌انگیز نباشد. به هرحال، پیشاپیش دعوت می‌کنم به قید [مسیحی] در عنوان نوشته توجه کافی داشته باشید، چون چنانچه به قرآن یا آثار متفکرین اسلامی مراجعه نمائیم، مشاهده می‌کنیم که نگاهشان به ایمان، ۱۰۰٪ متفاوت با چیزی است که توضیح داده شد. وقتی خضر (علیه‌السلام) به موسی (علیه‌السلام) می‌گوید:« تو نمی‌توانی کنار من دوام بیاوری و صبر کنی» موسی چنین جواب می‌دهد که «خدا بخواهد صبر می‌کنم و روی حرفت حرف نمی‌آورم» خضر امّا چیزی می‌گوید که بسیار قابل تأمل است:« وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا» چطور می‌خواهی پایداری کنی، ایمان بورزی، وقتی فاقد علم و آگاهی هستی؟

نگاه داستایوفسکی نگاهی بسیار شایع است و اساساً رویکرد «تقابل میان علم و دین» روی همین نگاه به دین و روی همین نگاه به ایمان استوار شده است. بارها خوانده‌ام که بسیاری تحصیل کرده‌های آمریکایی مرتب به کلیسا می‌روند و به خداوند هم اعتقاد دارند. حال آن که میان یافته‌های علمی آن‌ها و اعتقادات مذهبی‌شان سازگاری نیست. این مطلب برای این است که این افراد میان دو مقوله تفکیک نموده و قبول کرده‌اند که اساساً ایمان و علم سر سازگاری ندارند و نباید با کفش علم به درون کلیسا پا نهاد، همانطور که نباید با انجیل پا درون دانشگاه گذاشت.