همه کاره و هیچ کاره یا چند پتانسیلی؟
من وقتی بچه بودم دوست داشتم مخترع بشم. خیلی تصوری نداشتم از اینکه مخترع شدن چیه و چطور میشه مخترع شد. فکر میکردم همین که آدم یه چیز جدید و باحالی درست کنه مخترع میشه. ولی به کسی نمیگفتم که میخوام مخترع بشم. بزرگتر که شدم تو مدرسه از علوم خوشم میاومد. یادمه یکبار باید درباره قلب و کارکردش کنفرانس میدادم. شروع کردم با شور و شوق زیاد خوندن درباره اینکه وظیفه هر قسمت چیه و یه کاردستی قشنگ و بزرگ هم ازش درست کردم و زدم پای تخته و جوری توضیح میدادم که انگار فوق تخصص قلب و عروق به مدرسه دعوت شده.
اول دبیرستان باید انتخاب رشته میکردیم. بیشتر بچه ها بین تجربی و ریاضی دو دل بودن و طبق یک قانون نانوشته و تیپیکال مشاوره های ده سال پیش، بهشون میگفتن اگه درسش خوبه بره ریاضی. ولی داستان من فرق میکرد. نمیدونستم برم هنرستان یا ریاضی بخونم. از یه طرف علاقه به هنر و گرافیک داشتم از طرفی معماری رو هم دوست داشتم. همون موقع ها بود که فاز نویسندگی و خبرنگاری هم گرفته بودم. خبرنگار افتخاری دوچرخه همشهری بودم و براشون شعر میفرستادم. چندتا از شعرامم چاپ کردن و خدا میدونه چقدر خوشحال بودم. یکبار هم شعرم صفحه اول چاپ شده بود و من سراز پا نمیشناختم. خلاصه، از مشاورمون کمک گرفتم و خب نتیجه قابل پیش بینیه. ریاضی بخون در کنارش هنر هم ادامه بده ( فقط دوست دارم اونی که اولین بار این جمله رو بکار برد رو از نزدیک ببینم :)) ) رفتم ریاضی ولی هنوز هم حال و هوای هنر تو سرم بود. سال کنکور کتابای کنکور هنر رو گرفتم کنکور هنر هم شرکت کردم ولی از اونجایی که جدی نخونده بودم و برای درس خوندن تو یه دانشگاه خوب نیاز به رتبه خیلی خوبی بود نتیجه جالبی نگرفتم و از ریاضی سر از شهرسازی در آوردم. یه رشته میان رشتهای که ملقمه ای بود از جامعه شناسی، ترافیک و حمل و نقل، معماری، منظر و ...
بعدا فهمیدم که هیچی مثل این رشته نمیتونست منو راضی کنه!
اینارو گفتم که بگم علاقه هام با هم متناقض نبود ولی ارتباطی هم با هم نداشت. هر دوره ای عاشق چیزی میشدم میرفتم دنبالش و بعد مدتی رها میکردم. کم کم حس کردم که واقعا از این شاخه به اون شاخه پریدن فایدهای نداره. مدام خودمو با بقیه مقایسه میکردم که تو یک رشته موفق شده بودن و داشتن کار میکردن. ولی من احساس بدی داشتم. فکر میکردم مشکل از منه که نمیتونم به چیزی متعهد بمونم. نمیتونم همه حواس و تمرکزم رو جمع کنم تا تو یک مسیر قدم بردارم. دنیا دنبال آدم های متخصص و حرفهای میگشت و من با حس متوسط بودن و کافی نبودن از این رشته به اون رشته تغییر جهت میدادم تا شاید بتونم راه خودمو پیدا کنم.
مدام این درگیری رو با خودم داشتم تا سال قبل که خیلی اتفاقی یه پادکست گوش کردم. یه مصاحبه بود و یه آقایی درباره این صحبت میکرد که تو دانشگاه مکانیک خونده تورلیدر بوده کار بازرگانی کرده و حالا مدرس زبانه و داره کتابی میخونه درباره آدم هایی که علایق زیادی دارن و کارهای مختلفی کردن و بهشون میگن چند پتانسیلی. صفحه اینستاگرامشو پیدا کردم و تقریبا تمام خرداد ماه همه لایوهاشو با آدم های چند پتانسیلی دنبال کردم. تازه فهمیدم که تنها نبودم! (اگه دوست دارید هشتگ چندپتانسیلیم رو در اینستاگرام دنبال کنید.) کلی آدم شبیه خودم دیدم و به خودم گفتم دنیا برای همه جا داره، سخت نگیر. همونی باش که هستی، سعی نکن خودت رو و هویتت رو تغییر بدی.
سال پیش آقای دانشمندی داشتن کتاب رو ترجمه میکردن و تقریبا بعد از نمایشگاه کتاب مجازی بود که کتاب برای پیش فروش عرضه شد. اولین بار بود که من از ذوق کتابی رو پیش خرید میکردم و تازه تمومش کردم. با هر خطی که میخوندم انگار نویسنده داشت ویژگی های منو توضیح میداد. باحاله نه :))
برای همین اومدم اینجا هم بنویسم که اگه کسی این ویژگی ها رو داره و هنوز با این مفهوم آشنا نشده و حتی خودش رو سرزنش میکنه، حتما این کتاب رو بخونه: همه چیز بودن. ترجمه محمد سعید دانشمندی
پ.ن:
نویسنده این کتاب یه سخنرانی هم در تد تاک داره که میتونید اونجا هم صحبت هاش رو بشنوید.
آدرس صفحه اینستاگرام مترجم:
simplysaeed
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک آرزو،پانــ15ـزدهمین کتاب
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی یک کتاب | آنجا که کلمه و تکنولوژی به هم میرسند
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حق: بند 62