درباره منطق هگل (4)

مفهوم چیست؟

در متن قبل چنین گفته شد:

«درست همانند عالِم، مطلق نیز با چنگ‌انداختن بر غیر خود و انحلال آن درون خود وابستگی خود را به غیر خود از میان می‌برد. مطلق در ابتدا وجود است، یعنی مفهومی که عدم در برابر آن قرار دارد، در نتیجه، متناهی است. مطلق با چنگ‌انداختن بر عدم و پذیرش آن درون خود، مفهوم موجودیت را تشکیل می‌دهد. هر مقوله‌ای که تعریف می‌شود، در مقابل خود غیری دارد که در تقابل با آن است و در نتیجه، متناهی است. اگر بگوییم مطلق فلان است، بهمانی وجود خواهد داشت که مطلق آن نیست و آن بهمان مطلق را محدود و مقیّد می‌سازد. این در حالی است که امر مطلق، بنا به تعریف امری است آزاد و مستقل. برای برون‌رفت از این وضعیت، مقوله‌ای جدید تعریف می‌شود که تقابل میان مقولات پیشین را درون خود حفظ و رفع می‌کند. این روند ادامه پیدا می‌کند تا به مقوله‌ای برسیم که حقیقتاً مطلق و بدون قید باشد، یعنی در مقابل خود غیری نداشته باشد؛ به عبارت دقیق‌تر، بر غیر خود چنگ انداخته و آن را در خود جذب کرده باشد.»

این «چنگ انداختن بر غیر خود و جذب آن درون خود» ویژگی مفهوم (begriff) و تفکّر است. با توجه به اصل «وحدت در کثرت» و یکی‌بودن وجود و تفکر می‌توان چنین گفت: از طریق تفکر می‌توان هر چیزی را در چنگ گرفت (greifen)، آن را درک (begreifen) و از طریق مفاهیم روشن و واضح (begriff) بیان کرد. مفهوم نیز چیزی است که بر غیر خود چنگ می‌اندازد و آن را درون خود جذب می‌کند. بنابراین، هگل مطلق را از جنس مفهوم اعلام می‌کند.

مفهوم چیست؟ مفهوم امرِ عمومی یا کلّی است. هگل مطلق را مفهوم می‌داند، چرا که مطلق اصل عمومی و کلّی این عالَم است. اما، این عمومی، عمومی انتزاعی نیست، یعنی عمومیتی نیست که ذهن انسان از طریق تجرید و انتزاع حاصل کرده باشد. او در بند 163 می‌نویسد:

«ما مفاهیم را شکل نمی‌دهیم و آن‌ها را نباید بدین صورت در نظر گرفت که منشأیی دارند. مفهوم صرفاً وجود و یا بی‌واسطه نیست؛ در عوض، وساطت نیز جزئی از آن است. اما، این وساطت در خود مفهوم نهفته است و مفهوم آن چیزی است که خود را از طریق خود و با خود وساطت می‌کند. این فرض اشتباه است که در ابتدا اشیاء و اعیان وجود دارند که محتوای تصورات‌مان را شکل می‌دهند و پس از آن، فعالیت ذهنی ما دست به کار می‌شود و با استفاده از عملیات تجرید و جمع‌آوری آن‌چه در اشیاء مشترک است، مفهومِ اشیاء را شکل می‌دهد. برعکس، مفهوم چیزی است که حقیقتاً اول است و اشیاء به دلیل فعالیت مفهوم، اقامت و آشکارسازی خود در آن‌ها، آن چیزی هستند که هستند.»

مفهومِ هگلی یا همان مطلق مجرّد از ماده است و بدین معنا، انتزاعی و مجرّد است. اما، مفهوم وجود دارد و از فعلیت برخوردار است و این فعلیت، با واسطه خود مفهوم مقرّر شده است؛ مفهوم، خود، به خود فعلیت می‌بخشد (به بند 1 فلسفه حق بنگرید). بدین معنا، عمومیتِ مفهوم انضمامی است.

در بند 161 می‌خوانیم:

«طریقِ حرکت مفهوم، نه استحاله و نه تجلّی در دیگری بلکه رشد و بسط است، چرا که [در این حرکت] اموری که متمایز و مغایر می‌شوند، هم‌زمان، به‌منزله اموری این‌همان با یک‌دیگر و با کلّ تقرّر می‌یابند .... حرکت مفهوم، رشد و بسط است، بدین طریق که تنها چیزی مقرّر می‌شود که از پیش درون آن حاضر است. در طبیعت، حیات سازمند [آلی یا ارگانیک] است که با این مرتبه از مفهوم تطابق دارد. بنابراین، برای مثال، گیاه خود را از درون دانه خود رشد می‌دهد ... مفهوم در این فرآیند [رشد و بسط] با خود می‌ماند و بدین طریق، به لحاظ محتوا، چیز جدیدی مقرّر نمی‌شود. در عوض، صرفاً یک دگرگونی در صورت رخ می‌دهد.»

هگل با تعریف مقوله جدیدی به نام «مفهوم» مدعی می‌شود اصل این عالم نه از جنس وجود محض و یا ذات و جوهر که از جنس حیات است، یعنی چیزی است زنده و دارای شناخت و اراده که خود به خود فعلیت می‌دهد. موجودات زنده از درون رشد می‌کنند، اما برای این کار باید بر غیر خود چنگ‌ بیاندازند و آن را درون خود جذب کنند. مفهوم نیز خود را محقّق می‌سازد، اما برای این کار به دیگری نیاز دارد. در نتیجه، مفهوم غیر خود را پدید می‌آورد و سپس آن را به درون خود می‌کشاند. اصل واحد یا مطلق هگلی چنین موجودی است.

در واقع، می‌توان گفت همان‌طور که کیفیت مقوله‌ای است عقلانی که جنسِ عامِ تمام کیفیاتِ مشخّص مانند، رنگ، بو، طعم و ... است، مفهوم نیز مقوله‌ای است عقلانی که اصل و اساس حیات، شناخت و اراده را بیان می‌کند. موجود زنده کیفیت خاصی دارد که هگل تلاش می‌کند با معرفی مقوله «مفهوم» آن کیفیت را به نحوی عقلانی صورت‌بندی کند. موجود زنده رشد می‌کند، یعنی در طول عمر خود از مراحل مختلفی عبور می‌کند، اما در عین حال با خود این‌همان می‌ماند. یک انسان در ابتدا چیزی بیش از هسته جنینی نیست. این هسته رشد می‌کند و جنین درون مادر به حیات خود ادامه می‌دهد. زمانی‌که جنین بیرون می‌آید، وارد مرحله جدیدی از زندگی خود می‌شود که می‌توان آن را نوزادی نامید. این روند ادامه پیدا می‌کند تا زمانی که مرگ او فرا برسد. امرِ مطلق یا اصل واحد هگل نیز از چنین کیفیتی برخوردار است. در واقع، «وحدت در عین کثرت» را باید بدین صورت بفهمیم که کثرات مراحل مختلفی هستند که امر مطلق، یعنی اصل واحد این عالم از آن‌ها گذر می‌کند[1]. همچنین، همان‌طور که موجود زنده برای بقای حیات خود با چنگ انداختن بر غیر خود و فروبردن آن درون خود، آن را درون خود جذب می‌کند، مفهوم نیز جهت فعلیت و تحقّق خود، بر غیر خود چنگ می‌اندازد (مرحله تشخّص) و آن را به درون خود فرومی‌برد (تفرّد). اما باید در نظر داشته باشیم که برخلاف یک موجود زنده در عالَم واقع، مفهوم یا مطلق تمام حقیقت است و حقیقتاً غیری در برابرِ خود ندارد. مفهوم، غیرِ خود را پدید می‌آورد. اما این غیر، چیزی به جز سلبِ خود نیست، یعنی جداشدنِ مفهوم از خود یا فِراق.

مفهوم سه عنصر دارد: عمومیت، تشخّص، تفرّد. این سه عنصر نیز در عین حال که از یک‌دیگر متمایزاند، با یک‌دیگر وحدت دارند (وحدت در کثرت).

هگل در بند 160 دایره‌المعارف می‌نویسد:

«مفهوم، امر آزاد است، به‌منزله قدرتِ جوهری که لنفسه است؛ همچنین، تمامیّت است، چرا که هر کدام از عناصر و مراحل آن، همانند خود مفهوم، یک کلّ است و هر کدام به‌منزله وحدتی یک‌پارچه همراه با آن مقرّر شده‌اند. بنابراین، مفهوم در این‌همانی با خود، به‌نحو فی‌نفسهِ لنفسه، معیّن است.»

مفهوم امر عمومی است، یعنی امر نامتناهی، آزاد و مستقل. مفهوم اگر در عمومیت خود باقی بماند، به‌نحو بالقوه وجود خواهد داشت و از هیچ‌گونه فعلیتی برخوردار نخواهد بود. بنابراین، مفهوم به خود فعلیت می‌دهد؛ برای این کار، ابتدا به خود تشخّص و جزئیت می‌بخشد. مفهوم در عنصر عمومیت خود، واحد و نامتناهی است، اما از طریق تشخص و جزئیت‌یابی، کثرت می‌یابد و متناهی می‌شود. در مرحله تشخص است که غیر پدید می‌آید. سپس، مفهوم از طریق تأمل در خود به عمومیت، وحدت و عدم‌تناهی خود بازمی‌گردد و این، عنصر تفرّد است. تفرّد بازگشت امر مشخّص و جزئی به ذات اصلی خویش است. بنا به اصل وحدت در کثرت، تفرّد را می‌توان چنین بیان کرد: تفرّد، عمومیت است در عین تشخّص و جزئیت. همان‌طور که صیرورت وحدت میان وجود و عدم است و در عین حال تمایز میان آن دو را برقرار می‌کند، تفرّد نیز وحدت عمومیت و تشخّص است و در عین حال، تمایز میان آن دو را برقرار می‌سازد. مفهوم برای این‌که از عمومیت و عدم‌تناهی برخوردار باشد، باید خود را جزئی و متناهی سازد و سپس به خود بازگردد. مفهوم بدون تفرّد چیزی است ناقص.

حیات، شناخت و اراده از مثال‌های این مفهوم هستند و آن‌ها از این سه عنصر و مرحله برخوردارند (برای مثال، در مورد سه عنصر مفهومِ اراده به بندهای 5، 6 و 7 کتاب «اصول فلسفه حقّ» و یا این متن رجوع کنید).

[1] مطلق از حرکت برخوردار است، اما برخلاف موجودات، این حرکت حرکتی زمانی نیست. این حرکت نوعی تقدم و تأخر منطقی است که میان تعیّناتِ مطلق (یا کثراتِ اصلِ واحد) وجود دارد. مطلق در ابتدا وجود است. وجود بدیهی‌ترین و مجردترین و در نتیجه‌، توخالی‌ترین مقوله است. سپس، عدم از وجود استنتاج می‌شود و پس از آن، مقولات دیگر معرفی می‌شوند. میانِ تعیّناتِ مطلق، نوعی رابطه‌ منطقی و عقلانی برقرار است.