پیرمرد لبخند ما بود: خداحافظ دایی جون!


اولین تلاش‌ها و نیت‌های من برای نویسندگی «طنز‌نویسی» بود. اولین چیزی که در روزنامه‌ها به دنبالش می‌گشتم ستون طنز روزنامه‌ها بود از کرگدن‌نامه‌ی سیدعلی میرفتاح تا طنزِ حاکم بر روحِ نوشته‌های ابراهیم افشار و «دست‌نوشته‌های یک کودک فهیم» از امیرمهدی ژوله که با تصویرپردازی بزرگمهر حسین‌پور در هفته‌نامه‌ی چلچراغ منتشر می‌شد. علاقه‌ی من به طنز یک ساحت روانشناختی و اجتماعی نیز داشت. «طنز» نوعی سپر دفاعی محسوب می‌شد در براربر «شرایط سخت»؛ یعنی هر چه شرایط سخت‌تری را در زمینه‌های مختلف تجربه می‌کردم، وجه طنازانه‌ی من بیشتر آشکار و فعال می‌شد و خب الحمد‌لله که شرایط زندگی در کشور ما سال‌هاست که به لحاظ سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی سخت است و به لاجرم این سپرِ دفاعی ما هم فعال!

با چنین پیش‌زمینه‌ای «ایرج پزشکزاد» برای من یک نویسنده‌ی معمولی نیست. صرفا نویسنده‌ی سریال دایی‌جان ناپلئون به کارگردانی ناصر تقوایی نامدار نیست. برای من پزشکزاد یک گورو (مرشد) محسوب می‌شد که دارای سبک خاصی از زندگی برای الگو گرفتن و الهام‌پذیری بود. «پیرمرد» چشم ما نبود، مهم‌تر از آن بود. «لبخند» ما بود. «سپرِ» ما بود. سپری بود برای تحمل ناملایمت‌های زندگی و چه این را در عمل هم نشان ‌مي‌داد. جایی که در بحبوحه‌ی انقلاب باغچه‌ای را که با هزار زحمت و خون دل در اطراف تهران خریده بود و از حضیض به اوج رسانده بود، از چنگش درآوردند. از مملکتش بیرونش راندند و آثارش را ممنوع کردند صرفا به این خاطر که کارمند وزارت خارجه بود و نویسنده‌ی یکی از جاودانه‌ترین آثار تلویزیونی و فرهنگی ایران محسوب می‌شد.


ویژگی بارز نوشته‌های پزشکزاد، عاطفی بودن و حساسیت‌برانگیز بودن نوشته‌های او بود. به این معنی که فردی اگر روحی سرد داشت یا گرما از قلبش رفته بود با خواندن نوشته‌های او احساس می‌کرد که شعله‌ای در قلبش زبانه می‌کشد و روحش را لبریز از گرمای انسانیت می‌کند. هنر پزشکزاد در این بود که چنین ضربت دلنواز و لذت‌بخشی را تنها با یگ پاراگراف و گاه با یک جمله بر قلب انسان وارد می‌آورد و تو نمی‌دانستی چه رازی در روانشناسی و شیمی این جمله است که اشک را از چشمت سرازیر کرده است: «من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم از بعد از ظهر، عاشق شدم... تلخی و زجر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود. شاید اینطور نمی‌شد.»

با این وصف باید گفت: «پزشکزاد، رمانتیک‌ترین نویسنده‌ی طنز ایران بود» و ترکیب رُمنس و طنز هیچ‌گاه در ادبیات ایران به این خوبی ساخته و پرداخته نشده بود. از جهت تسلط بر خلقیات، روحیات و روانشناسی اجتماعی ایرانیان هم که بخشی از جهان‌بینی و بنابراین مضمون آثار او را شکل می‌داد (مثلا وجود تئوری توهم توطئه در نزد ایرانیان) او یک نمونه‌ی کمیاب بود. در مقام مقایسه با شاید شبیه‌ترین نویسنده به او، «محمدعلی جمالزاده»، آثار پزشکزاد یک گام رو به جلوی ملموس برای ادبیات ایران محسوب می‌شود. بنابراین شایسته است او را برترین نویسنده‌ی طنز معاصر ایران بدانیم.

باری! امروز بیست و دوم دی ماه ۱۴۰۰، احتمالا حوالی صبح در مملکت آمریکا و شهر لوس‌آنجلس ایرج پزشکزاد در ۹۴ سالگی در گذشت، اگرچه آثاری مانند دایی‌جان ناپلئون، ماشالله خان در بارگاه هارون الرشید و گلگشت خاطرات، او را در ذهن ما زنده نگه خواهد داشت. نامش نیک و مرامش استوار.

در ادامه بخش‌هایی از ۳ کتاب دایی جان ناپلئون، گلگشت خاطرات و ماشالله خان در بارگاه هارون‌الرشید را ملاحظه می‌کنید:


بخشی از کتاب دایی جان ناپلئون:


اسدالله میرزا: فعلن درس اولتو گوش کن ! به زنا که میرسی نشون بده مشتری هستی ، طالب جنسی ، خریداری ! بعد برو با خیال راحت بخواب . بیلیط سانفرانسیسکو رو رزرو کردی .خودشون میان سراغت که باهام برید سانفرانسیسکو ! سعید :عمو اسدالله ...من .. اسدالله میرزا : یمانه و عمو اسدالله ! باز میخوای بگی قلبت به خاطره یه عشق آسمونی می تپه ؟؟ خب بذار بتپه ! انقد از این مزخرفاتو بگو تا دختره رو ببرن ، بشینی به یادش آه بکشی ! سعید : مگه عشق نباید همینجوری باشه ؟ پس این چیزا که تو کتابا می نویسن چیه ؟ اسدالله میرزا : ممنت ! واقعن ممنت ! تو با این قدت هنوز هیچی حالیت نیست.کدوم کتابا ؟ کتاب اینه که من دارم درست میدم .درس دوم ! همیشه یه بهانه جلو پایه طرف بذار که به همون بهانه بیاد سراغت . سعید : خب اگه نیومد چی ؟ اسدالله میرزا :ممنت ! تو باید یه جوری بازی کنی که اون نفهمه .درس سومم بهت بدم یا زیادیت میشه ؟ درس سوم اینه که هیچوقت اینجوری قیافه نجیب به خودت نگیر ! زنا تا ببینن که قیافه نجیب و سر به زیر داری حتی اگه قمرالملوک وزیری باشی ، میگن واخ که چه صدای یخی !!! اگه کلارک گیبل باشی ، میگن واخ که چه خوشگل بی نمکی!

قسمتی دیگر از متن کتاب دایی جان ناپلئون

سعی کردم کلیه اطلاعاتم را درباره‌ی عشق بررسی کنم. متاسفانه این اطلاعات وسیع نبود. بااینکه بیش از سیزده سال از عمرم می‌گذشت تا آن موقع یک عاشق ندیده بودم. کتابهای عاشقانه و شرح حال عشاق هم آن موقع خیلی کم چاپ شده بود. تازه نمی‌گذاشتند همه‌ی آن‌ها را ما بخوانیم. پدر و مادر و بستگان، مخصوصا دایی جان که سایه‌ وجودش و افکار و عقایدش روی سر همه افراد خانواده بود، هر نوع خروج بدون محافظ از خانه را برای ما بچه‌ها منع می‌کردند و جرأت نزدیک شدن به بچه‌های کوچه را نداشتیم. رادیو هم که خیلی وقت نبود افتتاح شده بود، در دو سه ساعت برنامه روزانه‌ی خود مطلب مهمی نداشت که به روشن شدن ذهن ما کمک کند.

در مرور اطلاعاتم راجع به عشق در وهله‌ی اول به لیلی و مجنون برخوردم که قصه‌اش را بارها شنیده بودم. ولی هرچه زوایای مغزم را کاوش کردم دیدم چیزی راجع به طرز عاشق شدن مجنون به لیلی نشنیده‌ام. فقط می‌گفتند مجنون عاشق لیلی شد.

اصلا شاید بهتر بود در این بررسی پای لیلی و مجنون را به میان نمی‌کشیدم. زیرا هم‌اسم بودن لیلی و دختر دایی جان احتمالا بدون اینکه خودم بدانم در استنتاج‌های بعدیم موثر بود. اما چاره‌ای نداشتم مهمترین عشاق آشنایم همین لیلی و مجنون بودند. غیر از آن‌ها از شیرین و فرهاد هم مخصوصا از طرز عاشق شدن آن‌ها چیز زیادی نمی‌دانستم.



بخشی از کتاب گلگشت خاطرات:



شرح گفتگو با یکی از رجال حکومت قبل از انقلاب که پزشکزاد را نشناخته بود:

تردیدی نبود که با یک سوپر دائی‌جان طرف بودم. بی‌اختیار گفتم: دائی جان...

-بله آقا، دایی جان ناپلئون. شما این کتاب را خوانده‌اید؟

-بله. خوانده‌ام.

-پس عرایض بنده را خوب درک می‌کنید! این رمان توی ذهن مردم کار خودش را کرد. وقتی دقت کنید می‌بینید که چطور یک واقعیت تاریخی را تخطئه می‌کند. مردم می‌خوانند. ورد می‌شوند و متوجه نیستند که چطور دارند به بیراهه کشیده می‌شوند.

-ولی تصور می کنید که...

-دقیقا. اگر به یادتان باشد وقایع این داستان یک کاریکاتوری از واقعیت‌ها برای تبلیغ غیرواقعیت‌هاست. چند بار تصمیم گرفتم که یک انتقادی بر این کتاب بنویسم ولی گرفتاری کارهای علمی اجازه نداد...

-شما چطور می‌توانید..

نه، خواهش می‌کنم سعی کنید جزئیات این داستان را به یاد بیاورید.

به محض خاتمه‌ی نظافتگری مهماندار، دنباله‌ی صحبت را گرفت:

بله عرض می‌کردم بعضی از جزئیات را در نظر بگیرید. تمام ترفندهای اینتلیجنت سرویس در باب مسائل خانواگی که فقط در مملکت ما، ده‌ها مورد تاریخی دارد با حکایت آبستن شدن قمر، دختر عزیرالسلطنه، تخطئه شده است. دائی جان می‌گوید که اگر هم کار نوکر سردار هندی باشد، به هر حال دستور از لندن دیکته شده که به حیثیت خانوادگی من لطمه بزنند.

می‌خواهند بگویند که انگلیسی‌ها در مسائل خانوادگی دخالت نمی‌کنند. از شما می‌پرسم بانی ازدواج ناموفق اعلیحضرت فقید با فوزیه خواهر پادشاه مصر کی بود؟ چه کسانی جز انگلیسی‌ها این لقمه را برای خانواده‌ی سلطنتی ایران گرفتند؟


بخشی از کتاب ماشاالله خان در بارگاه هارون الرشید


ــ والله قربان اگر از ما نشنیده بگیرید. این ماشاءالله‌خان شب‌ها درس می‌خواند که کلاس دوازده را با متفرقه امتحان بدهد. برای امتحان از دوسه ماه پیش که از این کتاب‌های تاریخ و هارون‌الرشید و اینجور چیزها خریده، از صبح تا غروب کارش خواندن این کتاب‌هاست. اصلاً گاهی مثل دیوانه‌ها یادش می‌رود اسمش چیست و کجاست و چکار می‌کند. پریروز جلوی بچه‌ها می‌خواست بنده را صدا بزند می‌گفت: «ابن‌سعدون!»‌. دیروز می‌خواست بیاید پیش شما، پرسیدم: کجا می‌روی، گفت: می‌روم خدمت هارون‌الرشید... نه اینکه خیال کنید شوخی می‌کرد... خیلی جدی حرف می‌زد.

ــ عجیب است! واقعاً عجیب است! در هر حال برو به ماشاءالله‌خان بگو بیاید اینجا.

ــ چشم قربان ولی خواهش داریم نفرمایید که ما چیزی به شما عرض کردیم.

ــ بسیار خوب.

در اتاق نگهبانی نزدیک در بانک، ماشاءالله‌خان روی یک صندلی نشسته بود و مشغول خواندن یک کتاب بود. اگر کسی سر خم می‌کرد و در چهرهٔ او دقیق می‌شد، به‌خوبی می‌توانست بفهمد که قرائت این کتاب ماشاءالله‌خان را به‌کلی از خود بی‌خود کرده است. ابروها و چشم‌ها و دهانش مدام در حرکت بود. گاهی لبخند برلب می‌آورد و گاهی اخم می‌کرد، گاهی رنگش قرمز می‌شد و دندان‌ها را برهم می‌فشرد و پیدا بود بیش از سی سال ندارد، ولی سبیل او را کمی مسن‌تر نشان می‌داد. یقهٔ اونیفورم مخصوص نگهبانی را باز کرده و کمربند و هفت‌تیرش را روی میز کنار دستش گذاشته بود.

از لای در نیمه‌باز سروکلهٔ محمودآقا پیدا شد. با لحن خسته‌ای گفت:

ــ پاشو برو رئیس کارت دارد.

ولی ماشاءالله‌خان که متوجه ورود او نشده بود، صدایش را هم نشنید. محمودآقا وقتی دید که”

همکارش متوجه سروصدای او نشد، با بی‌حوصلگی فریاد زد:

ــ آهای پسر، کجایی؟

ماشاءالله‌خان ناگهان سر را بلند کرد و چشم به چهرهٔ محمودآقا دوخت؛ سپس از جا برخاست و آهسته به طرف او به راه افتاد. محمودآقا مات و مبهوت او را نگاه می‌کرد.

ماشاءالله‌خان که همچنان چشم به صورت همکار خود دوخته بود، با صدای خفه‌ای که هیچ شباهتی به صدای خودش نداشت، گفت:

ــ مسرور وقت آن رسیده که تو به‌سزای اعمال ننگین خود برسی... تو قاتلی مسرور...

محمودآقا که چشم‌هایش از تعجب گرد شده و از ترس بلااراده دست به طرف هفت‌تیر خود برده بود، با صدای بلند گفت:

ــ مسرور کیه... من محمودآقا هستم.

بعد ته لیوان آب را که روی میز بود برداشت و با یک حرکت تند به صورت ماشاءالله‌خان پاشید. ماشاءالله‌خان تکان شدیدی خورد و فریاد زد:

ــ اه! خیسم کردی... چرا شوخی خرکی می‌کنی؟

محمودآقا نفسی به‌راحتی کشید و گفت:

ــ ماشاءالله، تو باید بروی پیش دکتر خودت را نشان بدهی... مسرور کیه... قاتل کیه... مگر به سرت زده...

ماشاءالله‌خان با دستمال عرق پیشانی را پاک کرد و با تبسم خفیفی گفت:

ــ شوخی می‌کردم بابا!

ــ هیچ شوخی نبود... با آن قیافه داشتی مرا خفه می‌کردی...

ماشاءالله‌خان لحظه‌ای ساکت شد سپس آهسته گفت:

راستش را بخواهی حق با توست... این کتاب نمی‌دانی چه کتابی است... دلم می‌خواست دستم به این مسرور می‌رسید، خفه‌اش می‌کردم...


همچنین بخوانید: ۹+۳۸ نویسنده‌ ایرانی که نثرشان فخرشان است!