کتابخوان، کتابباز، طلبه علوم نامعلوم، تو چراغ خود برافروز... mahdi7131kohan@gmail.com
معرفی کتاب «مربع های قرمز»
کتاب:مربعهای قرمز
موضوع: زندگینامه
نویسنده: زینب عرفانیان
تعداد صفحات: ۵۴۴ صفحه
خاطرات دوران کودکی، نوجوانی و حضور در دفاع مقدس حاج حسین یکتا به قلم خانم عرفانیان در ۵۴۴ صفحه نوشته شده که به نظر من بعضی خاطرات و گفتهها تکراری و بیجهت کشدار شدند.
حاج حسین در زمان جنگ نوجوانی چهارده ساله بود که سعی کرد با دستکاری شناسنامه و سماجت به جبهه راه پیدا کند. به سبب سن کم، شخصیت مهم و تأثیرگذاری در جنگ محسوب نمیشود و با افراد مهمی دیدار نداشته و خاطرات ایشان ارزش تاریخ شفاهی جنگ را ندارد.
ایشان تلاش کرده هرچه در جبهه دیده و به یاد می آورد را روایت کند و نویسنده هم متعهدانه همه را به خوبی و پشتسرهم ردیف کرده است.
اما روحیه بازیگوش راوی در آن دوران سبب شده تا خاطراتی که در این کتاب میخوانیم لطیف و بانمک باشد.(شاید خاطرات این کتاب برای کسانی که پای روایتگریهای ایشان نشستهاند تکراری باشد)
حاج حسین دوستانی دارد که در طول عملیاتهای مختلف شهید میشوند و هربار از سجایای اخلاقی آنها سخن میگوید و حسرت از دست دادن آنها و جاماندن خود از قافله دوستان شهیدش را بازگو میکند.
این حلقه مفقوده کتابهای خاطرات جنگ است که کمتر به اصل موضوع شهادت و توفیق آن میپردازد، گویا خواننده فقط همین را باید بداند که شهادت چیز خوبی است که بعضی با برخی صفات اخلاقی پسندیده توفیق آن را یافتند و بعضی دیگر چون آدم خوبی نبودند نیافتند یا اگر ماندند سعی کردند ادامه دهنده راه شهدا باشند و از این حرفها!!!
القصه راوی از دوران کودکی و نوجوانی و تلاش برای اعزام به جبهه و عملیاتهایی که در آن شرکت داشته و مجروحیتها و ازدواج و کار در نیروی دریایی و... در این کتاب سخن میگوید.
این کتاب حتما برای کسانی که شخصیت حاج حسین یکتا را میشناسند جذاب و خواندنی است.
بخشی از کتاب مربعهای قرمز
- کمک می کنی؟
طوری حرف زد، مثل این که خیلی وقت است مرا میشناسد. نتوانستم نه بگویم. یک سنگ گذاشتم لای در حیاط و معطل نکردم. یادم رفت قرار است ماست بخرم. آفتاب تیرماه قم انگار لب جوی کنار خیابان نشسته بود. گرمای چسبندهاش را میپاشید به سر و صورتمان و داغمان میکرد. دانههای عرق تا وسط کمرم سر میخوردند. نردبان را دو دستی چسبیده بودم. از ترس افتادن جعفر حتی نمیتوانستم خودم را بخارانم. با چشم های تنگ شده از نور تیز آفتاب نگاهش میکردم. رو ی آخرین پلۀ نردبان کش و قوس میآمد و به پلاکارد میخ میکوبید. با هر چکشی که میزد دلم میریخت. میترسیدم با سر، وسط پیادهرو سقوط کند. با خواندن نوشتە روی پلاکارد یاد شهادت آقای بهشتی افتادم. دلم سوخت. اسم آقای بهشتی وسط پارچۀ سفید نوشته شده بود؛ با رنگ سرخ و قطره های خون که از حروف «ش»، «ه» و «ی» چکه میکرد. به نظرم آمد همە کلمات دور بهشت جمع شده اند و تماشا می کنند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا رمان بخوانیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حقّ: بندهای 115 تا 118
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختری با هفت اسم?