«روباه چیزهای زیادی میداند، جوجه تیغی اما فقط یک چیز میداند، یک چیز خیلی مهم!» (آرکیلوکوس)
معرفی کتاب| به نام مردم، به کام کژدم!
مقدمهای مختصر دربارهی کتاب، نویسنده و مترجم:
کتاب "زن رییس شورای محلّه" نوشتهی یرواند اُتیان یکی از تاثیرگذارترین طنزپردازان ارمنیست که زیرکانه و با طنزی مخصوص و زیرپوستی به مسائل سیاسی و درگیریهای اجتماعی میپردازد.
نویسنده کشمکش دو خانوادهی قهرمان داستان، "مارکارافندی" و بُقوسافندی" _که دست بر قضا از افراد متمول و بانفوذ محلّه هستند_ را به خوبی حلاجی نموده است. اختلاف و کشمکشی غیراخلاقی که جرقّهاش از محل قرار دادن یک صندلی(!) داخل کلیسا آغاز شده، و شعلهاش به دوقطبی شدن جامعه و اقدامات بعضاً خرابکارانه میانجامد.
یرواند اُتیان نویسنده نامدار ارمنی در نگارش کتاب از طنز تلخ و گزندهی منحصربهفرد خود استفاده کرده و به رذالتهای انسانی خفته در نهاد افراد جامعه میپردازد؛ سبک نگارش شیوا و روان او مخاطب را تا انتهای کتاب در افکار خود غوطهور کرده و حس دلانگیزی را برای او به ارمغان میآورد.
در این میان نمیتوان بهراحتی از کنار ترجمهی روان، ساده و بینقص «آندرانیک خچومیان»، مترجم زبردست کتاب نیز عبور کرد که با نثری سلیس و گویا زیبایی داستان را دوچندان کرده است.
نقطهی آغاز ماجرا با گفتن این جملات توسط زنِ مارکارافندی پس از بازگشت زودهنگام و همراه با عصبانیت از کلیسا کلید میخورد:
_ دیگه پا تو اون کلیسا نمیذارم. به جای دعا کردن زیر بار گناه میرم.
_(مارکارافندی): چرا؟ مگه چی شده؟!
_ چی شده؟! رفتم کلیسا، جای سوزن انداختن نبود... با هل دادن و تنه زدن و هزار و یک بدبختی رفتم جلو... رو همهی صندلیها نشسته بودن، جای خالی نبود، پشت گروه آواز سرپا موندم!
داشتم مراسم رو نگاه میکردم یهویی کشیش درحالیکه داد میزد:"جا باز کنین! راه بدین!" از پستو اومد بیرون. همه از سر و کول هم بالا رفتن و راه باز کردن... پشت سر کشیش خادم کلیسا صندلی به دست اومد. پشت سر خادم دوست داری کی بود؟!
_(مارکارافندی) بیرغبت پرسید: کی؟!
_ خانم شازیک! همهی اون آشوب و بلوا به خاطر اون بود. من هم خودم رو کنار کشیدم، فکر کردم میخواد از جلوی من رد شه گم شه بره... ولی میدونی چی شد؟ خادم کلیسا صندلی رو آورد و درست همونجایی که وایساده بودم گذاشت تا شازیک یهکاره روش جا خوش کنه. دود از کلهام بلند شد، چشمهام سیاهی رفت، چهارستون بدنم به لرزه افتاد... دلم میخواست ریش کشیش رو پرپر کنم...!
نویسنده در بخشهای مختلف کتاب با زبان طنز به مسائل مهم و تاملبرانگیز جامعه اشاره میکند، مسائل و معضلاتی اجتماعی که در کمال تعجب بعضاً در جامعهی امروزی خودمان هم شاهد هستیم!
پردهی اول: کدوم مردم؟!
در بخشی از کتاب وقتی ماجرای اخراج خادم کلیسا برادر وارتان و کشمکش مارکارافندی(تاجر بانفوذ و متمول محلّه) و بقوسافندی(رییس شورای محلّه) به دودستگی میان مردم محلّه و تشکیل دو حزب(!) منجر میشود نویسنده به خوبی جدال میان دو جناح و حقبهجانب دانستن هریک از طرفین را به تصویر میکشد؛ جایی که هریک از گروهها خود را مردم(!) نامیده و خواستار اجرای عدالت برای مردم است:
ناگهان رفیق کایتزونی در محاصرهی چندنفر از دوستانش وارد شد. از او با کنجکاوی استقبال کردند. نمایندهی "مکتب پیکار" جلو رفت و روی درپوش چاهی که در یک سمت حیاط بود ایستاد. انبوه جمعیت دور او حلقهای تشکیل داد.
کایتزونی اعلام کرد:"هممحلیها، به خاطر جوانها حرف میزنم و امیدوارم لطف کنین و بادقت به من گوش کنین. همه با ماجرایی که بیش از یک هفته است محله رو دچار التهاب کرده آشنایین. ما، فرزندان مردم، نمیتونیم تماشاچی بیخیال باشیم، نمیتونیم اجازه بدیم که فرزند مردم، یک خدمتکار جزء، قربانی دمدمیمزاجی ارباب بشه. ما اومدیم که به نام مردم اعتراض کنیم."
جوانی که چوبدستیاش را در هوا تکان میداد حرف او را قطع کرد و گفت:" حق نداری به نام مردم حرف بزنی."
او یکی از اعضای "کلوب صاعقه" بود.
در جواب او گفتند:"تو ساکت شو."
دیگری خود را وسط انداخت و گفت:"چرا باید ساکت بشه؟ ما هم مردمیم."
_ شماها مردم نیستین، شماها فقط نمایندهی کلوب صاعقهاین، حق ندارین به نام مردم حرف بزنین.
بحث و جدل رفته رفته اوج گرفت. اعضای شورا از اتاق جلسه بیرون آمدند و سعی کردند جمعیت را آرام کنند.
بقوسافندی گفت:"برادرها، برین، متفرق بشین بذارین جلسه رو ادامه بدیم و تصمیم بگیریم."
رفیق سوسِریانتس گفت:"نه، نمیریم، اینجا منتظر میمونیم."
_ واسه چی؟
_واسه دفاع از منافع مردم!
رفیق کایتزونی گفت:"باشه، منتظر بمونین، ولی سر و صدا نکنین، در عین حال به اعضای شورا توصیه میکنم به ارادهی مردم احترام بذاره تا پیشامدهای بزرگتری به وجود نیاد."
سوسِریانتس داد زد:"به ارادهی کدوم مردم باید احترام بذارن؟"
_ مردم واقعی.
_ مردم واقعی ماییم.
_ ساکت شین...
دوباره سر و صدا بالا گرفت!
پردهی دوم: "پس اصول ما چی؟!"
در بخشی دیگر وقتی رفیق کایتزونی رییس مکتب پیکار تصمیم میگیرد اعضای مکتبش را حامی وارتانِ خادم اعلام کند، طرف مخالف، رفیق سوسریانتس، بیتردید تصمیم به حمایت از مارکارافندی گرفته و خواهان اخراج خادم کلیسا میشود؛ پس از اعلام این موضع از سوی رییس کلوب صاعقه، یکی از اعضای مردد سوال جالب و تاملبرانگیزی را مطرح کرده و با جوابی متفاوت از سوی رییس گروه مواجه میشود:
رفیق کایتزونی که از بیان شیوای عوامفریبانه بهرهمند بود به راحتی توانست دوستانش را قانع کند. آنها هم تصمیم گرفتند به طور فعال در این کار مداخله کنند.
_ مکتب پیکار خود را حامی وارتان خادم اعلام میکند و موضع قاطعی خواهد داشت.
وقتی این خبر در محله پیچید، هیجان زیادی به وجود آورد.
حزبی دیگر هم در محله وجود داشت به نام کلوب شانت(صاعقه!) که اعضای آن طبیعتاً مخالف مکتب پیکار بودند.
کلوب شانت را رفیق سوسِریانتس رهبری میکرد. این آقای رهبر نیز وقتی از تمایل طرف مخالف آگاه شد، بیهیچ تردید، تصمیم گرفت:"ما باید از مارکارافندی دفاع کنیم."
یکی از اعضای مردد گروه تذکر داد:"پس اصول ما چی؟!"
_ اصول خودمون رو میتونیم با مراحل کاری که انجام میدیم منطبق کنیم!
پردهی سوم: توهم دلنشین پیروزی!
رفیق کایتزونی رو به اطرافیانش کرد و گفت:"بچهها، دیگه بریم."
و مانند سرداری که پیروز از جنگ برگشته باشد، به طرف محل مکتب پیکار راه افتاد. رفیق سوسِریانتس هم همراه گروهش و با پیروزمندی نه کمتر از دیگری، به سمت کلوب صاعقه حرکت کرد. اعضای شورای محله، بدون اینکه چیزی را تصویب کنند، رفته بودند. با اینکه در واقعیت چیزی وجود نداشت که توهم دو حزب را توجیه کند، هردو توهم دلنشین پیروزی داشتند.
پردهی چهارم: کاملاً بیطرف(جبههی سوم!)
در قسمتی از داستان، مارکارافندی به دیدن دوست صمیمیاش مانوک آقا که اتفاقا یکی از اعضای شورای محله هم هست رفته و از به نتیجه نرسیدن جلسه گله میکند، نویسنده در این بخش، استادانه به ماهیت مواضع بیطرف برخی افراد مسئول و آرای ممتنع میپردازد:
_(مارکارافندی): شنیدم یکی از اعضای شورا با تو همعقیده بوده.
_ بله، ولی یکی دیگه از اعضا همعقیدهی بُقوسافندیه. چون رافیک آقا هم کاملا بیطرفه، نمیشه اکثریت تشکیل بدیم.
_(مارکارافندی):"اما درمورد رافیک آقا، بهش سلام برسون و بگو راهی که در پیش گرفتی برای من خیلی عجیبه. وقتی با میهرانیکافندی به اتاق جلسه اومدیم تا دربارهی اون اتفاق اعتراض کنیم، با ما همعقیده بود و مثل تو قول داد روز بعد خادم رو اخراج کنن."
مانوک آقا جواب داد:"رافیک آقا آدم عجیب و غریبه. نمیخواد با کسی رابطهاش خراب بشه، به همین خاطر تو همچین مواردی موضعگیری مشخصی نمیکنه."
_(مارکارافندی): اما با این روند، هم من رو ناراضی میکنه هم بقوسافندی رو. درحالیکه اگر طرف یکی از ما رو بگیره، دوستی اون رو به دست میآره!
بله شورای فعلی موقتیه.
_ اهالی محل از این تصمیم راضیان؟
_ یه بخشی راضیان و یه بخشی ناراضی اما اکثریت بیتفاوتان!
پردهی پنجم: امضای استشهادنامه!
در بحبوحهی درگیری و کشمکش میان دو حزب، مارکارافندی تصمیم میگیرد با تنظیم یک استشهادنامه قوی علیه شورای محله به ریاست بقوسافندی، و ارائهی آن به شورای خلیفهگری، کنترل اوضاع را به دست گرفته و شرایط را به نفع خود پیش ببرد. او مسئولیت سنگین جمعآوری امضا از اهالی محل را به مانوک آقا واگذار کرده و از آنجایی که احتمال میدهد برخی از اهالی مفت و مجانی پای استشهادنامه را امضا نکنند، چند سکهای نیز به او میدهد تا درصورت نیاز، در این راه خرج کند!
از طرف مقابل هم سوسریانتس(که به دلایل جالب توجهی به یکباره مواضع خود را تغییر داده و به جناح رقیب پیوسته است!)، برای مقابلهبهمثل، استشهادنامهی دیگری علیه مارکارافندی و طرفدارانش تنظیم میکند تا از قافلهی رقیب عقب نماند.
واکنش اهل محل اما در مواجهه با درخواست امضا توسط دو طرف، بسیار تاملبرانگیز و جالب است، مردمی که برخیشان فقط به فکر ناناند، برخی دیگر ادعای بیطرفی کرده و خود را جدا از این سیاستها میدانند و گروهی دیگر آنقدر مذبذب هستند که...
مانوک آقا کارش را با جدیت شروع کرد. اما نگرانیاش به جا بود؛ اکثر اهالی محله میخواستند بیطرف بمانند.
_ این چیه مانوک آقا؟
_ یه اعتراضیه علیه شورای محله. جانم دیگه گندش رو درآوردهان! نمیشه اینجور ول کرد. بخون، ببین. مسئله بهخوبی توضیح داده شده.
_ به من چه! من کاری به این کارها ندارم.
_ عجیبه! تو مگه مال این محل نیستی؟
_هستم ولی میخوام بیطرف بمونم.
_ میشه این همه بیطرف موند؟ باید بیرونش کنیم و یه آدم درست و حسابی جاش بذاریم.
_ کو آدم درست و حسابی؟
_ این چه حرفیه! عجیبه! تو محل آدم درست و حسابی نیست؟ مارکارافندی رو میآریم و رئیس میکنیم. آدم مردمدوست، پولدار و باآبروییه. عین بقوسافندی نیست.
_ گور بابای هم بُقوسافندی هم مارکارافندی! باید به فکر نون باشیم.
بسیاری از اهالی با بیطرفی شگفتآوری، همزمان هر دو استشهادنامه را امضا کرده بودند. کسانی که به یک قطب رأی داده بودند آنها را به باد انتقاد میگرفتند.
_ میریجان آقا، این چه وضعیه؟ زیر استشهادنامهی هر دو رو امضا کردی؟
_ چیکار کنم؟ بقوس افندی رو دوست دارم و بهش احترام میذارم. من به این آدم اطمینان دارم.
_ خب اون یکی استشهادنامه رو امضا نمیکردی.
_ آخه جانم، مانوکآقا آورد و وادارم کرد. میخواستی حرفش رو زمین بندازم؟ هرروز همدیگه رو میبینیم، میشینیم، پامیشیم.
دیگری برای توجیه رفتارش میگفت:"من نمیتونم خاطر کسی رو مکدر کنم. اون رو هم امضا میکنم. اگه میخوای تو هم چیزی بنویس بیار امضا کنم."
نفر سوم اینجوری گناهش را سبک میکرد:"عزیزم، با سروپآقا رو تخت چوبی نشسته بودم و تختهنرد بازی میکردم. مسیو تورگم خودمون هی کاغذ آورد و گفت: "این رو بخون و امضا کن." عینکم همراهم نبود، من هم مشغول بازی بودم. پرسیدم:" این چیه؟" جواب داد:"چیز بدی نیست." امضا کردم از دستش خلاص بشم. بعدش رفیق کایتزونی اومد . اون هم یه کاغذ درآورد و گفت:" امضا کن." گفتم:"من یکی امضا کردم" جواب داد: "یکیدیگه هم امضا کن." دیدم ممکنه حرف به درازا بکشه، یه امضا هم پای اون کاغذ گذاشتم... با پول نهها! عجیبه بعداً فهمیدم دیگران پول گرفتن و امضا کردن. ما احمق بودیم!"
پردهی ششم: یکی به نعل، یکی به میخ!
صبح روز بعد بر بالای اخبار "نظر عموم"، متن زیر دیده میشد:
ماجرای محلهی "ک"
"گزارش کارپیس نیزاک افندی درباره ماجرای آشنای محلهی "ک" در اختیار شورای خلیفه گری قرار گرفت. بنا بود نتیجه ی بررسی تا اعلام تصمیم نهایی كاملاً مخفی بماند و دربارهی گزارش نیزاک افندی هیچ خبری در اختیار نشریات قرار نگیرد. با این حال، ما موفق شدیم به این گزارش مخفی دست یابیم و اولین نشریهای باشیم که میتوانیم اطلاعاتی در مورد نتیجهی بررسی نیزاک افندی در اختیار خوانندگان قرار دهیم.
کارپیس نیزاکافندی، نخست با تعریف مسئله، خادم کلیسا وارتان را به ایندلیل که صندلی را داخل کلیسا آورده و درست در جایی قرار داده که خانم ساسانیان ایستاده بود محکوم کرد و آن را خلاف ابتداییترین قوانین ادب دانست. با این حال از سویی هم خادم کلیسا را بیگناه دانست چون او به دستور خانم شازیک عمل کرده بود نه به میل خودش. سپس نماینده ی تامالاختیار شورای خلیفهگری به عواقب این پیشامد و مخالفتهایی که بهمرور در محل پیش آمده بود پرداخت و نتیجهگیری کرد که رئیس شورای محله - بقوس افندی - با اینکه در انجام دادن وظایف خود کوتاهی نکرده، با روند خودکامهای که در پیش گرفته، نارضایتیهایی را در محله به وجود آورده است. نیزاکافندی به این نپرداخته که این نتیجه گیری تا چه میزان عادلانه است و این بررسی را خارج از حوزه وظیفهی خود دانسته است. در مورد شهادتها و گواهیها، خبررسان خلیفهگری میگوید که در فلان بندها شاهدها هم عقیده و در فلان بندها با هم در تضادند و به طبع از گواهیهای آنان امکان روشنگری مناسبی وجود ندارد. از سویی هم دو جریان اصلی - شوراییها و ضد شوراییها - چنان علیه هم تحریک شدهاند که به جا نیست این ماجرا مدت طولانی به حال خود رها شود. کارپیس نیزاکافندی از خلیفهگری خواسته است هرچه زودتر مسئله را به طور شایسته مدیریت کند."
پردهی هفتم: تفسیر به رای!
در محلهی "ک" وقتی این تحلیل از گزارش نیزاکافندی خوانده شد، بهطور کلی باعث خوشنودی شد. هرکس آن را به نفع خویش تحلیل و حکم صادر میکرد.
آقای تورگُم روزنامه را به رفیق سوسریانتس نشان داد و گفت: "خیلی عادلانه و بی طرف قضاوت کرده."
سوسریانتس زیاد راضی نبود. گفت:" نتیجهگیریش مشخص نیست."
_ چی میگی برادر! کمی با زبان دیپلماتیک نوشته شده، اما وقتی با دقت بخونی، میبینی که کاملاً طرف ما رو گرفته.
_ من دوست داشتم نتیجهگیری کوبندهای میداشت.
از طرف دیگر، رفیق کایتزونی روزنامه را بهدست گرفته بود و به هر کسی که جلویش ظاهر میشد میگفت:"گزارش نیزاکافندی رو خونده ای؟"
_ بله خوندهام.
_ بابای شورای محله رو در آورده.
_ یعنی زیاد مشخص نیست. ولی بله، میشه گفت بقوس افندی رو محکوم کرده.
_ یه آدم رسمی طور دیگهای نمیتونست بنویسه. مجبوره زبان رسمی به کار ببره.
هنگام غروب وقتی اعضای دو حزب در کافه جمع شدند، باز هم صحبت کلی درباره ی گزارش نیزاکافندی بود.
دربارهی نکات تاریک گزارش بین دو طرف جرو بحث در گرفت.
_ داداش، اونجور نخواسته بگه، اینجور خواسته بگه.
_ نه، تو اشتباه فهمیدی، مشخصا میخواد بگه که...
_ کمی پایین رو بخون ببین چی میگه؟
_ تو پایین رو ول کن ، بالا رو بخون...
_ احمق! نمیتونی چیزی رو که خوندی درک کنی؟
_ احمق تویی الاغ! اونجا نوشته "نه به میل خودش" که خیلی معنی داره.
_ بابا گفته :"در انجام دادن وظایف خود کوتاهی نکرده."
_ درسته، ولی این رو هم گفته که "با روند خودکامهی خود نارضایتی ایجاد کرده."
پردهی هشتم: پروپاگاندا!
سوسریانتس در کافهای ایستاده بود و داشت سخنرانی میکرد:" آقایان! انتخابات شورا یک انتخابات معمولی نیست، بلکه مبارزه ای است طبقاتی علیه الیگارشی حاکم و توده مردم. مبارزه ای است بین کاپیتالیزم و پرولتاریا. در یک سو مارکار ساسانیانافندی رو میبینیم که بر پشتههای طلای خود تکیه داده و تلاش میکنه حق مردم رو پایمال کنه و در دیگر سو بُقوس را که به خلاف بورژوا بودنش ، از منافع جوانان روشنفکر فقیر حمایت میکند. نباید تردید کرد، هر هم محلی دانایی باید به لیست ما رأی بدهد، لیستی که همه ی اسامی اون نمایندهی واقعی مردم اند..."
پردهی نهم: به نام مردم، به کام کژدم!
_ اطلاع ندارم. فقط میدونم که استعفای بقوسافندی برگشتناپذیره و برای اینکه اسقف اعظم استعفا رو رد نکنه خودش باید میبرد تا اسقف رو مجاب کنه.
سوسریانتس گفت:" ولی این فرار از خدمته."
_ ممکنه باشه، ولی همین جوره که گفتم.
_ به نام اهالی محله اعتراض میکنیم.
_ این رو دیگه خودتون میدونین.
_ و درخواست میکنیم استعفا رو قبول نکنن.
_ فکر نکنم این کار عملی بشه.
_ به نام مردم حرف میزنم.
_ میدونم عزیزم ولی بی فایده است.
_ چون بقوسافندی توی محل مسئول حزب مطرح شد، چون تابهحال مبارزه کرده، نمیتونه قبل از پرسیدن نظر ما استعفا بده.
_ ولی داده.
_ ما استعفای او و شما رو ملغی میکنیم.
_ از پشتیبانی شما سپاسگزارم ولی...
_ به نام مردم تقاضا میکنیم. از همین فردا کارتون رو ادامه بدین.
_ نمیشه ...
_ در غیر این صورت شما رو به زور به جلسه میبریم.
_ خواهش میکنم آقای سوسریانتس! حرفهای بچگانه نزنین!
_ به اراده ی مردم احترام بذارین.
_ استعفای ما برگشت ناپذیره، دیگه در این باره حرف نزنیم.
به خلاف این اعلام آشکارا رفیق سوسریانتس به نام مردم، به نام منافع اجتماعی، به دفاع از طبقهی زحمتکش و ...به اعتراضش ادامه داد و مگردیچآقا خللناپذیر باقی ماند.
پردهی دهم: آفتابپرست!
پس از انتصاب مارکارافندی به عنوان رییس جدید شورای محله، مسیو تورگُم _معلم مدرسه و یکی از اعضای فعال کلوب صاعقه_ به عنوان کسی که شبانهروز مشغول تبلیغ و فعالیت علیه مارکارافندی بوده، آیندهی شغلی و جایگاه اجتماعی خودش را در خطر میبیند. از اینرو تصمیم میگیرد بهسرعت از کلوب استعفا داده و خود را فردی جدا از مسائل سیاسی و حزبی نشان دهد. او پس از استعفا و در میانهی راه به رافیک آقا برخورد کرده و با پیشنهاد ناگهانی او مواجه میشود:
رافیک گفت:" سلام معلم، کجا با این وضع؟"
تورگم جواب داد: "دارم گشت میزنم."
_ نظرت راجع به مصوبه شورای خلیفه گری چیه؟
_ مسئله تموم شده، بهتر از این نمیشه.
_ ولی این ضربه مهلکیه برای شما.
_ منظورت از ما چیه؟
_ یعنى حزب شما... كلوب صاعقه است؟ چیه؟
معلم گفت:" من با اونها کاری ندارم.
_ عجيبه ! تو از اونها نیستی؟
_ نه برادر ، من استعفام رو دادم. خیلی وقت بود تو این فکر بودم، ولی منتظر موقعیت بودم.
_ یعنی حالا دیگه عضو کلوب صاعقه نیستی؟
_ نه.
_ اگه این جوریه بیا با هم بریم.
_ کجا؟
_ برای تبریک گفتن.
_ معلم گفت :"نمیفهمم منظورت چیه؟"
_ من میرم پیش مارکارافندی که مقامش رو تبریک بگم، بیا تو رو با خودم ببرم.
_ میشه برادر؟
_ چرا نشه؟ چیز عجیبیه؟ تو مگه اهل این محله نیستی؟ بهخصوص که مدیر مدرسه هم هستی، وظیفه ی توئه که بری به شورای جدید تبریک بگی. حالا دیگه افسار تو دست اونهاست."
با اینکه این تشبیه به نظر آقای تورگُم چندان شایسته نیامد، بههرحال حس کرد که حق با رافیکآقاست، اما مخالفت کرد:"ولی من تابهحال مخالف مارکارافندی شناخته شدهام."
_ جانم، حالا که از کلوب صاعقه استعفا دادی نشون میده که دیگه مخالف نیستی. به جز این، مارکارافندی آدمی نیست که از کسی کینه به دل بگیره، آدم با گذشتیه. راه بیفت بریم.
معلم لحظه ای تردید کرد. با اینکه باطناً از این پیشنهاد راضی بود، از سویی هم از عواقب این کار میترسید. اگر احیاناً سوسریانتس و دوستانش از این دیدار باخبر بشوند. فکر کرد که سوسریانتس به من تهمت جاسوسی و خیانت خواهد زد. رافیک اقا متوجه تردید معلم شد و گفت: "راه بیفت برادر، من آدم با تجربهایام، به حرفهام گوش کن. از دوستی با آدمهای پولدار همیشه نفع میبری... تازه، این مرد فردا باید رئیس شورای محله بشه، تو هم مدیر مدرسهای. مدرسه الان بسته است، فعالیت جدید باید شروع بشه، شورای محله باید معلمهای جدید انتخاب کنه، میفهمی چی میخوام بگم؟ معطل نکن دوست من، راه بیفت بینم!"
آقای تورگُم خودش را قانع کرد و گفت: «بریم.» ولی بین راه دوباره شبح سوسریانتس در تصوراتش قد علم کرد. شبح میگفت: "کار زشتِ زشتِ زشت. برای یه تیکه نون اصولت رو زیر پا میذاری، مبارزهی ایدئولوژیک رو به خاطر یه بشقاب غذا میفروشی، مثل یِساو که ارشدیت خودش رو به یه
کاسه عدسی فروخت... موجود بی ارزش!"
جلوی در خانهی مارکارافندی رسیده بودند.
تورگم گفت:"من نیام بهتره."
رافیک آقا گفت:"بچه نشو برادر!"
_ یه روز دیگه برای تبریک میرم.
_ تا اینجا اومدی و میخوای برگردی؟
_ برادر ، ممکنه مارکارافندی از این دیدار ناراحت بشه.
_ من باهاتم، نترس!
حالا دیگر در باز شده بود. دیگر امکان پا پس کشیدن وجود نداشت. معلم وارد شد و هر دو با هم از پله ها بالا رفتند تا به اتاق پذیرایی بروند. قلب آقای تورگم به شدت میتپید. مدام فکر میکرد:"سوسریانتس اگه بفهمه..."
و برای اینکه به خودش دلگرمی بدهد، در فکرش تکرار میکرد:"چه حقی داره که چیزی بگه؟ من استعفام رو دادم، دیگه عضو کلوب صاعقه نیستم، یه مرد مستقل و آزادم..."
به جلوی در اتاق پذیرایی رسیدند. از داخل صدای گفتوگو به گوش میرسید. مشخص بود که ساکنان دیگر محله با عجله آمده بودند تا به رییس جدید شورای محله تبریک بگویند. معلم دکمه های کتش را بست، کلاه فساش را مرتب کرد و پشت سر رافیک آقا وارد اتاق شد.
ناگهان کنار در شگفتزده در جایش میخکوب شد. چشمانش از تعجب زیادی گشاد شدند. رفیق سوسریانتس سرپا ایستاده بود و داشت با مارکارافندی که روی مبلی نشسته بود حرف میزد.
قهرمان کلوب صاعقه میگفت:"نباید محله رو به شکل بیهویت قبلیش رها کرد. شما قدرتی اقتصادی هستین و متفکرین و همینطور آدمی با اصول و آگاه باید به مسائل آموزشی توجه کنین... در محله تحول و تکامل باید از مدرسه شروع بشه."
پردهی یازدهم: نقاب
- بیا ببینیم مسیو تورگُم! چرا صبح اونجوری گذاشتی و از خونهی مارکارافندی فرار کردی؟
معلم جواب داد:"فرار نبود. تو هم دیدی که چقدر سرد از من استقبال کرد."
_ دِ آخه جانم! میموندی کار رو به خیر و خوشی تموم میکردیم.
_ چیکار کنم؟ با سوسریانتس بلند شدم که بریم... مارکارافندی اون رو برای ناهار دعوت کرد، اما به من حتی نگفت"بمون"، چیکار میتونستم بکنم؟... به زور واسه ناهار میموندم؟
_ دیدی سوسریانتس چطور خودش رو مطرح کرد! نصف استادی اون رو هم نداری.
_ من آدم آبرومند درستکاریام... مثل اون نمیتونم هر روز نقاب عوض کنم.
- جانم اینها حرفهای بیهوده است... حرف آدمهای اهل کار نیست، آدم برای زندگی تو این دنیا باید کمی رفتار کردن با همه رو بدونه.
ببین سوسریانتس چطور بلافاصله زیر بیرق مارکارافندی رفت! میدیدی که چطور صمیمانه با هم حرف میزدن.
پردهی دوازدهم: بازگشت فرزند ناخلف!
رفیق کایتزونی در نخستین لحظات، با عجله نزد مارکارافندی رفت و به او بابت پیروزیاش تبریک گفت و به طور مشخص به تاجر فهماند که بخش اعظم این پیروزی را مدیون تلاشهای فداکارانهی مکتب پیکار است، ولی مارکارافندی استقبال چندان پرشوری از همرزمانش نکرد و برعکس، دلبستگی خودش را بیشتر به سوسریانتس نشان داد. این امر رفیق کایتزونی را دلگیر کرد. او نتوانست خودش را کنترل کند و نارضایتیاش را به مانوکآقا اعلام کرد. عضو جدید شورای موقت گفت:"تو انجیل نخوندی؟ رفیق کایتزونی جواب داد:"وقتی بچه بودم خوندم."
_ مَثَل فرزند ناخلف رو میدونی؟ انسان برای به راه راست اومدن پسر ناخلفش بهترین گوسفند رو قربانی میکنه و حالا مارکارافندی هم درست همون کار رو میکنه؛ از به راه راست اومدن سوسریانتس بیشتر خوشحاله تا از فداکاری تجربهشدهی شماها.
_ ولی تو همچین شرایطی ما خودمون رو فریبخورده میدونیم.
مانوکافندی که میخواست مهارتش را در انجیل به رخ بکشد ادامه داد:"مَثَل گوسفند گم شده یادت نیست؟ چوپانی نود و نه گوسفند رو به حال خودشون رها کرده و دنبال یه گوسفند گمشده رفته بود. وقتی اون گمشده رو پیدا کرد، تو آغوش گرفت و پیش بقیه گوسفندها آورد، مارکارافندی هم درست همون کار رو کرد، سوسریانتس گم شده بود و پیداش کرد، به خاطر همین هم بهش همهجوره احترام میذاره."
مَثَلهای انجیلی زیاد رفیق کایتزونی را تسلی نداد و بدون اینکه نارضایتیاش را پنهان کند از پیش مانوکآقا رفت.
پردهی سیزدهم: حمایتهای پوشالی!
همهجا از معلم هوادارانه استقبال میکردند، همه تأسف خودشان را از کار غیرقانونی که انجام گرفته بود اعلام میکردند، همه پیشنهاد اعتراض و مراجعه به دوستان و حامیان را میدادند، ولی کسی قلم به دست نگرفت تا استشهادنامه را امضا کند.هر کدام برای امضا نکردن بهانهای میتراشید.
یکی گفت:"من قسم خوردم تو همچین کارهایی مداخله نکنم."
یکی دیگر مدعی شد:"امضای من به جای اینکه به نفع تو باشه به ضررته چون همهی اعضای شورای خلیفهگری دشمن منان."
نفر سوم گفت: "زنم وادارم کرده به جان بچههام قسم بخورم که تو کارهای محله دخالت نکنم."
خیلیها هم گفتند:"بذار دیگران امضا کنن، بعد ما امضا میکنیم."
چند نفری هم اعلام کردند برادر در افتادن با مارکارافندی به درد من نمیخوره، من آدمیام که دستم تو کاره، اگه این کار رو بکنم به روزیم ضرر می زنه ... آدمی که بچه داره به همه چی فکر میکنه."
دیگران با لحنی سرزنش آمیز گفتند:"داداش محله تازه کمی آروم شده، باز میخواین دردسر درست کنین؟"
_ ولی آخه شما هم اعتراف میکنین که کار غیرقانونی انجام شده.
_ قانونی یا غیرقانونی، کاریه که شده! مسئله درست نکن... به جای اینکه واسه این استشهادنامه وقت بذاری برو تو مدرسه ی دیگه ای کار دست و پا کن."
پردهی آخر: حیثیت!
اگر میتوانست مطمئن باشد که این اتفاق کاملا پنهان میماند، بابت بلایی که سرش آمده بود زیاد نگران نمیشد. بُقوسافندی، مانند خیلیهای دیگر، باور داشت که حیثیت آدمی تا زمانی که جامعه فرصت نقد آن را نداشته باشد لکهدار نمیشود.
پن: از ابتدا قرار نبود مطلب به درازای فعلی باشد، ولی حیف که نتوانستم از خیلی از مضامین و گفتوگوهای کتاب چشمپوشی کنم و خروجی کار چیزی شد که میبینید. هنوز اما چیزهای زیادی از کتاب را نخواندید و لذت آنها را نچشیدید. از آنجایی که جزئیات و پایان کتاب را برایتان شرح ندادم، پس "زن رئیس شورای محله" رو از دست ندید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقطه کور، همین!
مطلبی دیگر از این انتشارات
فهرست لغات و توضیحات در مورد برخی از اصطلاحات هگل
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حق: بندهای 27، 28 و 29