«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
میتونستم به جاش زندگی کنم!
نام کتاب:«فقط روزهایی که مینویسم»، اثر"آرتور کریستال"، ترجمه"احسان لطفی".
نویسنده، تجربههای خاص خودش رو در قالب حرفهای جالبی به خورد ما میده که کمتر جایی شنیدیم یا خوندیم. در یکی از جُستارهای این کتاب با عنوان"وقتی نویسنده حرف میزند(چرا بهتر است خالقان متون محبوبمان را نبینیم؟)"برامون مینویسه که پس از مشاهدهی فیلمی از مصاحبهی "ناباکوف" درباره "رمان لولیتا" که اواخر دههی پنجاه ضبط شده، وقتی میبینه ناباکوف جوابهاش رو از روی پاسخهایی که از قبل بر روی چند کارت نوشته و آماده کرده میخونه توی ذوقش میخوره: «اولش بله، ولی بعدش فکر میکنم: نویسندهها مجبور نیستند آدمهای خوش صحبتی باشند؛ تیزهوشی، جزو وظایفشان نیست البته به جز زمانی که مینویسند.»
در ادامهی همین جستار مینویسه:
مثل بیشتر نویسندهها، من هم روی کاغذ و در نوشتههایم، باهوشتر از جهان واقعی به نظر میآیم. در واقع، موقع نوشتن آدم باهوشتری هستم. معمولاً کسی شاهد شروعهای اشتباه و چرک نویسهای هولناکی که هوشمندی مفروض مرا به سخره میگیرند، نیست اما ادعایم دلیل دیگری دارد: وقتی کار خوب پیش میرود، من نکتهها و نظراتی را بیان میکنم که هرگز در گفتوگو به عقلم نمیرسند و ممکن است جز موقع نوشتن هرگز از ذهنم نگذرند. پرچمدار این فکر-که طبعاً خودش هم محصول نوشتن است!-من نیستم ادگار آلن پو از«یک فرانسوی-احتمالاً مونتنی»نقل کرده: «مردم درباره فکر کردن حرف میزنند. من که به جز وقتهایی که میشینم سرِ نوشتن، فکر نمیکنم.»
یه حکایت جالب هم از حالات عجیب یه نویسندهی معروف میآره:
«میگویند یک روز جغرافیدان و کاشف آلمانی، فردریش هومبولت به دوستش که پزشکی پاریسی بود گفت که میخواهد یک دیوانه درست و حسابی را از نزدیک ببیند. چند روز بعد سر میز مهمانی دوستش، با دو مرد در طرفین خودش روبرو شد. یکی مودب و کم حرف بود و به گپ و گعده تن نمیداد. دیگری لباسهای تابهتا و ناهماهنگ داشت، درباره همه موضوعات جهان حرف میزد، دستهایش را بیمحابا در هوا تکان میداد و اداهای هولناک از خودش در میآورد. وقتی شام تمام شد هومبولت به مرد حراف اشاره کرد و درِ گوش میزبانش گفت: «از دیوانه خوشم آمد». میزبان ابرو در هم کشید و جواب داد: «دیوانه، آن یکی است. ایشان موسیو بالزاک هستند.»
تجربهی شخصی خودم که قولش رو داده بودم. این تجربه با بخشی از کتاب با عنوان"زندگی و نویسندگی(چرا زندگی و حرفه نویسندگی از هم جدا نیست؟) رقم خورد. خودتون بخونید:
در تابستون امسال، یک روز جمعه صبح، از متروی چیتگر پیاده راه افتادم تا به جایی در حوالی معرفی مجتمع تجاری اداری طوبی برم، این کتاب رو هم برداشته بودم برای محض احتیاط که اگر قرار بود جایی انتظار بکشم و علّاف بشم همرام باشه تا بخونمش. وقتی از جلوی در ورودی پارک چیتگر که نزدیک متروئه رد میشدم، چند دوچرخهسوار رو دیدم که شاد و شنگول به سمت پارک چیتگر میرفتند. به محض دیدن این تصویر زیبا، یاد یکی از دوستان ویرگولی افتادم که هر هفته برنامه دوچرخهسواری و طبیعت گردی داره و سالی شش_هفت بار میاد اینجا و در مورد تجربههاش از دوچرخهسواری و طبیعتگردی مینویسه.
همین جور که به راه رفتنم ادامه دادم بدجور به فکر فرو رفتم و شروع کردم به سوال پیچ کردن خودم! تو؟ تو هفتهای دو سه بار مینویسی، ولی سالی شش_هفت بار دوچرخه سورای درست حسابی نمیکنی. حتماً می خوای بگی زانوهات خرابه؟ مگه با همین زانوهات کارهای سنگینتر از دوچرخه سواری انجام نمیدی؟ چرا! حالا دوچرخه سواری بخوره تو سرت! تو نمیخوای یه کمی از زندگیت لذت ببری؟ مگه از خوندن و نوشتن لذت نمیبرم؟ چرا! خیلی هم لذت میبری! ولی زندگی یه عالمه لذت پاک دیگه هم داره که تو هیچ بهرهای ازشون نبردی!
هنوز ساعتی از این افکار نگذشته بود که اتفاقاً پیشبینیم درست از آب دراومد و علّافی شروع شد. بنابراین کتاب رو باز کردم تا ادامهی کتاب رو بخونم. و اتفاق عجیب و جالبی که بارها تجربهش کردم این که رسیدم به جایی از کتاب که به افکاری که چند دقیقه قبلش از ذهنم عبور کرده بودند، به شدّت مربوط بود. اون لحظه، هیچ چیزی نمیتونست منو به اندازهی خوندن جمله نهایی این بخش از کتاب تکون بده. یکی از محدود جملههایی بود که، بعد از خوندنش، فکرم و زندگیم رو زیر و رو کرد:
«البته که فقط نویسندهها و روشنفکرها با این سوالها ور میروند و به صرافت میافتند که شاید نوشتن نمیگذارد زندگی را آن طور که بقیه میشناسند و تجربه میکنند، بشناسند و تجربه کنند. صرافت و تشویش جزئی از ماجراست. کسی که همیشه دارد فکر میکند تجربه را چطور میشود به هنر تبدیل کرد ممکن است نتواند تجربه را به معنای واقعی و با تمام وجود درک کند و قدر بداند. انگار که آگاه بودن از زندگی، وقتی از حد بگذرد زندگی را مختل میکند. ییتس هم این تعارض را احساس میکرد. قوه ادراک انسان محبور است یکی را انتخاب کند: کمالِ زندکی، یا کمالِ اثر.» خودش هرگز با انتخابی که کرده بود به صلح نرسید و تردیدش از این سطر تیز و تلخی که در خاطراتش نوشته پیداست:«میتوانستم به جایش زندگی کنم!»
باور کنید: منِ بعد از خوندن این جمله، با من قبل از خوندن این جمله، صد من توفیر پیدا کرد!
القصه:
در این کتاب سبکِ ۱۲۰ صفحهای اسم یه عالمه نویسنده و اثر خوب اومده و یه عالمه تجربههای ناب و خوندنی در مورد خوندن و نوشتن. قیمت گرونی هم نداره. قیمت دو تا چیپسه! قیمت روی جلدش هفده هزار تومنه ولی با ده درصد تخفیف هم میتونید بخریدش. هم قیمتش عالیه، هم محتواش. اگر سودای خوندن و نوشتن در سر می پرورانید و یا دستی بر آتش خوندن و نوشتن دارید، از دستش ندید.
مطلب قبلیم:
حسن ختام: به نقل از کتابی که توی همین مطلب ازش اسم بردم.
یک شعر یا رمان چه میگوید جز: این است آنچه اتفاق افتاد، این است آنچه دریافتم، و این من هستم، به قدری که میتوانم بگویم. پس هر اثرِ ادبی روحِ کسی میشود که زمانی از این راه گذشته. والت ویتمن وعده داد که: «هر کس این {کتاب} را لمس کند، انسانی را لمس کرده.»
مطلب بعدیم به شرط حیات و دور ماندن از ممات و داشتن جان در بدن:
شباهت شیوهی زندگیِ نویسنده و روسپی!
توضیح: در این مطلب، شما رو با یه مطلب متفاوت و یه حرف تازه روبرو خواهم کرد. انشاءالله
مطلبی دیگر از این انتشارات
روش درست کتاب خواندن برای رسیدن به فهم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
برداشت من از کتاب میرا
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب فعل بی وفایی نوشته لنا آندرشون