نقدکتاب "نقشه هایی برای گم شدن"

نویسنده: ربکا سولنیت/ ترجمه ی نیما م.اشرفی /نشر اطراف

کتاب با مقدمه پرشور ناشر شروع می شود و به نظر من توجه هر دودسته مخاطب را در مواجهه با کتاب به خودش جلب می کند.توصیفی کامل ودر عین حال هیجان انگیز از اینکه جستار در اصل چیست وتوصیفی آشنا و گیرا برای کسی که به دنبال ماجرای جدیدی به سمت این کتاب آمده است.

در ادامه توصیف مختصری از "سولنیت" نویسنده ی کتاب، نگاه عمیقش به زندگی و نوع نوشتارش وهمچنین چند جمله ای راجع به مترجم کتاب و یادداشت مترجم که به جا و زیبا آورده شده.طوری که از همان ابتدا مشخص می کند که چه درپیش روی ماست و قرار است با چه ویژگی ها و داستان هایی مواجه شویم واین پاراگراف جادویی: «خود» فقط با ارجاع به باقی جهان وجود دارد؛ بدون کوه ها، خورشید، آسمان ها و انسانها وموجودات دیگر،هیچ «تو»یی در میان نیست و «آن چیز ثابت جهان است، توخودت منوط و مشروطی، جزئی از محیط خویش»


اگر بخواهم تمام کتاب را در یک جمله خلاصه کنم میتوانم بگویم:« گاهی باید گم شویم تاخودمان را بیابیم.»گم شدن نه به معنای پیدا نکردن مسیر بازگشت،بلکه گم کردن خود در پی یافتن ناخودآگاه و خود واقعی در این جهان.پیدا کردن مسیری که پیش روست، پیدا کردن حقایق نهان در وجودخود واین جمله درخشان نویسنده:«گم کردن خود یعنی تسلیمی لذت بخش،گمشده در آغوش خود، بی اعتنا به جهان، یکسره غرق در آنچه حاضر است طوری که همه چیز اطرافش محو شود.»

از این جملات درخشان به وفور در متن کتاب یافت می شود اما به شرطی می شود آنها را دید که قلاب به دست بالای سر کتاب بایستیم و با دقت به عمق آن نگاه کنیم.

جستار یکی از زیبا ترین نوع نوشتار در ادبیات غیر داستانی است. گویی نویسنده دست مخاطب را گرفته با خود به اعماق ذهنش می برد و در این کتاب نیز ما در راهروها و دالان های ذهنی نویسنده گم می شویم، به افکار و اتفاقات خاک خورده در شیروانی ذهن نویسنده برمی خوریم تا ما نیز بتوانیم ذهن خودمان را کشف کنیم یا حداقل به فکر فرو برویم.


ربکا سولنیت در این کتاب به تناوب از " آبی دور دست " سخن می گوید:« دنیا در کرانه هایش آبی است.این آبی همان نور گم شده است. ... آب کم عمق رنگ چیزی را می گیرد که زیرش باشد اما آب عمیق پر است از این نور پراکنده؛ هرچه آب خالص تر، آبی پر رنگ تر...»

پاراگرافی بود از زبان نویسنده در توصیف آبی دوردست. می گوید آبی دوردست رنگ جائی است که خودت در آنجا نیستی ورنگ جائی که هیچوقت نمی توانی بروی، رنگ حسرت دوردست هایی که هیچوقت به آن نمی رسی.همه-ی ما انسانها به جای لذت بردن از اشتیاقمان به رسیدن به چیزی یا رسیدن به نهایت مسیری، تمرکزمان را روی خود مسیر می گذاریم یا همان آبی دوردست که هیچگاه قرار نیست به آن برسیم در نتیجه دنبال اشتیاقی کاذب هستیم.چیزی که مهم است ماهیت اشتیاق است نه چیزی که به ان اشتیاق داریم.

نویسنده با مثال های مختلفی سعی در توصیف گم شدن دارد. گم شدن در خرابه های شهری، بیمارستان های متروک، گم شدن درخلوت صحراها، موسیقی های گلچین شده برای جاده های دور، گم شدن در شهربازی های رها شده، اعجاز موسیقی کانتری و بلوز، گم شدن در سرگیجه های هیچکاک، آبی های جادویی نقاشی های ایو کلن واشتیاق او به پرواز و در نهایت گم شدن در خاطرات نویسنده از خانه کودکی و آن پایان زیبا.

« تمرین آگاهی نمی گوید جهان خودت را نباف،می گوید خیلی پابند گمانت نباش، بیش از حد مطمئن نباش.گاهی بد نیست که ندانیم قرار است چه کنیم، بد نیست گاهی به مانعی بربخوریم، بد نیست متوجه شویم که زندگی رازآلود است. کمی عدم قطعیت و بلاتکلیفی در خود دارد، بد نیست بدانیم که ما احتیاج به کمک داریم...»

از نظر من با اینکه بعضی قسمت های کتاب پرگویی دارد و ممکن است مخاطب را خسته کند، ولی نکات مثبت کتاب این پرگویی را پوشش می دهد.اینطور نیست که خسته شوی و کتاب را کنار بگذاری، برعکس میخواهی بدانی نویسنده از دل این پرگویی ها و مثال های فراوان و بعضاً بی سر و ته می خواهد به چه چیزی برسد؟مانند گفتارهای درونی تمام ما انسانها. در واقع تمام این مثالها وکش و قوس ها واقعیت ذهن نویسنده است و باعث می شود که مخاطب در انتظار نتیجه همچنان به انتهای کتاب برود و البته با پایانی لذت بخش رو به رو شود.