سالهای سال است که به دنبال تو میدوم پروانه زرد، و تو از شاخهی روز به شاخهی شب میپری و همچنان... "حسین پناهی"
نقدی بر رمان قصر اثر فرانتس کافکا
حسی که بعد از خواندن این رمان به من دست داد مرا واداشت تا نقدی هرچند ساده در حد توانم بر آن بنویسم. در این نقد سعی کردهام از بازگو کردن اتفاقات بپرهیزم و تمام تمرکزم را بر محتوای اصلی داستان گذاشتهام تا لذت خواندن کتاب را از دوستان نگیرم. اما به ناچار نقبهایی به داستان زدهام تا نوشتهام برای کسانی که این کتاب را نخواندهاند قابل درک باشد.
این رمان هم مانند دو رمان دیگر کافکا، -محاکمه و آمریکا- ناتمام است و درست در وسط جمله به پایان میرسد. کافکا به دوستی میسپارد تا بعد از مرگش رمانهای نیمه تمامش را از بین ببرد اما او رمانها را به همان صورتی که دستنوشتههای کافکا بودند به چاپ میرساند. در واقع پایان مشخصی برای رمان وجود ندارد اما داستان با توصیفها و شرححالهای اعجابانگیزش، به قدری کامل میشود که خواننده برای درک عمق مطالبی که بیان میشود، نیازی به پایان ندارد. هرچند که بعد تمام شدن رمان در ابتدای گفتگویی با شخصیتی که در حین رمان از او نامی به میان نیامده، ذهن خواننده در تمنای ادامهی داستان شروع به ایدهپروری برای تکمیل شدن میکند اما میتوان گفت که حرف اصلی رمان قاطعانه گفته شده و چه بسا اگر کافکا خودش میخواست رمانش را به چاپ برساند جایی در همین حوالیای که رها شده بود، رمان را به پایان میرساند. البته از این منظر که نویسنده خودش داستان را بازخوانی نهایی و پایانبندی نکرده، کتاب اندکی سختخوان شده است اما محتوای داستان به قدری عمیق و تامل برانگیز است که خوانندهی واقعیاش را جذب کند.
قصر رمانی نمادین است. این نکتهایست که بعد از خواندن اولین بندهای رمان به آن پی میبریم. نام شخصیت اصلی کتاب ک. است که به احتمال خیلی زیاد از حرف اول نام نویسنده وام گرفته شده است. نام دیگر شخصیتهای کتاب کامل است و این اولین نمادیست که کافکا سعی در بیانش داشته است. شخصیتی که به دنبال کامل شدن خودش و زندگیاش با امیدها و آرزوهای بلندپروازانهای خودش را به دهکدهای میرساند که طی نامهای از او خواسته بودند تا برای مساحی به آنجا برود. در همان صفحات اول کتاب میفهمیم که هیچ کس در آن دهکده انتظارش را نمیکشد. مشکلات زیادی سر راهش میآید و او برای یافتن پاسخ به این پرسش که اگر او را نمیخواستند چرا احضارش کردند، به ناچار به دنبال رئیسی میگردد که از ابتدا برایش دعوتنامه ارسال کرده است. مردم دهکده کار او را بیهوده میدانند. به او میگویند برای دیدن آن رئیس باید به قصری وارد شوی که تمام صاحب منصبان و بالا دستان در آن زندگی میکنند و برای ورود به قصر باید جواز داشته باشی. و دقیقا حرف اصلی داستان در آنجا به صورت نمادین زده میشود چرا که هیچ کدام از مردم دهکده نمیدانستند که این جواز را باید چگونه به دست آورد...
مردم دهکده، اهالی قصر را دست نیافتنی و شگفتانگیز میدانند. گویی برای مردم، آنها خدایان زمینی بودند و این تصور امکان هرگونه خطایی از جانب صاحب منصبان را رد میکرد. مردم به رغم نارضایتیهایی که در زندگی سختشان داشتند باز هم هیچ شک و تریدی به صاحب منصبان نداشتند. هیچ کدام از مردم، قصر را ندیده بودند اما نکتهی قابل تامل آنجاست که مردم حق دیدن آنجا را از آنِ خود نمیدانستند و به این باور رسیده بودند که در برابر اهالیِ خداگونهی قصر؛ پست و خوار و دون پایهاند. ک. نمیتواند چنین چیزهایی را درک کند و مدام در حین داستان با منطق واقعبینانهاش از باورهای رخنهناپذیر مردم یکه میخورد. و همانطور که خودش در جایی از داستان میگوید ناآگاهیاش از چنین شرایطی به او این جسارت را میدهد که برای رسیدن به خواستهاش که همانا ورود به قصر و ثابت کردن خودش به عنوان یک مساح است، از هیچ تلاشی فرونماند.
همانطور که پیش از این گفتم این رمان سرشار از نمادهاییست که خواننده را شگفت زده به دنبال خود میکشد. باری، همین نمادین بودن داستان است که آن را بینیاز از پایانی صریح میکند. ک. چشمانداز قصر را میبیند و رو به سوی جادهای که او را به قصر میرساند شروع به حرکت میکند اما ک. به طرز نامحسوسی پس از مدت زیادی پیاده روی پی میبرد که دیگر نه تنها به قصر نزدیک نمیشود، بلکه بدون اینکه متوجه باشد مدام دارد دور خودش میچرخد. حتی به خاطر خستگی و سرمای بیش از حد، قصر از چیزی که اول دیده بود هم دورتر به نظرش میآید.
تمام تصاویر و صحنههایی که کافکا در این کتاب میآورد دربردارندهی مفهومی بس دردناک است. ک. خسته، واخورده و تنها برای سادهترین حقوق زندگیاش میجنگد و چیزی که بیشتر از این جنگیدن برایش ملال میآورد باورها و اعتقادات مردمیست که هرکدام به طریقی درد کشیدهاند اما هیچ یک از آنها دست به طغیان نمیزند و با همین پذیرش سرخوردگیهایشان، ناآگاهانه به قوی و قویتر شدن پایههای این نظام ظالمانه کمک میکنند.
در انتهای داستان به جایی میرسیم که خواننده به قضاوت مینشیند که به راستی چه کسی مقصر این شکاف عمیق میان مردم عادی و قصر است؟ آیا همین مردمی که در حسرت دیدن آقایان قصر هستند و فقط از دور دیدنشان را سعادتی بس افتخار آمیز میدانند، به واقع خودشان دامن زننده به عاملی نیستند که بیش از پیش سعی در خوار و پست کردنشان دارد؟
با جملهای که در پشت کتاب آمده نوشته ام را به پایان میبرم:
« رمان قصر نقطهی پایانی روح و ذهن است، جایی در وجود است که دیگر فراسویی ندارد...»
نوشتهی سعیده رنگچی
مطلبی دیگر از این انتشارات
صد رمانِ خارجی برایِ ۱۴۰۰
مطلبی دیگر از این انتشارات
انگار کن خدا در یک قامت، قیامت کرده باشد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
لیست کتابهایی که در سال 1401 خواندم