معرفی کتاب خشکسالی

کتابی دیگر از نشر پرتقال! احتمالا میدانید که پرتقال نشر کودک و نوجوان است و این کتاب نیز شاید به دلیل سن کم شخصیت ها، نوجوانانه به نظر برسد. به علاوه این کتاب نوشته ی نیل شوسترمن و فرزند او، جرود شوسترمن است. نیل شوسترمن دو اثر معروف دیگر، به اسم های داس مرگ و چلنجر دیپ دارد که شگفت انگیزند. از این رو حتما طرفداران شوسترمن انتظار دارند که خشکسالی نیز شگفت انگیزِ دیگری باشد. اما متاسفانه، از همین حالا باید گربه را دم حجله بکشم و بگویم که کمی سطح توقع تان را پایین بیاورید. حتی اگر طرفدار شوسترمن نباشید! اصلا چه عیبی دارد گاهی آدم کتاب نوجوانانه بخواند؟ همه ی شما روزی نوجوان بوده اید یا هستید و کلا دنیای آثار نوجوان، حال و هوای خاص و جذاب خودش را دارد. به علاوه کتاب خشکسالی، قطعا ارزش این را دارد که فارق از دیگر آثار نویسنده مطالعه و در مورد آن نظر داده بشود نه اینکه فقط مقایسه بشود!


خلاصه ی پشت کتاب:

چند وقتی از خشکسالی فاجعه بار در کالیفرنیا می گذرد؛ حالا اسمش را گذاشته اند «لوله های خالی». زندگی مردم به فهرستی از کارهایی که نباید انجام بدهند تبدیل شده: چمن ها را آب نده، استخرت را پر نکن، دوش طولانی نگیر... تا روزی که حتی یک قطره آب از شیر جاری نمی شود.
محله ی ساکت و خارج از شهر الیسا ناگهان به میدان جنگ آدم های درمانده تبدیل می شود. همسایه ها و خانواده ها در تلاش برای به دست آوردن جرعه ای آب به جان هم می افتند. وقتی پدر و مادر الیسا به خانه بر نمی گردند، زندگی او و برادرش به خطر می افتد. حالا الیسا ناچار است تصمیم های بسیار دشواری بگیرد بلکه از این مهلکه جان سالم به در ببرد...


کتاب تمی آخرالزمانی دارد. از آنها که پیش لرزه های فاجعه ی نهایی، به شخصیت ها تلنگر میزند؛ زامبی های خونخوار حمله میکنند، آتش فشان های سر به فلک کشیده فعال میشوند، ویروس های جهش یافته دنیا را فرا میگیرند و سونامی های عظیم الجثه مردم را به کام خود می کشند. و در این بین شخصیت ها باید برای زندگی ناچیز خود جان بکنند. این بار در کتاب خشکسالی، آب، مایه ی حیات ته کشیده است و غول خشکسالی بر زندگی مردم سایه افکنده.

به نظرم این کتاب در دسته ی کتاب های علمی تخیلی با موضوع پایان دنیا قرار نمیگرد. چرا که داستان کاملا ملموس و به طرز وحشتناکی به واقعیت نزدیک است. اسم کتاب گویای همه چیز هست؛ چرا که موضوعاتی از دسته ی بلاهای طبیعی و اثرات فاجعه بار تغییرات اقلمی مانند خشکسالی، کمبود آب و بدبختی هایی که انسان به سر خودش در می اورد، چندان دور از ذهن ما نیستند و به راحتی میشود تصور کرد موضوع و ماجرای کتاب از چه قرار است. در واقع موضوع کتاب بسیار ساده است. آنقدر ساده که ممکن است اواسط کتاب حوصله یتان سر برود و رهایش کنید. در عین حال، برای گروه دیگری از خوانندگان، سادگیش می تواند جذابیت منحصر به فرد خودش را داشته باشد.

انگار نویسندگان تنها تصویری از حقیقت ِآینده را ماهرانه به قلم کشیده اند. آینده ای که برای پیش بینی کردنش تخیل زیاد و داستان پردازی پیچیده ای لازم نیست اما نکته سنجی و بلند نظری بسیاری نیاز دارد. از همان ابتدا احساس یاس، اضطراب و تقلا برای بقا خواننده را در بر میگیرد و این ویژگی تا پایان به خوبی حفظ میشود. همچنان که به همراه شخصیت ها یاد میگیریم با این احساسات منفیِ حاصل از بحران -به عنوان عضو جدیدی از زندگی جدید- کنار بیاییم، عمیقا به این فکر فرو میرویم که در این موقعیتِ مرگ و زندگی آیا هنوزم مفاهیمی مثل انسانیت و همنوع دوستی معنا خواهند داشت؟ با فرض اینکه هنوز ذره ای امید در دل انسان برای نجات خودش وجود داشته باشد، آیا به کار بردن انسانیت برای کمک به دیگران ایده ی خوبی خواهد بود؟ در انتها کتاب به ما پاسخ خواهد داد.

گاهی اوقات پرتقال من را متعجب میکند که چطور همچین کار خوبی کرده و دست به چاپ همچین کتاب های تاثیرگذاری میزند. البته شاید آنقدر ها هم کتاب سطح بالایی نباشد اما کتاب های نیل شوسترمن همیشه یک سر و گردن از سایر کتاب های پرتقال بالاترند.( دژاوو بهم دست داد. احتمالا از این جملات توی پست معرفی داس مرگ هم استفاده کردم شایدم نه?)
در این کتاب، نویسندگان حرف های زیبا و تامل برانگیزی برای گفتن دارند. تنها ضعف کتاب، جمع بندی آخر داستان است. خطر اسپویل! برای این چنین موضوع مهمی و این وخامتی که بر فضای کتاب حاکم است، یک پایان خوش و سرراست کاملا نامناسب و نامتناسب است. من از پایان باز بدم می آید ( احتمالا همه بدشون میاد)؛ اما شخصا ترجیح میدادم این کتاب یک پایان باز و گنگ با یک نکته ی اخلاقیِ پشم ریزان داشته باشه. در مورد این کتاب، پایان سرراست حتی از پایان باز هم آزاردهنده تر است. چون پایانی که نویسنده رقم زده، یک جورهایی از نظر من تمام چرخ هایی که شخصیت ها در طی ماجراجویی شان زدند و پیچ و خم هایی که از سر گذراندند را بی معنی و غیر ضروری نشان میدهد. انگار میگوید کافی بود فقط دو هفته توی خانه هاشان دندان رو جیگر بگذارند تا اوضاع عادی بشود. و اصلا لازم نبود شخصیت ها ماجراجویی را شروع کنند!

با اینحال اگر کسی قصد خواندن کتاب را داشته باشد، پایان آنقدرها هم بد نیست که جلوی این تصمیم را بگیرد. در نهایت پیامی که کتاب منتقل میکند و تاثیری که روی آدم میگذارد مهم است. کتاب خشکسالی به نحو احسنت از پس این دو کار بر آمده. به طوری که تا مدت ها حسی مانند زنگ خطر همیشه به شما در مورد آب هشدار میدهد و نگران و مراقب خواهید بود. حتی شاید آینده نگری تان به سطح جدیدی ارتقاء پیدا کند! هرچند فکر نمیکنم کسی بتواند به اندازه ی خانواده مک کلن آینده نگر باشد.


بریده هایی از کتاب:

من را به یاد چیزی می اندازد که در زیست شناسی یاد گرفتم. اینکه حیوان هایی که از گله جدا می شوند، همیشه گرسنه تر و نحس ترند، چون شکار کردن بدون گله کار سخت تری است؛ تازه، نمی شود فهمید چه کرده اند که از گله یشان رانده شده اند.
بابام همیشه به من میگفت سه نوع آدم روی این سیاره هست. دسته ی اول، گوسفندها هستند. آدم های معمولی که هر روز می بینید و زندگی شان را در حالت انکار می گذرانند؛ هرچه اخبار صبحگاهی به خوردشان می دهد را می پذیرند، زیر دندان روزهای کاری یکنواخت خرد و جویده شده و آخر سر هم مثل خوراک گوشتی که مزه ی عجیبی دارد و ته یخچال فاسد شده، روی خیابان های حومه ی شهرهای جهان تف می شوند. اساسا می شود گفت گوسفندها همان اکثریت بی دفاعی هستند که گریزناپذیری خطر حقیقی را باور نمی کنند و معتقدند نظام حاکم از آنها مراقبت خواهد کرد.
دسته ی بعدی، گرگ ها هستند. آدم های بدی که از هیچ یک از قوانین اجتماعی پیروی نمی کنند. اما وقتی به نفعشان باشد، تظاهر کردن را خوب بلدند. این ها همان دزدها، آدمکش ها، تجاوزگران و سیاستمدارها هستند. که از گوسفندها تغذیه می کنند تا وقتی به زندان بیفتند یا، حتی از آن هم بهتر، همراه کوهی از جوراب های دستباف مامان بزرگتان که پوست پایتان را می خورد به گودال های دفع زباله پرتاب شوند.
دسته ی آخر هم آدم هایی مثل ما، مک کراکن ها، هستند؛ چوپان های جهان. گرچه ممکن است دسته ی ما، با دندان های نیش دراز، چنگال های تیز و توانایی به کارگیری خشونت، خیلی شبیه گرگ ها به نظر برسند، آنچه ما را از دیگران متفاوت می کند این است که ما تعادل را بین این دو گروه برقرار می کنیم. ما می توانیم آزادانه بین رمه ها حرکت کنیم و به صلاحدید خودمان از دیگران محافظت کنیم یا آنها را از خود برانیم. بابام می گوید ما برگزیدگان کم شماری هستیم که قدرت انتخاب داریم و هنگامی که آن خطر حقیقی فرا برسد، ما کسانی هستیم که زنده می مانند.
آدم وقتی بچه است، پدر و مادرش را می‌پرستد. خیال می‌کنید بی‌عیب‌ونقص‌اند چون آن‌ها همان معیاری هستند که بقیهٔ دنیا و خودتان را با آن می‌سنجید. بعد وقتی نوجوان می‌شوید، فقط کُفری‌تان می‌کنند، چون می‌فهمید که نه‌تنها بی‌عیب‌ونقص نیستند، بلکه شاید حتی از خودتان هم کمی خل‌وضع‌تر باشند. اما بعد به آن لحظه‌ای می‌رسید که متوجه می‌شوید نه اَبَرقهرمان‌اند و نه شرور. آن‌ها چنان انسان‌اند که دردناک و نابخشودنی است. مسئله این است که آیا می‌توانید آن‌ها را به‌خاطر انسان بودن ببخشید؟
حق با اوست. از نظر صاحبان قدرت، روبه‌رو شدن با مردم آرامی که در سکوت می‌میرند خیلی آسان‌تر از سر و کله زدن با مردم خشمگینی است که برای نجات جان خود می‌جنگند.
بحران آب، تصویرِ راداری ندارد. نه توفان می‌خروشد و نه زمین از آوار پوشیده می‌شود؛ لوله‌های خالی مثل سرطان خاموش‌اند. چیزی برای دیدن وجود ندارد

پ.ن :

یه سوال از کسانی که کتاب رو خوندن یا بعدا میخونن. یعنی چی که گفت :«از اینکه شاید نتوانیم تا سی سال دیگر یک شب باهم بیرون برویم غمگین می شویم»؟ یعنی تهشم وارد هیچ گونه رابطه ی عاشقانه ای نشدن!؟

یادمه تا دوهفته بعد از خوندن این کتاب، به همه میگفتم شما نمیدونید که قراره به زودی با خشکسالی روبه رو بشیم ولی من میدنم! دوران پر تنشی بود. با آب استکان مسواک میزدم، هفته ای فقط یه بار میرفتم حموم، هرجا آبِ مونده تو خونمون پیدا میکردم میرختم توی گلدون ها یا میدادم به بقیه استفاده کنن، اگه یکی میخواست با آب ماشینش رو بشوره سریع مثل اجل میرسیدم بالا سرش. خلاصه که تو اون دوران جوگیری هم به خودم سخت میگرفتم هم به بقیه?