هر دو در نهایت می میرند

از خیابان عبور میکنم بدون‌اینکه این‌بار دستی باشد تا از من محافظت کند.

این آخرین جمله‌ی کتابی باشکوه و غم‌انگیز می‌باشد،که مرگ در خط به‌خط وجودش نهانیده شده است. و من همین چندساعت پیش درست هنگامی که زیر سقف ستارگان به صفحات نهایی کتاب رسیدم بارها و بارها با صدایی ملال‌انگیز باخودم تکرار میکردمش.

آیا خط آخر یک کتاب ، پایان داستان است؟

من آرزو میکنم که حالا متیو و روفوس درکنار هم باشند،و هیچ اهمیتی ندارد که جسد متیو در سردخانه‌ی بیمارستان است و روفوس به سمت پارک آلتیا گام برمیدارد.

به دو ستاره در کنار هم نگاه میکنم،برق میزنند و بسیار آشنااند. من آرام میشوم که برای آن‌ها به‌جای در امتداد هم بودن ، درکنار هم بودن را نوشتم زیرا در زندگی بسیاری از افراد در امتداد مسیرمان عبور میکنند،اما کنارمان نمیمانند.

به این فکر میکنم که شاید در دنیا کسی وجود دارد که تا آخرین شب در کنار هم بمانیم،

گمان میکنم همان است که نامش در ذهنم می‌چرخد،

مسئله‌ی غم‌انگیزتر فاصله‌ایست که باهم داریم.ما همیشه درکنار هم هستیم بدون‌آنکه هرگز دستِ یکدیگر را لمس کرده باشیم.

دوست دارم او آخرین انسان زندگی‌ام باشد،

حتی اگر زمان فاصله بیندازد و یکی از ما در سوگ دیگری از خیابان عبور کند بدون‌اینکه اینبار دستی از او محافظت کند.