هر که خود داند و خدای دلش ، که چه دردیست در کجای دلش...
سلام بر ابراهیم
چقدر اسم این کتاب را دوست داشتم، هر وقت اسمش به گوشم میخورد احساس آرامش میکردم اصلا نمیدانستم چرا این اسم اینقدر آرامش دارد، چند سال پیش یادم می اید بعضی از صفحات این کتاب را خوانده بودم اما فقط چند صفحه و همان چند صفحه در ذهنم حَک شده بود.
برایم سخت بود باور کنم یک جوان چطور میتواند اینقدر بزرگ باشد، و همیشه دلم میخواست بدانم که او به چه فکر میکرده که اینقدر در مسیر حرکت به سمت خدا بود.
یک روز در اینستاگرام به صورت اتفاقی با کتابی برخورد کردم به اسم "تعلق" چند پاراگراف از کتاب را خواندم خیلی دلچسب بود برای همین خریدم و خواندم هرچه به صفحات جلوتر میرفتم بیشتر به فکر فرو میرفتم احساس کردم اصلا این همه زندگی کرده بودم برای چه؟ اصلا چه کار میکنم؟ و کجا هستم؟
ناگهان یاد شهید هادی و همان چند صفحه ای که سالها پیش خوانده بودم افتادم، به خودم گفتم پس او اینطور فکر میکرده که اینقدر آدم خوبی بوده. حالا میتوانستم راحت تر کارها و رفتارهای او را درک کنم.
این چند روز کتاب سلام بر ابراهیم جلد یک را کامل خواندم، بعضی از صفحات را بارها و بارها خواندم و اشک ریختم و بعضی از صفحات هم مکث میکردم و مدام به فکر فرو میرفتم، کتاب را تمام کردم اما دلم میخواهد دوباره بخوانم اصلا این کتاب باید جلوی چشمانم باشد دلم میخواهد عکس شهید هادی را به اتاق بزنم تا مدام به کارهایی که کرده فکر کنم. هنوز فکر میکنم چطور میشود روح یک آدم اینقدر بزرگ باشد و او چه خوراک روحی ای داشته که اینگونه شده؟ ما که در مدرسه درس دینی داشتیم زنگ قران داشتیم در دانشگاه کتاب های اندیشه اسلامی و تفسیر قرآن داشتیم اما چرا هیچوقت همه ی این ها روی من تاثیر نگذاشت؟ من تازه کتاب تعلق را که خواندم یک سری چیزها را فهمیدم . به خودم میگویم شهید هادی چه چیزی را خوانده؟ چه سخنانی را گوش داده؟ نمیدانم. فقط میدانم که روح خیلی بزرگی داشت.
بخش هایی از کتاب:
در باشگاه کشتی بودیم. آماده میشدیم برای تمرین، ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد. تا وارد شد، بیمقدمه گفت: ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده. تو راه که میاومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف میزدند.
بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملا مشخصه ورزشکاری. به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت.
جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهیم را دیدم خندهام گرفت. پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد. به جای ساک ورزشی لباسها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود. از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه میآمد. بچهها میگفتند: بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی. ما باشگاه مییایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباسهاییه که میپوشی. ابراهیم به حرفهای آنها اهمیت نمیداد.»
همراه ابراهیم راه میرفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچهها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسربچهای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. بهطوری که ابراهیم روی زمین نشست. صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شدم. به سمت بچهها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش، پلاستیک گردو را برداشت. داد زد: بچهها کجا رفتید؟ بیایید گردوها رو بردارید. بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود؟ گفت: بندههای خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد. اما من میدانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل میکنند.
و در آخر
سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ(۱۰۹)
كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ(۱۱۰)
إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ(۱۱۱)
_ آیات۱۰۹ الی ۱۱۱ سوره صافات.
روح همه ی شهیدان شاد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب| به نام مردم، به کام کژدم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
شروعی دوباره(کتاب خرده عادتها، نوشته استفان گایز)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابخوانی؛ آماده برای شروع!