معرفی کتاب: حاج قاسمی که من میشناسم+یک خاطره شخصی از روز شهادت سردار

واقعا یکی از بهترین کتاب هایی که تو عمرم خوندم بود
واقعا یکی از بهترین کتاب هایی که تو عمرم خوندم بود


بسم الله الرحمن رحیم. سلام. چند سال پیش. یک روز جمعه صبح طبق عادت هر هفته ام بلند شدم و به حرم رفتم. برای دعای ندبه. نشسته بودم رو به روی ضریح و داشتم با آقا جانم امام رضا علیه السلام درد دل می کردم. چند وقتی بود وقتی می آمدم حرم اشک از چشمانم جاری نمیشد. داشتم می گفتم آقا جان ، گناهم چیست؟ چرا دیگر آن صفای باطن را ندارم. پسری آن طرف تر ایستاده بود و از جان و دل اشک می ریخت و خودش را میزد. تو نخش رفتم. این گریه تمامی نداشت. با خودم گفتم خوش به حالش. چه خوب دارد بار دل خالی میکند. ولی مثل من دیگران هم کنجکاو شده بودند که درد این پسر چیست؟ مادرش را از دست داده یا پدرش یا عشقش را؟ من هم که زل زده بودم ببینم چه می گویند.

حال در آن شلوغی با آن فاصله، صدا به صدا نمی رسید ولی گویی همه یک دفعه ساکت شوند و زمان بایستد یک حرفشان را شنیدم. پسر گفت : سردار سلیمانی رو شهید کردن. این را که گفت ناخودآگاه آن چشمه ی اشک خشک شده جاری شد و دیدم دارم زار زار گریه می کنم. حال خودم را نمی فهمیدم. حالا من خیلی شناخت خاصی هم از حاج قاسم نداشتم فقط می دانستم فرمانده سپاه قدس است. اما نه چیزی بیشتر نه کمتر ازو نمی دانستم. این مهر، این اشک از کجا آمده بود را نمی دانم. یکهو حس کرده بودم که پدرم را از دست داده ام. اما چطور می شود؟ خدا مهرش را به دلم نشانده بود. تعز من تشا. تمام عزت از آن خداست و هر کسی را بخواهد عزیز می گرداند.

زیارت امین الله خواندم و رفتم به رواق امام خمینی که دعای ندبه برگزار میشد و تمام این مدت اشک ریختنم متوقف نمیشد. کتاب دعا برداشتم و نشستم جایی. کنار بنده خدایی که داشت با گوشیش ور می رفت. بهش گفتم فهمیدید چه شده است؟ گفت نه ، چه شده؟ گفتم سردار سلیمانی رو شهید کردن. تا این را گفتم انگار برق گرفته باشدش شوکه شد و گفت نه دروغ میگویی .. امکان ندارد. اشک هایش جاری شده بود و داشت توی اینترنت دنبال خبر شهادت سردار می گشت. گفت کرمانی است. گفت از دوستان سردار بوده. گفت چند روزی برای زیارت آقا آمده و کمی از خاطراتش با سردار گفت. دعای ندبه شروع شد. چند فرازی بیشتر نخوانده بودند که ناگهان کسی که دعا می خواند گفت : ببخشید که دعا را متوقف می کنم. خبری رسیده که نمی دانم چطور بهتان بگویم. ساعت 2 صبح سردار سلیمانی را در عراق شهید کرده اند. قیامت شد. همه زدند زیر گریه و صدای ضجه و ناله شان بالا گرفت.

خدا مهر کسی را بخواهد به دل مردم بیاندازد همینطور می شود. چنان ناله و فغان زن و مرد ، پیر و جوان بلند شده بود که من تا به حال همچین حس و حالی را تجربه نکرده بودم. روضه خوان دعا را ادامه داد. ولی آن دعا با یاد حاج قاسم عجیب ترین دعای ندبه ای بود که تا به حال رفته ام. هر فراز را که می خواند من همه اشک و آه بودم. با خودم می گفتم خوش به حالش. کاش منم روزی شهید شوم و به لقا الله برسم. به خانه که آمدم به بابا و مامان هم گفتم بابا کیسه اشکش از بچگی خشک شده و نمی تواند گریه کند ولی مامان زد زیر گریه. کل مملکت به سوگ بزرگی نشسته بود. تشییع پیکر ها شروع شد و هر بار صحنه ای از صحنه ی تشییع جنازه ها را می دیدم اشکم جاری میشد. عظمتی داشت. یاد تصاویر تشییع جنازه امام می افتادم. خدا مهرش را به دل ها انداخته بود.

حالا خیلی وقت است که از شهادت آن بزرگوار می گذرد و کتاب های زیادی در مورد شهید نوشته شده و من نخوانده ام هیچ کدامشان را. اما چند جا تبلیغ کتاب "حاج قاسمی که من می شناسم" را دیدم که زیرش هم نوشته بود روایت یک رفاقت چهل ساله. علی شیرازی. چاپ هشتاد و ششم. با خودم گفتم این کتاب خواندن دارد. به برادرم گفتم تواین کتاب را داری؟ او خیلی از حاج قاسم کتاب داشت و کتاب خوانده بود. چند بار بهش گفتم و یک روز برایم آوردش. عکس روی جلد عکسی در زمان جنگ بود که حاج قاسم با چهره ای شیطنت آمیز کنار روحانی ای که امامه سفید داشت ایستاده بود. همین آقای عمامه سفید آقای علی شیرازی ست. یار چهل ساله سردار.

شروع کردم به خواندن کتاب تا کمی حاج قاسم را بهتر بشناسم. چند صفحه ای در مورد شرح آشنایی راوی با حاج قاسم خواندم تا به این جمله از حاج قاسم رسیدم که برادرم هایت لایت کرده بود رسیدم :

"اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام او، از رفتار او، از اخلاق او استشمام شد بدانید که شهید خواهد شد. شرط شهید شدن ، شهید بودن است. تمام شهدای ما این مشخصه را داشتند. قبل از این که شهید شوند. شهید بودند. تا کسی شهید نبود ، شهید نمی شد. "

حرف سنگینی ست. ولی خب در کتاب هایی که در مورد شهدا بود یک چیزی توی همین مایه ها خوانده بودم. آن مراقبه های سنگین و سختشان را خوانده بودم. با متن پیش می روم تا به این قسمت می رسم.

"وقتی خبر به سوریه می رسد. یکی از دوستانش به اقامتگاه حاج قاسم می رود ، میبیند کاغذی روی میز حاج قاسم است . روی آن نوشته بود : « خداوندا ، مرا بپذیر ، خداوندا، عاشق دیدارت ام، همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود»
روی همان کاغذ نوشته بود « الحمدلله رب العالمین ، خداوندا ، مرا پاکیزه بپذیر» "

این ها را که می خواندم سخت به فکر فرو رفته بودم و حالم عادی نبود. خوانده بودم که برخی از شهدا قبل از شهادتشان می دانستند که قرار است شهید شوند. و این خود گواهی بر همان روایت ها از شهدای دیگر بود. هر شب یک فصل از کتاب را می خواندم. به سیره حاج قاسم رسیده بودم دیگر. جایی نوشته بود خدمت به پدر و مادر در زندگی حاج قاسم پر رنگ بود. بعد نوشته بود که هر هفته با پنج شنبه با هواپیمایی می امده کرمان که به پدر و مادرش سرکشی کند و جمعه بر میگشته تا صبح سر کارش حاضر شود. خیلی کار سختی ست. کداممان ازین کار ها می کنیم؟ در پستی گفته بودم یکی از راه های تقرب به خدا نیکی به والدین است. پس دیدیم یکی از اسرار بزرگی این آدم نیکی به پدر و مادرش بوده.

بعد می آید در مورد برنامه هایی که برای خانواده اش داشته می گوید. حاج قاسمی که من در این کتاب شناختم آدمی مهربان بود. آدمی بسیار مهربان. آدمی چند وجهی ،دقیق ، قدرتمند و پر مطالعه. قلم خوبی هم دارد و خیلی جاها تعریض می نویسد برای کسی . نامه می نویسد برای دیگران. و خداییش قلم خوبی دارد. من که ازین ویژگی اش خیلی به وجد آمدم.

جای دیگر نوشته که

"اهل سر زدن به خانواده شهدا بود. دفترچه ی تلفنی داشت که شاید صد و پنجاه شماره ی تلفن خانواده ی شهدا توی آن بود. روزی نمی شد که با چند نفرشان تماس نگیرد "
آقای رزم حسینی –قائم مقام سردار سلیمانی- می گفت : یک روز از سردار پرسیدم « با این سختی ها و بعضا تنگنای بودجه ، این حوصله و صبر را از کجا آورده ای؟» حاج قایم گفته بود : « دست کم صد و پنجاه پدر و مادر شهید ، هر روز مرا به اسم دعا می کنند»

این همه مهربانی از کجا می آید. این سرکشی و دوست داشتن انسان ها. این همه خدمت به دیگران. این همه عشق و محبت. این آدم مرگ را هزاران بار به چشم دیده. دست در دست عزرائیل داشته و یک سری پرده های حجاب از جلوی چشمش کنار رفته به نظر من. این انرژی ای که وی دارد معمولی نیست. ما چقدر حال هم را می پرسیم؟ ما که یک دهم سردار هم سر شلوغی نداریم. ما که یک صدم ایشان هم مقام و جلال و جبروت نداریم. اما ایشان غرور را زیر پایش گذاشته. نشسته و کارهایی که خدا را خشنود می کند پیدا کرده و به آنها عمل کرده. تا مقامش نزد حضرت حق بیشتر شود. در گوشه گوشه ی این کتاب از محبت های باورنکردنی سردار داستان هایی آورده شده. واقعا هر چه آدم بیشتر می خواند. عاشق تر می شود. نمی دانم شما اصلا خوشتان می آید ازین فرد یا نه ممکن است بدتان هم بیاید.

اما خب خیلی وقت ها بد آمدن از نشناختن و از روی حرف دیگران است که آن ها هم شناختی ندارند و خوش آمدن از روی شناخت. گفته ام بارها بوده از کسی خوشم نمی آمده اما نزدیک تر که به او شده ام. دیدم چقدر آدم خوبی ست و دلم خواسته با او رفیق بشوم. پس شناخت کسی باعث می شود ببینی این بد آمد درست بوده یا نه.

حاج قاسم یک میهن پرست است. کسی است که به او پیشنهاد ریاست جمهوری می دهند می گوید :

" به مردم بگو، بگو من کاندیدای شهادت ام؛ کاندیدای گلوله ام؛ نه کاندیدای ریاست جمهوری" جایی دیگر می گوید " افتخارم این است که سرباز صفر بر سر پست دفاع از ملتی باشم که امام فرمود جانم فدای آنان باد."

حاج قاسمی که من شناختم مردی بود که هر جا می توانست کمکی بکند یا گره ای را باز کند یا به مردم خیر برساند کوتاهی نمی کرد. همین چیزها آدم را عزیز می کند. اهل ریا و دروغ و غرور نیست. مردم را دسته بندی نمی کند.

جایی می گویند : « من و آدم های خودم، من و رفقای خودم؛ من و مریدهای خودم؛ این بی حجاب است؛ این چپ است، آن راست است، این اصلاح طلب است ، آن اصولگراست. خوب، پس چه کسی را می خواهید حفظ کنید؟ همان دختر کم حجاب ، دختر من است. دختر ما و شماست. نه دختر خاص من و شما. اما جامعه ی ماست. این ها مردم ما هستند. این ها بچه های ما هستند. فقط رابطه حزب الهی با حزب الهی معنا ندارد. رابطه حزب الهی با کسی که دینش ضعیف تر است موضوعیت دارد. باید این کار را بکنیم. جامعه ی ما خانواده ی ماست»
حرف هایش را که می خوانم میبینم شهید است. شهید یعنی شاهد. یعنی کسی که از بالا دارد همه چیز را می بیند. حرف هایش یک سطح بالاتر از عقل هاست. حرف هایش بوی خدا می دهد. جایی دیگر به سخنان رهبری اشاره می کند که فرموده بودند : " این ها که می بینید کم حجابند این ها ظاهرشان خراب است ولی ما باطنمان خراب است" و من این سخن را در حدیثی دیدم که می گفت : " ظاهر مردم ، جلوه ی باطن حاکمین است" چقدر به حرف آقای خامنه ای شبیه است این حرف. نیست؟

این کتاب یک کتاب خود سازی ست. خیلی درس ها دارد. ما همیشه دنبال خواندن زندگینامه ی آدم های بزرگ هستیم. این یکی از آن کتاب هاست. من خیلی پیشنهاد می کنم بخوانید. در هر صفحه اش درسی دارد برای خودسازی و رشد شخصیتی. نمی خواهم کل کتاب را برایتان بیاورم. فقط چند جایی را در همان اوایل کتاب بهشان اشاره کردم. هنوز خیلی مانده تا پایان. یک جای دیگر کتاب که خواندم و خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم آنجا بود که می گفت:

حاج قاسم از سوریه زنگ زده بود و می گفت :
سردار سلیمانی به همه ی جوانب دقت داشت. کنار قرارگاه نیروی قدس کوهی ست که چند آهو آنجا زندگی می کنند. و گاهی تا پشت سیم خاردارها می آیند. حاج قاسم دستور داده بود برایشان علوفه توی کوه پخش کنند. اگر تهران بود و فرصت داشت. خودش این کار را می کرد. گاهی از سوریه به مسئول قرارگاه زنگ می زد که « غذای آهوها یادت نرود» یکی از دوستان گفت: « حاجی اینجا هم حواست به آهوها هست؟» حاج قاسم گفت : « من به دعای آهوها نیاز دارم»

این را که خوانده بودم زده بودم زیر گریه. با خودم می گفتم این آدم ، یک آدم معمولی نیست. این آدم عارف است. خدا شناس است. حواسش به همه چیز هست. هم آنجا که جایش باشد نماد قوت الهی می شود. آنجای دیگر نماد رحمت الهی. گاه مهربان و افتاده می شود و گاه در میدان جنگ سخت و جنگجو میشود. هدفش را رضایت خدا گذاشته. اگر در سوریه می جنگد برای نجات مردم از چنگال داعش می جنگد. آن ها که به هیچ موجودی رحم ندارند. وقتی به داخل می آید به خانواده شهدا سر می زند. امنیت برای کشورش می آفریند. در سیل و زلزله به یاری مردم می شتابد. حال دیگر حاج قاسمی که من می شناسم با آن چیزهایی که قبلا ازو شنیده بودم خیلی فرق می کند. حال عشقی در دلم کاشته شده که عمیق است. که راه گشاست.

دم شما گرم که تا آخر خوندید.

سید مهدار بنی هاشمی

13بهمن1401