۳۸+۹ نویسنده ایرانی که نثرشان، فخرشان است!


در این پست قصد دارم به معرفی نویسندگانی بپردازم که بابت قلم زیبا و یا به عبارتی «نثر درخشانشان» در حوزه‌ی نویسندگی ایران مطرح شده و با این سلاح کارساز گلیم‌شان را از آب بیرون کشیده‌اند.

قبل از شروع کار، به این نکته اشاره می‌کنم که نویسنده‌ی خوب نویسنده‌ایست که مخاطب را به وجد بیاورد. چه در حوزه‌ی نویسندگی داستانی و چه در زمینه‌ی نویسندگی غیرداستانی، این «به وجد آمدن» مخاطب اهمیت بنیادی دارد. اما سوال اینجاست که این به وجد آمدن چگونه حاصل می‌شود؟

به اعتقاد من برایند ۴ مولفه در به وجد آمدن مخاطب و لذت بردن او از یک نوشته دست‌اندرکارند:

دیدِ مناسب (ایده‌پردازی)

عمق نگاه و بصیرت به موضوع (جهان‌بینی)

طرح روایی نوشته (نقطه عطف، گره‌افکنی، گره‌گشایی)

و نثر

در مورد سه مولفه‌ی اول که در جای خود بسیار مهم هستند بعدا مستقلا صحبت خواهم کرد. فقط به اجمال بدانید که منظور از دیدِ مناسب، کنجکاوی و دید ژورنالیستی و برخورداری از خلاقیت است. منظور از جهان‌بینی (که به عقیده‌ی من مهم‌ترین رکن نویسندگی است)، نوعِ نگاه و زاویه‌ی دیدِ نویسنده‌ی یک موضوع و سطح تحلیل اوست. چه موضوعاتی که یک نویسنده به سراغ آن می‌رود، لقلقه‌ی زبان هر «راننده‌تاکسی» هم می‌تواند باشد! بنابراین از نویسنده انتظار می‌رود که با بینش و عمقی خاص به موضوعات بپردازد. موردِ آخر یعنی «طرح روایی»، هم در ادبیات داستانی و هم در نویسندگی غیرداستانی بسیار موثر است. این بخشِ مهندسی نویسندگیست. (من آن را مهم‌ترین رکن‌نویسندگی بعد از جهان‌بینی نویسنده می‌دانم) نقش این مورد در ادبیات داستانی و با مباحثی مانند طرح اولیه، زاویه‌ی دید، پیرنگ اصلی، خرده‌پیرنگ‌ها، شروع و پایان مشخص می‌شود و در نویسندگی غیرداستانی، قالب‌های متفاوت نوشتاری نظیر جستار، مقاله و یادداشت و تسلط به آن‌هاست که تکلیف و کیفیت یک نوشته را از این حیث مشخص می‌کند.

با همه‌ی این تفاصیل، ظاهرا «نثر و قلم نویسنده» آنچنان اولویت بالایی هم ندارد. بله؟! هم بله و هم خیر! می‌توان گفت نثر و قلم خوب راه ورود عموم مردم به عرصه‌ی نویسندگی سطح بالاست. نویسنده‌ای که از ۳ رکن دیگر نویسندگی کمتر برخوردار است، این خلا را با نثر خوب و جذاب پر می‌کند! برای اینکه نثر و قلم خوبی پیدا کنید کافیست که هم‌نشین کلمات باشید و به مهمانی آن‌ها بروید. چند سال نوشته‌ی نویسندگانی که قلم و نثر قوی دارند را بخوانید و مطمئن باشید که از ملغمه‌ی این کتاب‌خوانی‌ها نثری قابل قبول و قلمی فریبا پیدا می‌کنید. مسیری که البته برای ۳ رکن دیگرِ نویسندگی به این پایه هموار نیست. حقیقت آن است که اکثر نویسندگان هیچ‌گاه جهان‌بینی منحصربه‌فردی پیدا نمی‌کنند. اغلب‌شان طرح روایی و پیرنگ‌هایی خلق نمی‌کنند که فراز و فرودش مخاطب را شگفت‌زده کند و تیزبینی و خلاقیت بیشتر آن‌ها، سوژه‌هایی را به تورشان نمی‌اندازد که مخاطب را مات و متحیر کند!

اما نثر؟! در دسترس است! نوعی میانبر و تسهیل‌کننده برای ورود به تالار نویسندگی! آن هم قسمت VIP! ذهن‌تان را زیر و رو کنید! چند اثر و چند نویسنده را می‌یابید که صرفا نثری درخور دارند ولی جایگاه‌شان بالاست و آثارشان بر تارکِ صحنه‌ی نویسندگی می‌درخشد؟ بسیارند! و فقط مختص ایران هم نیست. مثلا سنت ادبیات پرسابقه و درخشان انگلیسی هم اصولا بر مبنای به کارگیری کلمات و ساختن حال و هوا از این طریق است. بسیاری آثار خواهران برونته را «خاله‌زنکی» می‌یابند ولی اعتراف می‌کنند که از خواندن این آثار خسته نمی‌شوند! و این راز تاکید من بر نثر و قلم زیباست. با این مقدمه به سراغ نویسندگانی برویم که نثری درخشان و چشمگیر دارند. فقط قبل از آن بدانید که یک روزنامه‌نویسِ بی‌کتاب هم ممکن است نثری درخشان داشته باشد، پس ما در این سیاهه روزنامه‌نگارانی را نیز معرفی می‌کنیم. دوما توجه کنید که نثر قدرتمند هر نویسنده خود واجدِ کیفیتی خاص و سبکی کلی‌تر است. مثلا نویسندگانی که نثرشان از حیث شاعرانه بودن قوی است. یا نویسندگانی که نثرشان از حیث بازنمایی رفتار و گویش بخشی از جامعه درخشان است. (مثلا قشر لات‌های جنوب شهری) یا نویسندگانی که نثری با زبان قدیمی ایران و غنی از کلمات عربی یا مربوط به طهران قدیم دارند و یا آن‌هایی که نثرشان فانتزی است و دیگرانی که نثری سینمایی و تصویری دارند. خلاصه که من نویسندگان را از حیث سبک نثرشان نیز دسته‌بندی می‌کنم و به شما عرضه می‌دارم و البته که ترتیب معرفی این نویسندگان هیچ معنی خاصی ندارد...



نویسندگانی با نثر درخشان شاعرانه

اگر علاقه‌مند به داشتن نثر شیرین و عاشقانه هستید، نثر این نویسندگان و آثارشان را دنبال کنید.

۱. نادر ابراهیمی

نادر ابراهیمی از نظر من و با توجه به ۴ رکن اساسی نویسندگی، نویسنده‌ی ممتازی نیست، ولی نثر او نرم و روان است. جاری است و خوش‌خوشک در دل خواننده می‌لغزد و رفته رفته در او اثر می‌کند. مانندِ شنیدن باران یا صدای جویِ آب است همراه شدن با نثر او.

معروفترین آثار او «آتش بدون دود»، «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم»، «یک عاشقانه‌ی آرام» و «چهل نامه‌ی کوتاه به همسرم» هستند.

قسمتی از نثرش، مربوط به اثرِ «چهل نامه‌ی کوتاه به همسرم»

از این که می‌بینی با این همه مسأله برای سخت و جان گزا اندیشیدن، هنوز و باز، همچون کودکان سیر، غشغشه می‌زنم؛ بالا می‌پرم، ماشین های کوکی را کف اتاق می‌سُرانم، با بادکنک بادالویی که در گوشه‌ای افتاده بازی می‌کنم و به دنبال حرکت‌های ساده‌لوحانه و ولگردانه‌اش، ولگردانه و ساده‌لوحانه می‌روم تا باز آن را از خویش برانم، و ناگهان به سرم می‌زند که بالارفتن از دیوار صافِ صاف را تجربه کنم ـ گر چه هزاران بار تجربه کرده‌ام، و با سرک کشیدن‌های پیوسته و عیارانه به آشپزخانه، دلگی‌های (دله بودن) دائمی‌ام را نشان می‌دهم، و نمک را هم قدری نمک می‌زنم تا قدری شورتر شود و خوشمزه تر، مرا سرزنش مکن و مگو که ای پنجاه ساله مرد! پس وقار پنجاه سالگی‌ات کو؟



همچنین قسمتی از نثر نویسنده، مربوط به اثرِ «یک عاشقانه‌ی آرام»


می‌آیند سراغ ما. به من می‌گویند: راه بیفت! شهر را با چهارتا کتاب کهنه به هم‌ریختی گریختی. چند ماه است به دنبالت هستیم.

تو، باز، آن جسارت غریب آذری‌ات را بروز می‌دهی. راه برمن می‌بندی.

نمی‌گذارم ببریدش. من پابه‌ماهم. تنها هستم. یک جو شرف داشته باشید. یک جو غیرت. کتاب کهنه‌ فروخته، نامردی که نفروخته، وطن که نفروخته. نمی‌گذارم...

دستی، تو را پس می‌راند.

دستی تو را به جانبی پرت می‌کند.

من درگیر می‌شوم. فایده‌ای ندارد: در مقابل آن‌ها مثل موش هستم. دیگر هیچ فایده ندارد: اولین فرزندمان را به احترام عشق به وطن و آزادی به خاک می‌سپاریم.

«خداوندا! کینه‌ام را به دشمنان میهنم عمیق ترکن

و زخم روحم را چرکین‌تر.

خداوندا!

خوف از ظالم را در من بمیران

و توان آن عطایم کن که تخت سینه‌ی ناکسان بکویم

بی‌ترس از عواقب خوف انگیزش...

خداوندا! کینه‌ام کینه‌ام کینه‌ام...»

تو می‌گویی: مسئله‌ای نیست. گروهی زود می‌میرند، گروهی دیر و گروهی هرگز نمی‌میرند.

ما تنها عزاداران تاریخ نیستیم. پس، مسئله‌ای نیست. مسئله‌ای نیست...


۲. بیژن نجدی


بیژن نجدی هم از آن دست نویسنده‌ها با نثر درخشان شاعرانه است. جان‌بخشی به طبیعت و اشیا ویژگی بارز نثر نجدی است. یک قوری چای و قل‌قلش و بارانی که از شیروانی می‌چکد می‌توانند لحظاتی جاودانه در ضمیر مخاطب حک کنند. این نوع نثر در اثر «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» به اوج خود می‌رسد.

در قسمتی از متن این مجموعه داستان می‌خوانید: «طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه‌های تند پایین می‌رفت. بوی صابون از موهایش می‌ریخت. هوای مه شده‌ای دور سر پیرمرد می‌پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی حوله را روی سرشانه‌هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمی‌کند...»

در جایی دیگر: «این تکه از مغز ، دیرتر از تمام سلول ها می میرد . اینجا هم لایه ی فراموشی است . صداهایی که ما می شنویم ، به اینجا که می رسد جذب این توده ی لیز می شود و ما آن را فراموش می کنیم ؛ در حالی که همیشه توی کله ی ماست . . . گوش کنید . از نرمال ها صدای دویدن کسی به گوش می رسد : صدای گریه ، صدای پرشدن دهان از شیر، صدای مــردن ، صدای بازشدن، دکمه های لباس، صدای شلیک، صدای سوختن.»

۳. عباس معروفی

شاید شاعرانه‌ترین رمان معاصر در ادبیات فارسی، «سمفونی مردگان» اثرِ عباس معروفی باشد. معروفی با همین یک رمان، اثرِ خود را بر ادبیات فارسی حک کرد و دیگر تلاش‌های او برای برجسته‌تر کردنِ این اثر، موفقیتی همتای «سمفونی مردگان» نداشت. یک جور فضای توامان لطیف و طلسم‌آلود و نکبتی در این اثر حکمفرماست که از ناخودآگاه نویسنده که احتمالا در زمان خلق اثر دستخوش حالتی پریشان و اثیری بوده است، به قلم جاری شده و به کاغذ راه‌یافته است. فضا و تمی که در شکل‌گیری آن نثر و قطارِ کلمات شعرگونه‌ی معروفی که مانند عاشق و معشوق با هم امتزاج می‌یابند نقشی اساسی داشته است. قطاری از کلمات که نجوای آن، آنچنان شما را مبتلا می‌کند که تا خواندنِ آخرین سطر کتاب و حتی چند روزی بعد از آن، بهبودی حاصل نمی‌شود.

در بخشی از کتاب سمفونی مردگان می‌‌خوانیم:

«به درخت‌های خشک پیاده‌رو خیره شد: برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتماً می‌شکستشان. آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک‌بار می‌مردند؛ و همین یکپارچه فاجعه دردناکی بود.

دست به جیب پالتو برد، پیچه طناب را که از صبح برداشته بود ته جيب لمس کرد و با آرامشی در ته قلب، در میان آدم‌ها فرو رفت. سر چهارراه قنات ساعت بغلی قاب نقره‌ای‌اش را درآورد و بی آن که وقت را بفهمد فقط به رسم عادت نگاهی بهش انداخت، درش را دوباره بست و در جیب گذاشت. مادر می‌گفت که آیدین دارد از دست می‌رود. باید فکری به حالش کرد. حتی از من پرسید که آن دختر ارمنی کجاست؟ شاید به خاطر او باشد و من گفتم: «نه مادر، خستگی است. من می‌برمش ویلادره، هوایی می‌خوریم، هردومان سرحال می‌شویم.»

از جلو ساعت‌فروشی و ساعت‌سازی درستکار که رد می‌شد به صرافت افتاد لحظه‌ای بایستد و ویترین مغازه را ببیند. شاید هزاران بار در طول عمر از آن جا گذشته بود اما حالا با دقتی خاص به ساعت بزرگ و گرد آقای درستکار نگاه کرد. ساعتی از چوب بلوط، با عقربه‌هایی از چوب توسکا و صفحه برجسته منقوش و شیشه‌ای گرد و محدب که شیشه ویترین هم بود و بین شیشه و صفحه ساعت همیشه ده دوازده ساعت طاقچه‌ای هم قرار داشت. ساعت بسیار زیبایی بود که سال‌ها پیش آقای درستکار آن را ساخته بود، اما بیش از سی سال می‌شد که از کار افتاده بود؛ یعنی از زمانی که قلب آقای درستکار یک لحظه از حرکت باز ایستاد یا شاید از وقتی که ساعت از کار افتاد، قلب هم دیگر نتپید. به هر حال حادثه همزمان رخ داده بود و تنها تفاوتش این بود که قلب آقای درستکار دوباره به کار افتاد و لک و لکی می‌کرد، اما ساعت چنان از حرکت وامانده بود که آقای درستکار با تمام استادی نتوانست به کار بیندازدش. عقربه‌ها درست رأس ساعت پنج و نیم قفل‌شده بود. در ساعت پنج و نیم بعداز ظهر سال ۱۳۲۵ در یک روز گرم تابستان.»

۴. مصطفی مستور

ویژگی بارز آثار مصطفی مستور مانند «روی ماه خداوند را ببوس» نوعی شاعرانگی الهی است. وجهی که آثار این نویسنده را از دیگران متمایز می‌کند. نوعی از عارفانگی به یُمن کلمات. وسیله قرار دادن آن‌ها برای راز و نیاز.

در بخشی از کتاب روی ماه خداوند را ببوس می‌خوانیم:

«به آپارتمان‌ام که می‌رسم شب از نیمه گذشته است. مهرداد را با همان حال به‌هم‌ریخته‌اش پیش مادرش گذاشته‌ام. هنوز در فکر جولیا و حرف‌هاش هستم. در فکر مهرداد. در فکر دختر چهار ساله‌ی مهرداد که حتی یادم رفت اسم‌اش را بپرسم. احساس می‌کنم بدن‌ام دارد داغ می‌شود. پنجره‌ها را باز می‌کنم و روی تخت‌خواب ولو می‌شوم. بعد آن‌قدر به دکتر محسن پارسا فکر می‌کنم تا خواب می‌روم. نمی‌دانم چه ساعتی‌ است که مثل دیوانه‌ها از خواب می‌پرم و می‌نشینم. گرما از چشم‌ها و دست‌ها و پیشانی‌ام بیرون می‌ریزد و تمامی‌ ندارد. چیزی، انگار تکه ذغالی یا خرمنی یا جنگلی از درون گر می‌گیرد. و پایانی ندارد. کله‌ام تا مرز ترکیدن باد می‌کند و باد می‌کند و ناگهان می‌پژمرد. عرق می‌کنم، عطش دارم و دوباره درد. انگار کله‌ام آماس می‌کند و فرو می‌نشیند. دست‌ام را به سمت لیئان دراز می‌کنم و لیوان دور می‌شود و دور می‌شود تا دل‌آشوبه‌ای غریب مرا از درون چنگ می‌زند. به پشت روی تخت‌خواب می‌افتم و فنرهای تخت‌خواب مرا پایین می‌برد و بالا می‌آوردو پایین می‌آورد تا می‌ایستاند. چه شب نحسی! چرا صبح نمی‌شود؟ دستمال خیسی روی پیشانی‌ام می‌چلانم. قطره‌ها سرازیر نشده، تبخیر می‌شوند و تب از پیشانی می‌گریزد. لبه‌ی تخت‌خواب می‌نشینم: پاها در آب. انگار چیزی مثل نسیم از کف پاها تا پشت ابروها می‌دود. بعد خنک می‌شوم. بعد داغ می‌شوم: تب و لرز. نکند می‌خواهم بمیرم؟ من که هنوز خودم را به جایی آویزان نکرده‌ام. باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردن ناخن‌هام را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا به زور روی زمین می‌کشند به یادگار، شیارهایی بر زمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن، خودم را جا بگذارم. اگر امروز چیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟»

۵. قاسم هاشمی نژاد

قاسم هاشمی‌نژاد نثری بسیار استخوان‌دار و در عین حال زیبا دارد. صاحبِ زیباترینِ قلم‌ها در نویسندگان ایرانی که گاه جملاتش پهلو به پهلوی شعر می‌زند. من اگر بخواهم از میان این چند ده نویسنده، پنج‌تایی را برای جدی‌تر گرفتن انتخاب کنم، بی‌تردید یکی از آن ها قاسم هاشمی‌نژاد خواهد بود. فیل در تاریکی، سیبی و دو آیینه و خیرالنسا معروف‌ترین آثار او به شمار می‌روند.

در بخشی از داستان خیرالنسا می‌خوانیم:

«باغ به هم‌چشمی آسمانِ شب شهری می‌شد روشن از سوسوی شبتاب. طنین آبشار بود و کوکوکنانِ فاخته.شبی خیرانسا هنوز بیدار از دلپیچه‌ی یکی از بچه‌ها که به سادگی با نبات‌داغ زیره بند آمد به ایوان رفت. هوا پس از رگبار سرشبی که با رعد و برق همراه بود آب و تابی داشت. دامنه‌ی روبه‌رو را دمِ مهتاب نمودی رویایی می‌داد. تیزی بریدگی‌ها محو در سایه‌روشنِ ماه، آماس می‌آمد به چشم او قله‌ها، متورم به اندوخته‌های زمین. جایی در دل شب هم‌اکنون چشمه‌هایی می‌جوشید. ناگهان برق زد و در پی‌اش صدای غرش رعد آمد، کوه‌ به کوه. بوی کزِ سوختگی می‌شنید. بوی اصطکاک افروزینه‌ها. بوی جَستن شهاب. زن می‌دانست. می‌دید، بالای قله‌ها هم‌اکنون به کیمیای برق جوشیده ناگهان از دل خاک هزاران هزار قارچ. منظر شب پیش چشم، یاد روزهای جوانی، کودک سپیدپوش، اولین تلاش نومیدانه‌اش برای فهم جلد تیماج، سفر زیارتش، مرگ شوهر و آنگاه مرگ احمد، همه باز می‌آمدند جوشان تنگ گلویش گره می‌شدند، بسته راه نفس. خیرالنسا به هق‌هقی بی‌اختیار افتاد.»

در بخشی از رمان فیل در تاریکی از همین نویسنده می‌خوانیم:

جلال امین وقتی حساب کرد دید همه چیز باید صبح همان روزی شروع شده باشد که ماشین او را دم خانه اش در باغ صبا خالی کرده بودند. ساعت هفت صبح بود، روز اول چار-چار، و بیرون سرما بیداد می کرد و نمور بود. چونکه آسمان ابر بود، دم باریدن، و یک هفته بود همه منتظر بودند و نمی بارید. جلال امین کلید در قفل پیکان پنجاه و یک سورمه ای ش انداخت دید در قفل نبود. فکر کرد شاید از حواس پرت در را دیشب نبسته رفته بود. دقت کرد دید بادشکن سمت چپ را میله انداخته بودند لولاش را شکسته بودند. بادشکن هرز بود

۶. حمیدرضا صدر

جمله‌های کتاه. بدون فعل، معلق، پس و پیش و سیال. کلمات سُر می‌خورند بر گوشِ ذهن و جا خوش می‌کنند بر گوشه‌اش. چه شاعرانه‌اند. که یادی می‌کنند از گذشته‌ها. و بیرون می‌کشند از آن امروز را. مثل یک گنجینه! به سبک حمیدرضا صدر.

«پسری روی سکوها»، «تو در قاهراه خواهی مرد»، «روزی روزگاری فوتبال» و این آخری «از قیطریه تا اورنج‌کانتی» از مهم‌ترین آثار او هستند.

در بخش‌هایی از کتاب پسری روی سکوها می‌خوانیم:

«پل مک‌کارتنی، مارگریت دوراس و شاهنشاه - فروردین 1347/ نوروز سرد. بهار یه درجه زیر صفر. احتمالا یخ زده‌ترین نوروزی که دیده‌اید و خواهید دید. خیابان‌های دفن شده زیر برف. کنار بخاری و شنیدن اخبار بسته شدن راه‌ها. سپری کردن دو هفته تعطیلی با تکالیف مدرسه. کتاب خواندن و تلویزیون تماشا کردن. ورق زدن مجله‌ها و روزنامه‌ها... دوره کردن آگهی تبلیغات فیلم‌های نوروزی سینماها. فیلم جنگی برای پیروزی به صورت سینه راما در سینما آتلانتیک. دور از اجتماع خشمگین با آلن بیتس و جولی کریستی در سینما پارامونت. نه ساعت به راما با هورست بوخهلتس در سینما بلوار. دلیجان آتش با جان وین و کرک دوگلاس در سینما ریولی و کاپری. جاده‌ی زرین سمرقند با ناصر ملک‌مطیعی و ایرن. توفان بر فراز پاترا با فردین با پوران. نمایش فیلم بانویی از شانگهای ساخته‌ی اورسن ولز در یکی از فیلم سینمایی‌های آخر شب تلویزیون. نمایش‌نامه‌ی آی با کلاه و آی بی کلاه به کارگردانی جعفر والی و بازی محمد علی جعفری، محمد نصیریان و عزت‌الله انتظامی و مهین شهابی در تالار 25 شهریور»

نویسندگانی با نثر طهران قدیم

۷. رضا امیرخانی

خدا این نثر زیبا را از رضا امیرخانی نگیرد. چون به غیر از این نثری که دوست را مرید می‌کند، دشمن را رفیق و قلب را رقیق می‌کند، چیزی ندارد! و البته مگر همین کم چیزی است؟!

«قیدار»، «منِ او»، «جانستان کابلستان» و «ارمیا» از آثار برجسته‌ی او هستند. نوعی مردانگی قلندروار، متصل به تهران قدیم و فرهنگِ آن، چاشنی شاعرانگی هرجا که لازم باشد و نوعی غمخواری برای گذشته‌ها و سنت‌ها، ویژگی‌های نثر جاندار و پرمایه‌ی او هستند. امیرخانی به خصوص به زبان قشرهای سنتی، قدیمی، جنوب‌شهری و لوتی‌مسلک مسلط است و تا آنجا که پای تحلیل‌های سیاسی و اجتماعی عجیب و غریب او در میان نباشد. نثری صمیمی و مصفا دارد. مانندِ «جانستان کابلستان»

در بخشی از کتاب جانستان کابلستان می‌خوانیم:

«این مجلس برای من، بسیار آموزنده است و دوست‌داشتنی. ما، که در هوای تشیع نفس می‌کشیم، هیچ‌گاه به فاصله‌ی میان طریقت و شریعت، نیاندیشیده‌ایم. چنان هیات و تکیه و حسینیه با منبر و سمجد و محراب، ممزوج شده‌اند و چندان روحانی و آخوند به پیر و مرشد نزدیک‌ند که هیچ‌گاه نیازی ندیده‌ایم تا فتوت نامه‌ها را کنار رساله‌ها بگذاریم. اصلا به همین دلیل، خانقاه‌ها رفته رفته کنار رفته‌اند و حتا‌ام روز نیز فاصله‌ی مسجد و حسینیه، چندان معنادار نیست. اما به جز تشیع، در باقی مکاتب، فاصله‌ای جدی هست میان طریقت و شریعت. شاید در میان اهل تشیع طریقت گرایان افراطی را مطرود بدانیم و نیازی به مجالسی خارج از مجالس متعارف احساس نکنیم اما در مکاتب دیگر فصه گونه‌ای دیگر دارد. در سایر مکاتب، جریان‌های طریقنی، راه نجات از شریعت خشک است. مجلس سماع از این دستی که نگاشتم، یعنی یک گام دور شدن از طالبان؛ یعنی یک قدم دور شدن از عملیات انتحاری بر ضد پیروان سایر مکاتب. مجلس سماع از آن رنگی که در قونیه هست یا از این رنگی که در مزار دیدم، شاید عالم حوزه نشین ما را خوش نیاید، اما سدی است برای جلوگیری از نفوذ وهابیت. دینی با این رنگ، قطعا برتر می‌نشیند از دینی بدون رنگ. دین بدون رنگ، دین شریعت‌مدار محض، همان دینی است که در مدارس دیوبندی پاکستان، تدریس می‌شود و به مرور، هم‌ریخت می‌شود با وهابیت. با همان عقاید تند صفر و یکی. نوع دفاع فرقه‌ی دیوبندی از مذهب حنفی، و عدم تحمل نظر مخالفت، شباهت‌های رفتاری فراوانی داردبا انسداد اجتنهاد و در حقیقت، تعطیلی عقل در مرام وهابیت. وهابیت با کمی اغماض یعنی شریعت بدون طریقت. و اگر ما می‌توانستیم، طلاب افغانی را به عوض مدارس دیوبندی، جیش صحابه و در حقیقت آموختن آموزه‌های وهابیت، در مدارس کشورمان آموزش دهیم، نه فقط افغانستان را از گرفتاری طالبان می‌رهانیم، بلکه امروز نگران نفوذ وهابیت در میان اهل تسنن خود نبودیم. بد کشتیم و بعد می‌درویم...»

۸. شرمین نادری

شرمین نادری مدت‌ها در چلچراغ می‌نوشت. نثری قاجاری دارد. شمرون و کوچه باغ‌های آن را به خوبی می‌شناسد و در زبان کاراکترهایش واژه‌هایی می‌گذارد که از قند و عسل شیرین‌ترند. عاشقان فیلم‌های علی حاتمی، دیالوگ‌ها و حال و هوای فیلم‌هایش، بی‌شک عاشق نثر نادری می‌شوند. شرمین نادری نمونه‌ی عالی از برجسته شدن و مطرح شدن یک نویسنده به واسطه‌ی «تکیه بر نثر» است. داستان‌های او بی‌پیرایه و ساده و کم‌فراز و نشیبند. با این حال دل می‌برند، حال و هوای نوستالژیک کارهایش و خوانندگانش حظ می برند از «زندگی» آنطور که در داستان‌های او جریان دارد.

نادری مدت‌ها در مجله‌ی جوان‌پسند چلچراغ می‌نوشت. از آثار مطرح او می‌توان به «خانجون و خواب شمرون» و «زار» اشاره کرد.

در قسمتی از کتاب «خانجون و خواب شمرون» می‌خوانیم:

«شب وقتی دلشکسته و دماغ سوخته گوش تا گوش تو پشت بوم، زیر آسمون ردیف شدیم و صدای مخملی دایی که پای شیر می خوند، گوشمونن رو نوازش کرد و مهتاب مثل یه تصنیف اومد که شب رو قشنگ تر کنه، یه دفعه دیدیم یه فانوس عین ستاره ای که تو دل شب برق بزنه از بیخ گوشمون بالا رفت و صدای خنده خان دایی و غرغر حمیدآقا شوهرخاله و هیس بابا بلند شد از حیاط. فانوسه چقدر نور داشت وقتی تو شب بی ستاره بالا می رفت برقی می زد عین خود ماه عین چشمای مهربون خانجون که دایی کوچیکه رو واداشته بود واسمونو بادبادک فانوسی هوا کنه تا دلای کوچیکمون از سیاهی شب غبار نگیرن. بعدم که خان دایی محض غبارروبی می خوند و صداش یله می شد تو پشت خونه و بین همسایه های خواب زده و ول می خورد: امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام...»

۹. هوشنگ گلشیری

هوشنگ گلشیری از مطرح‌ترین نویسندگان معاصر ایرانی و برخاسته از حلقه‌ی ادبی موسوم به اصفهان است. معروف‌ترین اثر او «شازده احتجاب» است. گلشیری علاوه بر رمان در نگارش داستان‌های کوتاه، پیرنگ‌دار و بدون پیرنگ هم تبحر داشت. ساختار روایی آثار او شامل بدعت‌ها و نوآوری‌هایی در فرم و سبک بود. نثر خاص او یکی از ویژگی‌های متمایزکننده آثار او محسوب می‌شود. در «شازده احتجاب» او نثری را به کار گرفت، مختص این اثر. یک نثر منحصربه‌فرد برای یک اثر منحصربه‌فرد.

در قسمتی از اثر شازده احتجاب می‌خوانیم:

«پدر بزرگ حتما فهمیده که خانم جان برای عرض حال به پایتخت می رود. دم دروازه ها آدم می‌گذارد. اما خانم جان با یک خر کرایه‌ای و یک نوکر از بیراهه می‌رود پایتخت. فخرالنسا را هم با خودش می‌برد. سوار خر بوده، فخرالنسا هم بغلش. نوکر افسار خر را گرفته بود. خانم جان می‌رود توی خانه یکی از خانم‌های حرم بست می‌نشیند، انیس خانم با یکی دیگر. انیس خانم توسط می‌کند تا پدربزرگ دست از سر معتمد میرزا بر می دارد.»

در قسمتی دیگر از اثر شازده احتجاب می‌خوانیم:

«انتخاب هر چه بی دلیل تر باشد، بهتر است. کسی که برای کشتن یک آدم دنبال بهانه می گردد، هم قاتل است و هم دروغگو، تازه دروغگویی که می خواهد سر خودش کلاه بگذارد. اگر خواستی بکشی، دلیل نمی خواهد. باید سر طرف، سینه ی طرف را هدف بگیری و ماشه را بچکانی، همین.»



* جعفر شهری

جعفر شهری را بیشتر پژوهشگر تهران قدیم می‌دانند. دو اثر سترگ «طهران قدیم» (۵جلدی) و «تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم» (۶جلدی) از تعلق خاطر او به سوژه‌ی تهران حکایت می‌کند.

اگرچه که او رمان هم نوشت.و سه رمان از رمان‌های او، یعنی شکر تلخ، گزنه و قلم سرنوشت را باید سه‌گانه‌ای دانست که اولی مربوط به دوران کودکی نویسنده و رنج‌های مادر وی، دومی شرح دوران نوجوانی، و سومی مربوط به دوران میان‌سالی اوست. کتاب‌های حاجی در فرنگ (در دو جلد) و حاجی دوباره نیز سفرنامهٔ مؤلف است به مکه و سپس اروپا که در آن خرافات دینی را به چالش می‌کشد.

شهری در نوشته‌های خود از واژه‌های گوناگون و اصیل و اصطلاحات تهرانی بهره می‌گیرد و دیگر اثر او، قند و نمک، مجموعه‌ای از اصطلاحات اصیل تهرانی با توضیحات و پیشینه است.

قسمتی از متن کتاب طهران قدیم

«این آجیل عبارت بود از : توت، نخودچی، فندق، پسته، نقل، کشمش و بادام که برای رفع گرفتاری ها و مشکلات و مهمات نذر می کردند و از شرایط آن بود که سه یا پنج یا هفت شب جمعه آخر ماه یا زیادتر، حلال ترین پول خود را به مقدار نذر در دست گرفته به آجیل فروشی که دارای تمام شروط نظافت و ایمان و داشتن دکان رو به قبله و اسم علی یا محمد یا دیگر ائمه باشد داده بدون تکلم و گفت و شنید، که سکوت از جمله آداب این کار بود آجیل را گرفته صلوات گویان به خانه برده با آداب خود مشغول پاک کردن بشوند و در پاک کردن آجیل که دست و مکان و جامه و بدن پاکیزه بوده جنب و حایض در آن دخالت نداشته باشد و…»

و قسمتی دیگر از همین کتاب:


«میدان پاقاپوق به یک حساب چهارمین و به حساب دیگر، که میدان مشق را هم داخل نماییم پنجمین، میدان عمومی تهران محسوب می گردید، حساب میادین را بسته مطالب خود درباره آنها به پایان می بریم. این میدان که نام اولش پاقاپوق بود و بعدش به میدان اعدام و آخرش به میدان محمدیه تغییر اسم داد، میدانی تقریبا در خارج شهر در جنوب غربی تهران، انتهای خیابان جلیل آباد بود که سابقا اعدام محکومین به مرگ، در آن صورت می گرفت. نام قاپوق از آن روی آن آمده بود که در وسط آن (محل فعلی حوض) تپه یی از خاک قرار داشت که بر بالای آن ستون گرد کوتاهی از آجر ساخته بودند که مجرمین را در پای آن سر می بریدند و با خراب شدن تدریجی اش که جایش تختگاهی دیواردار ساخته شده بجای ستون آجری تیر چوبی در آن کار گذاشته شد، تا بعدها که با پیدایی مشروطه و تمدن و قوانین جدید و آنکه سربریدن علامت توحش و مای بی آبرویی می گردید، دار و طناب جانشین آن گشته محلش نیز از آنجا به باغشاه و سپس به توپخانه تبدیل گرفت تا امروزه که پنهانی و دور از انظار انجام می شود.»

نویسندگانی با نثر آرکائیک و کلاسیک

۱۰. سعدی


احتمالا از دیدن اسم سعدی علیه الرحمه در این سیاهه، تعجب می‌کنید. ولی سعدی پدر نثر فارسی است و بر این مدعا همان یک «گلستانش» کفایت می‌کند. گلستان را بخوانید...

حکایتی از گلستان سعدی:


حکیمی پسران را پند همی‌ داد که جانان پدر، هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطر است یا دزد به یک بار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده و گر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است هر کجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.

* ابولفضل بیهقی


اگر شیفته‌ی نثر کلاسیک پارسی باشید، تاریخ بیهقی آموزگاری قابل اعتنا برای یادگیری این نثر فخیم و فاخر است. بخوانید و یادش بگیرید. خاصه آنکه هم تاریخ است و هم لذتی سرشار است، خواندن کلماتی که بر زبان نیاکان ما بوده است.

قسمتی از تاریخ بیهقی:


امیر به این اخبار سخت تنگدل شد و وزیر را بخواند و از هر گونه سخن رفت. آخر، بر آن قرار گرفت که امیر او را گفت «تو را به هرات باید رفت و آنجا مُقام کرد، تا حاجب سُباشی و همه‌ی لشکر خراسان نزدیک تو آیند. و همگان را پیش چشم کنی و مالهای ایشان داده آید و ساخته بروند و روی به ترکمانان نهند تا ایشان را از خراسان آواره کرده‌اید به شمشیر- که از ایشان راستی نخواهد آمد و آنچه گفتند و تا این غایت و نهادند، همه غرور و عشوه و زَرَق بود- که هر جا که رسیدند نه نسل گذاشتند و نه حَرَث.

* محمدعلی فروغی

محمدعلی فروغی همان سیاست‌مرد پایداری است که در دوره‌ای مورد غضب رضاشاه قرار گرفت. اما هجوم روس و انگلیس و تبعید رضا شاه او را فرصتی دگر داد و وقتی سعد، تا نقشی تاریخی ایفا کند و محمدرضا با تدبیر او شاه ایران شود. اما او، این سیاستمدارِ سنگِ زیرینِ آسیاب، مردی فیلسوف و ادیب‌مسلک هم بود تا «سیر حکمت در اروپا» را تقریر کند. اثری شارحِ تاریخِ فلسفه با نثر نیکوی فارسی.

در بخشی از کتاب «سیر حکمت در اروپا» می‌خوانید:


چون اسپینوزا بنابراین گذاشت که حقیقت روشن متمایزی به دست آورد که به اعلی درجه بسیط و کامل باشد و بر آن شد که بهترین وجه برای معلوم کردن حقیقت دریافت تعریف اوست، ذات باری را را روشن‌ترین حقایق دانسته و به تعریف آن پرداخته و این تحقیق را سرآغاز فلسفه خود ساخته است.

چنین برمی‌آید که در ذهن اسپینوزا این فقره مسلم و حاجت به گفتن نداشته است که چون سلسله معلول‌ها را نسبت به علت‌ها در نظر بگیریم، ناچار می‌رسیم به آنکه قائم به ذات، یعنی خود علت خود است. پس آغاز سخن را از این تعریف می‌کند که «من آن را می‌گویم که خود علت خود است که ذاتش و ماهیتش مستلزم وجودش است. یا به عبارت دیگر آنچه حقیقت او را جز موجود نمی‌توان تعقل کرد.»


* سیمین دانشور


سیمین دانشور یکی از بهترین نویسندگان ایرانی به شمار می‌رود. بسیاری او را نویسنده‌ای برتر از همسرِ نامدارترش، جلال آل‌احمد، می‌دانند. اثر برجسته‌ی او سووشون است.

داستانِ سووشون در بحبوحه‌ى جنگ جهانى دوم روایت مى‌شود، آنگاه که نیروهاى انگلیسى وارد مرزهاى جنوبى ایران شده‌اند و سواى از اعلامِ بى طرفى ایران، بدون خون و خونریزى مملکت را تصاحب کرده‌اند.

بخش‌هایی از این رمان:

بعضى آدم‌ها عین یک گل نایاب هستند، دیگران به جلوه‌شان حسد مى‌برند. خیال مى‌کنند این گل نایاب تمام نیروى زمین را مى‌گیرد. تمام درخشش آفتاب و ترى هوا را مى‌بلعد و جا را براى آنها تنگ کرده، براى آن‌ها آفتاب و اکسیژن باقى نگذاشته. به او حسد مى‌برند و دلشان مى‌خواهد وجود نداشته باشد. یا عین ما باش یا اصلا نباش. (رمان سووشون – صفحه ۱۴)
خوب که فکرش را مى‌کنم مى‌بینم همه‌ى ما در تمام عمرمان بچه‌هایى هستیم که به اسباب بازى‌هایمان دل خوش کرده‌ایم و واى به روزى که دلخوشی‌هایمان را از ما مى‌گیرند، یا نمى‌گذارند به دلخوشی‌هایمان برسیم. (رمان سووشون – صفحه ۶۷)
خاندانم که بر باد رفت یوسف برایم نوشت. خواهر سعی کن روی پای خودت بایستی. اگر افتادی، بدان که در این دنیا هیچ‌کس خم نمی‌شود دست ترا بگیرد بلندت کند. سعی کن خودت پا شوی. (رمان سووشون – صفحه ۷۷)
آدم با کسى در زندگی‌هاى قبلى دمخور بوده، بعد از او جدا شده. هى به دنیا مى‌آید تا او را پیدا کند. فراق مى‌کشد و انتظار مى‌کشد، وقتى پیدایش کرد و شناختش مگر مى‌تواند ولش کند؟ (رمان سووشون – صفحه ۷۸)
آدمیزاد چیست؟ یک امید کوچک، یک واقعه خوش چه زود می‌تواند از نو دست و دلش را به زندگی بخواند؟ اما وقتی همه‌اش تودهنی و نومیدی است، آدم احساس می‌کند که مثل تفاله شده، لاشه‌ای، مرداری است که در لجن افتاده. (رمان سووشون – صفحه ۱۴۶)
آن دوره‌ها که مردم به‌شراباً طهور دسترسی پیدا می‌کردند و می‌خوردند و حافظ می‌شدند گذشت. حالا باید شراباً باروت قورت بدهند. آن وفت‌ها که مردم لب جوی آب می‌نشستند و گذر عمر را می‌دیدند و دلی‌دلی می‌کردند و از تمام نعمت‌های دنیا، یک گلعذار بسشان بود گذشت. حالا باید کناره سیل‌گیر بایستند و عمر همچین از، روبه‌رو بیاید سیلی به صورتشان بزند که رب و ربشان را یاد کنند. (رمان سووشون – صفحه ۲۵۴)

۱۱. ابراهیم گلستان


ابراهیم گلستان نویسنده، منتقد، فیلم‌ساز و مستندساز، آدمی که فروغ فرخ‌زاد معشوقه‌اش بود و پدر کاوه و لیلی گلستان است. نویسنده‌ای با استعداد که نثرش گاه، پهلو به پهلوی شعر می‌زند. ا اسرار گنج دره‌ی جنی و مد ومه از مهم‌ترین آثار او هستند.

کتاب مد و مه از نظر خود نویسنده می‌تواند مانیسفت او باشد و معتقد است اگر می‌خواهید از ابراهیم گلستان چیزی بخوانید مد و مه را بخوانید و به حرفی که در آن هست توجه کنید. این مجموعه داستان شامل سه داستان «از روزگار رفته حکایت»، «مد و مه» و «در بار یک فرودگاه» است که در سال ۱۳۴۸ منتشر شده اما داستان‌ها درفاصله سال‌های ۴۵ تا بهار ۴۸ نوشته شده است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

«بابا را برای نگهداری برادر من که‎ یک ساله می‌شد آورده بودند. خواهر بزرگ تازه به دنیا آمده بود که برادرم مرد. می‌گفتند یکی از دوستان پدرم نظرش زد. می‌گفتند یک روز آشیخ محمد حسین که در عدلیه کار می‎کرد و تازه کلاهی شده بود به خانه‎ی ما آمد و در حیاط دید که ناصر برادر من توی گهواره در زیر تور خوابیده ست. او فکر کرده بود که نوزاد است، گفته بود عجب چاق است و بچه بعد سینه پهلو کرد، آن وقت مرد. زن بابا وقتی شنید ناصر مرد نفرین به شیخ کرد و چند روز بعد از آن به حبس افتاد زیرا که کشف شد او رشوه می‌گرفته است. می‌گفتند آن روزها، هنوز برای رشوه حبس می‌کردند.»

۱۲. غزاله علیزاده

نویسنده‌ای با نثری استخوان‌دار، پیچیده و در عین حال شاعرانه. علیزاده به تعبیری از «واژه‌بازترین و جمله‌پردازترین» نویسندگان تاریخ ایران بود. دختری خراسانی و زنی‌زیبارو که سرانجام در شهری شمالی از شرِ سرطان از خیرِ زندگی دست شست و به زندگی‌اش پایان داد. نویسنده‌ی رمان خانه‌ی ادریسی‌ها و مجموعه داستان دومنظره. آثار او راحت‌الحلقوم نیستند، خواندنشان سخت است. کلمات شاید ثقیل و خوددنما باشند، اما خواننده‌ای که خود را با آثار او مانوس یابد، ردپایی از روحِ کلمات او را در نوشته‌های خود احساس خواهد کرد.

بخشی از رمان خانه‌ی ادریسی‌ها:

نزدیک ظهر آمدند. اوّلی ورزیده بود. کلاه کپی بر سر، بینی، ورم کرده و پهن، انگار که لحظه‌یی پیش مشتی بر آن زده بودند. سبیل سیخ سیخ بوری روی لبهای درشت و گلگون او سایه می‌انداخت. لباس سرهم کار بر تن، رکاب شانه چپ افتاده روی بازو، چمدان به دست، وارد شد. با حجب به اطراف نگاه کرد. نفس عمیقی کشید، سینه را از عطر گلهای یاس انباشت. ته سیگار خاموش را روی زمین انداخت و با پاشنه کفش له کرد. وهاب و خانم ادریسی روی پلّکان ایستاده بودند. نگران نگاه می‌کردند. مرد وارد سرسرا شد. پای او به میزی گیر کرد. گلدانی افتاد و شکست. محکم قدم برمی‌داشت تا اهل خانه را خبر کند. یاور از ته راهرو آمد. مرد کپی باران خورده را از سر برداشت و زیر بازو گرفت: «قهرمان سلام! (دست را پیش آورد) قهرمان رشید به اهل خانه درود می‌فرستد. بی‌زحمت اتاق مرا نشان بدهید!»

چشمهای یاور فراخ شد. رگ کشیده‌یی روی گردن او ورم کرد: «کدام اتاق؟»

رشید به در تکیه داد: «فرق نمی‌کند. آفتابرو باشد بهتر است. سالهاست که پا درد دارم. تنها زندگی می‌کنم. کلّه سحر می‌روم، بعدازظهر برمی‌گردم. سروصدا هم ندارم.»

«کی گفت بیایید اینجا؟ نشنیده‌اید این خانه صاحب دارد؟»

مرد سیگاری روشن کرد: «چه بهتر! خانه‌های شخصی امنتر است. در خانه‌های عمومی، خودتان که می‌دانید، سروصدا زیاد است. امراض مسری، (بینی را بالا کشید)، اشخاص ناباب که پول آدم را می‌دزدند.»

خانم ادریسی از پلّکان پایین آمد. دست به طارمی می‌گرفت، سکندری می‌خورد و دامن موجدار او به پاشنه‌ها می‌پیچید. رشید خبردار ایستاد. بانوی پیر عینک را جابه‌جا کرد: «اینجا چه می‌خواهید؟»

«یک اتاق می‌خواهم قهرمان!»

صدای مرتعش خانم زیر سقف پیچید: «کی به شما گفته اینجا مسافرخانه است؟»

رشید به سیگار پک زد: «آتشکارهای قهرمانِ آتشخانه مرکزی. بروید تماس بگیرید!»

خانم به او نگاه خیره‌یی کرد. مرد چمدان را زمین گذاشت، دستها را به هم مالید، لبخند زد و ده سال جوانتر شد: «عدّه‌یی سر کوچه‌اند، صدایشان کنم؟ (جیبهای کت را گشت و کاغذی چرب و تاخورده بیرون آورد) نگاه کنید! حکم رسمی! (نامه را به بانوی پیر داد) خودتان بگیرید بخوانید!»

خانم ادریسی کاغذ را کنار زد. چند قدم عقب رفت. صورت آتشکاری، پشت شیشه، کنجکاو به آنها نگاه می‌کرد. از نوک سبیل بور و مژه‌های او قطره‌های آب می‌چکید. بینی تیغه‌یی سرخ، چشمهای تبدار خیره و گونه‌های برجسته‌یی داشت. دست رو به گوشها می‌برد، نوک بینی را می‌جنباند، با چشم و ابرو اشاره‌هایی می‌کرد.

بانوی پیر چشم بست و سر را به ستون تکیه داد: «او را از اینجا دور کنید! طاقت دیدنش را ندارم.»

وهاب پایین آمد، روی آخرین پلّه نشست، دست زیر چانه گذاشت و به نقوش اسلیمی قالی خیره شد.

قهرمان رشید پک محکمی به سیگار زد. رو به بانوی پیر کرد: «چشمهایتان را باز کنید! خودش رفت.»

خانم ادریسی به پنجره نگاه کرد. کسی نبود. نفس عمیقی کشید. به یاور گفت: «زود اتاقی به این مرد بده! در همین طبقه، ته راهرو؛ به حیاط هم راه دارد. (از کنج چشم نگاهی به مرد منتظر کرد) قول بدهید بی سروصدا رفت و آمد کنید. درها را یواش ببندید. عطر با خودتان ندارید؟ (رشید به انکار سر تکان داد. خانم ادریسی به وهاب رو کرد) برو معجونت را بیاور! آن نافه کذایی عنبر ماهی.»

«شیره، نه نافه!»

قهرمان رشید به دور و بر نگاه کرد: «شما از کسی می‌ترسید؟»

۱۳. ابوتراب خسروی


نوشته‌های ابوتراب خسروی ملغمه‌های عجیبی هستند. ملغمه‌هایی از عرفان و تصوف، سهروردی، مولانا، تصوف و زندگی و سلوکِ خانقاهی، همراه با فولکلورها و خورده‌فرهنگ‌هایی خیال‌آلودشده از شرق. شرقی که از شیراز و بلوچستان و پاکستان در روحِ آن متجلی می‌شوند. ابوتراب خسروی، این شاگرد خلف هوشنگ گلشیری، جهان‌بینی و نثر خاص خود را دارد. در نثر شهره و به کلمه اُسوه است این ابوتراب.

هاویه، دیوان سومنات، اسفار کاتبان، رود راوی، ویران، حاشیه‌ای بر مبانی داستان و ملکان عذاب آثار برجسته‌ی او هستند.

قسمتی از کتاب رود راوی

«و هنوز هم نمی دانم که این شلاق ها بودند که بر شانه هایم می پیچیدند یا دست های گایتری. من به گایتری گفتم همان طور که دست هایت در رقص تکثیر می شوند، شلاق هم در رقصش بر پوست شانه هایم تکثیر می شود. همان طور که تو در هرجایی نمی رقصی، شلاق هم هرجایی نمی رقصد. تنها در جایی مثل شانه های من می رقصد. بدون آداب هم می رقصد. باید جایی برقصد که زیبایی لرزش کشاله هایش به چشم بیاید. که موزونی رفتارشبه جمعیتی لذت ببخشد. گایتری تو هم وقتی می رقصی، دست هایت در هوا تکثیر می شود مثل این شلاق. او هم همین حالا دارد بر پوست تنم تکثیر می شود.»

قسمتی از کتاب ملکان عذاب

«هر دو باری که شوهران مادر شب کنارش فوت کردند، برای این که اهالی عمارت بدخواب نشوند، او تا صبح کنار شوهران متوفایش خوابیده و به هیچ کس خبر نداده بود. صبح هم اجازه داد تا همهٔ زن ها و اولادان خان در کمال آرامش دور سفرهٔ بزرگ بنشینند و صبحانه بخورند و بعد از صرف صبحانه همهٔ اهل عمارت از جمله کلفت ها و نوکرها و خویشان نزدیک خان را از اشکوب های دیگر عمارت احضار کرد تا در ایوان جمع شوند، و وقتی همه جمع شدند در کمال خونسردی، همان طور که روی صندلی نشسته بود، رو به آن ها اعلام کرد: دیشب خان عمرشان را دادند به شما. و وقتی همهٔ کلفت ها و نوکرها و همسران دیگر خان آن طور وحشیانه شیون زدند، بر سرشان فریاد کشید: «این چطور گریه کردن است، شیهه نکشید، مثل آدم گریه کنید!»

و قسمتی دیگر از همین کتاب

«همچنان که با جمجمه در شکستگی خشت سوخته ای فرو می رفتیم که لحد ما در زمین بود و انگار چشمانمان می خواستند سفیر تنمان باشند و عبور کنند از سنگ و خاک و گدازه و آتش ملتهب، سلسله ای از اجزای وقایع فراموش شده سر راه پیدایشان می شد، مثلا صدای ضجه التجایی یا تصویری از شعله ای یا بویی حاکی از آتش خرمنی که تا ابدالآباد می سوخت، عضلات بدن های خیس از خون و عرق و گناه فرمان ها و شلیک توپ ها و ریزش عمارت ها و تلنبار ویرانی در منظر عمق تاریک دهلیزی در آن سوی روزنی…»


۱۴. شاهرخ مسکوب


نویسنده‌ای لطیف، حساس و دوست‌دار فردوسی بزرگ. با نثری که کلماتش را انگار با الماس‌تراش ساخته و پرداخته کرده‌اند. شهرت مسکوب تا حد زیادی وامدار پژوهش های او در «شاهنامه» فردوسی است.

کتاب «ارمغان مور» و «مقدمه ای بر رستم و اسفندیار» او از مهم ترین منابع شاهنامه پژوهی به شمار می روند. «سوگ مادر» از این نویسنده، عاشقانه‌ای زیبا از روابط مادر و فرزند و حتی فراتر از آن مغازله‌‌ای از انسان با آنچه هویت و ریشه‌ و شیشه‌ی عمر او محسوب می‌شود، در اختیار خواننده قرار می‌دهد.

قسمت‌هایی از کتاب سوگ مادر

من در تن مادرم زندگی می کردم و اکنون او در اندیشه ی من زندگی می کند. من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند. تا روزی که نوبت من نیز فرارسد به نیروی تمام و با جان سختی می مانم. امانت او به من سپرده شده است. دیگر بر زمین نیستم، خود زمینم و به یاری آن دانه ای که مرگ در من پنهانش کرده است باید بکوشم تا بارور باشم.

و همچنین در قسمتی دیگر از همین کتاب

چند روزی ست که از نوشتن گریزان. هنوز نمی خواهم مرگ مادرم را باور کنم و انگار نوشتن درباره این مرده مرگ او را مسجل می کند. حداقل این است که مرا به شدت خسته می کند. روزهای بدی است. خدایا تو که می توانی آن بهشت کذایی را بیافرینی چرا ما را اسیر چنین جهنمی کرده ای؟ به تو هیچ امیدی ندارم. هر چه هست در من است، به شرط ها و شروط ها. خنده دار است و لی راستی انگار اعصابم درد می کند. همه ی این روزهای اخیر جانم لخت و سنگین بوده است. گویی سربی در ان است که پیوسته مرا فرومی کشد و زمین گیر می کند. سرم خسته و مغزم تنبل است و چیزی در آن است که از کوفتگی فروافتاده است. مثل مردی که از راهی سخت و دراز رسیده باشد و از فرط خستگی، گرسنگی و تشنگی را از یاد برده، بر آستانه ی در خانه اش به خاک افتاده باشد. صبح ها از همیشه بدتر است. مامان گنجشک ها را خیلی دوست داشت و جیک جیک آن ها را که می شنید گاه بی اختیار می گفت جان! هر روز با صدای گنجشک ها از خواب بیدار می شوم و می بینم از مادرم خبری نیست. چقدر تنها شده ام



۱۵. مهدی یزدانی خرم


مهدی یزدانی خرم متولد 1358 تهران، روزنامه‌نگار ادبی و داستان‌نویس است. توصیف‌های قوی و جان‌دار و «تصویری بودن» وجه اصلی نثر او محسوب می‌شود. از فضا و مکان در آثار او به خوبی استفاده می‌شود و گریزهایی از تاریخ مبارزات سیاسی ایران و جریان‌های روشنفکری در آثار او به چشم می‌خورند.

خون‌خورده، سرخ سفید و «منچستر یونایتد را دوست دارم» آثار اصلی او محسوب می‌شوند.

در بخشی از رمان خون‌خورده می‌خوانیم:

زن گیر افتاده بین آتش دو طرف، خودش را به زمین چسباند. بعد از چند لحظه از پشت لاستیک های سوخته بیرون آمد و با یکی دو عکاس دیگر دوید سمت دیوار خانه ای که رویش به عربی شعار نوشته بودند. با اسپری قرمز پررنگ. نفسش را حبس کرد و دوباره دوربین را می گرفت به طرف زن و گروه های درگیر، که ناگهانی سرک می کشیدند از گوشه و کنار. از توی ویزور زن را دید که جوان بود اما صورتش خوب معلوم نبود. صدای گلوله آنی قطع نمی شد. دوباره گلوله ای از پشت شیشه ی کافه قنادی فرانسه ی تهران گذشت و نشست بر ذهن منصور، که با چند عکاس آماتور دیگر می خواست قهوه ای بخورد و نفسی تازه کند. صدای گلوله که برخاست، منصور نیم خیز شد. صدا از سمت دانشگاه تهران بود. خیابان آرام بود، ولی پر از جوانانی که شتابان راه می رفتند در آن هوای ابری. چند هفته از سقوط پهلوی گذشته بود.

و در جایی دیگر از همین اثر:

منصور به کمک او چند عکس درجه یک چاپ کرده بود در لو فیگارو و اسمی دست و پا کرده بود برای خودش. عکاس 21 ساله ای بود که از هجده سالگی در ستاد ارتش دوربین دست گرفته بود و برای نشریه ی ارتش عکس انداخته بود. یک یاشیکای بی مصرف. بعدش به یک کنون دست دوم رسید و آخرش به این معشوقه ی ناب. به کنون اف 1 و لنزهای دلبرش. کریم سوخته بی گفت و گو پول دوربین گران را داده بود وقتی منصور عکسی از زغال فروشی با صف انبوه مردم برف گرفته در صف را در کیهان چاپ کرده بود. وسط صف پدر مقدس هم بود و فردای چاپ عکس، کل محل ایستاده بودند دم در کلیسا و روبه روی زغال فروشی کریم و می خواستند خودشان را در عکس تنومندترین پسر کریم پیدا کنند. بلندبالا با دستانی درشت. پسری که هیچ گاه نبود انگار. پسر سوم کریم سوخته همیشه در جایی دور بود

* محمود دولت‌آبادی


شیر پیر ادبیات ایران که ثابت کرده است دود هنوز از کنده بلند می‌شود! بی‌شک، کلیدر و جای خالی سلوچ و روزگار سپری‌شده مردم سالخورده، مهم‌ترین آثار او هستند. البته در کنار اثرِ آخرش «کلنل» که عاقبت در ایران مجوز نشر نگرفت و دریغ و دریغ.

کلیدر اثر سترگ او، روایت زندگی یک خانواده‌ی کرد ایرانی است که در سبزوار خراسان زندگی می‌کنند. فضای داستان در دوره‌ی پس از جنگ جهانی دوم و بین سال‌های ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ شکل گرفته است. کیلدر نام کوه و روستایی در شمال شرقی ایران است.

در قسمتی از رمان کلیدر می‌خوانیم:

ما را مثل عقرب بار آورده اند؛ مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین برمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛ بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است. وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه ی خاطر جمعی ماست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!

و قسمتی از اثر جای خالی سلوچ

زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو، نه می توانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه می توانی قلبت را دور بیاندازی. زخم تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیاندازی. قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند.

و قسمتی دیگر از همین اثر

آیا باور کردنی است که زمین و زمان در یک آن بایستد؟ نه! بازتاب پندار، گاه در آدمیزاد این وهم را ایجاد می کند. و این همان دمی است که پیوند تو با دنیا به سر مویی بسته است. تا جدا شدن، دمی باقی است! این است که در اوج گداختن، احساس سکون داری. سکون تمام. اما زمان نایستاده است


* احمد محمود


احمد محمود نویسنده‌ی کمتر قدر دیده‌ی ایرانی است. هم او که خالق اثر به یادماندنی «همسایه‌ها» محسوب می‌شود. در برخی از آثارش چون همسایه‌ها و مدار صفر درجه واژه‌ها و جملاتی به گویش دزفولی به چشم می‌خورد. نثر محمود گیرا و جاندار است و اثری شگرف بر مخاطب می‌گذارد. دیگر اثار برجسته‌ی او «مدار صفردرجه»، زمین سوخته و داستان یک شهر به شمار می‌روند.

رمان همسایه‌ها از این نویسنده به عنوان یک شاهکار ادبی، داستان زندگی جوانی به نام «خالد» را پیش از کودتای ۲۸ مرداد و نهضت ملی‌شدن نفت در شهر اهواز روایت می‌کند. «خالد»، همزمان که رمان پیش می‌رود از نوجوانی بی‌تجربه به فردی سیاسی تبدیل می‌شود تا اینکه سر انجام سر از زندان در می‌آورد. در این میان عشقش به دختر «سیه چشم»، او را در تنگنای انتخاب میان عشق و وظیفه می گذارد و عاقبت سر از زندان درمی آورد.

بخش‌هایی از رمان همسایه‌ها از احمد محمود:

بس که وعده شنیدیم، وعده دونمون دراومد. هرچه بیشتر فلاکت می کشیم، بیشتر به اون دنیا حواله مون میدن.
کتاب برایم دنیای تازه ای است. حرفهای تازه و کارهای تازه. همچین جذب نوشته های کتاب میشوم که اگر بیخ گوشم توپ بترکانند، حالی ام نمیشود. مثل آدم تشنه ای که به آب رسیده باشد هر جمله برایم شده است یک جرعه آب گوارا. آب خنک، صاف و زلال که به ام جان میدهد.
صدای کسی را می شنوم.
“تو خالدی؟”
سر بر می گردانم. کوتاه است و پهن. بازوهاش مثل قلوه سنگ است. نگاهش مثل آتش می سوزاند.
“رد کن بیاد.”
در می مانم که چه باید بکنم. حالی ام می کند.
“برات رختخواب آوردم، دو چوغ رد کن بیاد.”
ته جیبم را می گردم. دو تو مانی مچاله شده ای می گذارم کف دستش. قالیچه را و پتو را و متکا را می زنم زیر بغل و می روم تو انفرادی. تو هر گره قالیچه ی نخ نما شده، بوی پدرم و بوی توتون پدرم خانه کرده است. پهنش می کنم. متکا را می گذارم و دراز می کشم. صورتم را به قالیچه می مالم. دلم می خواهد گریه کنم. متکای مادرم است. گونه هام را تو متکا فرو می کنم و بو می کشم. بغض دارد خفه ام می کند. کافی است کسی صدام کند و بام حرف بزند که گریه سر بدهم. هیچ وقت اینقدر دلم نازک نبوده است. انگار گیس مادرم پخش شده است رو متکا. انگار پدرم رو قالیچه نشسته است و سیگار می پیچد. صدای غمناک پدرم را می شنوم. از دور دست ها، از بن چاه.
انگار لاشه گوسفندى را که به نشپیل قصابی آویزان کرده باشی دست هایم آویزان می شوند. گردنم زود خسته میشود. حس می کنم که خون دارد تو کاسه ی سرم جمع میشود باز سرم را بالا می گیرم باز گردنم خسته می شود. خون مثل دریا تو کاسه سرم موج می زند دارم خفه می شوم ناگهان مثل لوله آفتابه یکهو از سوراخ های دماغم خون بیرون می زند…


* عبدالحسین زرین‌کوب


تاریخ‌نویس و ایران‌پژوهِ بزرگ، مرد متواضعی که کتابی جنجالی نوشت: دو قرن سکوت! بی‌تردید زرین‌کوب استادواژه است. قلم در دستش چوب است، حاصلش جادو! تاریخ مردم ایران، روزگاران، پله پله تا ملاقات با خدا و سر نی، از مهم‌ترین آثار او محسوب می‌شوند.

قسمت‌هایی از کتاب دو قرن سکوت:

شک نیست که در هجوم تازیان، بسیاری از کتاب ها و کتابخانه های ایران دستخوش آسیب فنا گشته است. این دعوی را از تاریخ ها می توان حجّت آورد و قرائن بسیار نیز از خارج آن را تأیید می کند. با این همه بعضی از اهل تحقیق در این باب تردید دارند و این تردید چه لازم است؟! برای عرب که جز قرآن هیچ سخن را قدر نمی دانست کتاب هایی که از آن مجوس بود و البته نزد وی دست کم مایهٔ ضلال بود چه فایده داشت که به حفظ آن ها عنایت کند؟ در آیین مسلمانان آن روزگار آشنایی به خط و کتابت بسیار نادر بود و پیداست که چنین قومی تا چه حد می توانست به کتاب و کتابخانه علاقه داشته باشد. تمام قراین و شواهد نشان می دهد که عرب از کتاب هایی نظیر آنچه امروز از ادب پهلوی باقی مانده است فایده ای نمی برده در این صورت جای شک نیست که در آن گونه کتاب ها به دیدهٔ حرمت و تکریم نمی دیده است… نام بسیاری از کتاب های عهد ساسانی در کتاب ها مانده است که نام و نشانی از آن ها باقی نیست… پیداست که محیط مسلمانی برای وجود و بقای چنین کتاب ها مناسب نبوده است و سبب نابودی آن کتاب ها نیز همین است. باری از همهٔ قراین پیداست که در حملهٔ اعراب بسیاری از کتاب های ایرانیان، از میان رفته است

نویسندگانی با نثر درخشان کف خیابان! (واقع‌گرا)

۱۶. صادق هدایت


صادق هدایت را نباید با «بوف کورش» قضاوت کرد. اثری که به اعتقاد من جدای از جهان‌بینی تیره و تار، هدایت به دلایل مختلف از پس آن بر نیامد. گرچه بر نویسندگان پس از خود و رمان مدرن‌ایرانی تاثیری گران گذاشت.

وغ‌وغ ساهاب، فواید گیاه‌خواری، فرهنگ عامیانه مردم ایران، علویه خانوم، سه قطره خون و سگ ولگرد از دیگر آثار او هستند.

یکی از بهترین آثار او به زعم من «علویه خانوم» است. بازنمایی رفتارهای مردم ایران در چند تیپ که به صورت نمادین، حال و اوضاع این مردم و منشا مشکلات‌شان را نشان می‌دهد.

شخصیت مهم و اساسی این کتاب علویه خانم زنی فاسد می باشد که برای زیارت کردن راهی مسافرت می شود. در هنگام این سفر به علاوه ی داستانهای که واسه ی او رخ می دهد. برگشت هایی به گذشته‌ی او همچنان انجام می گیرد.

بخشی از اثر علویه خانوم:

زن چاقی که پلک های متورم، صورت پر کک و مک و پستانهای درشت آویزان داشت پولها را بدقت جمع میکرد. چادر سیاه شرنده ای مثل پرده زنبوری به سرش بند بود. روبند خود را از پشت سر انداخته بود. ار خلق سنبوسه کهنه گل کاسنی به تنش، چارقد آغبانو به سرش و شلوار دبیت حاج علی اکبر به پاش بود. یک شلیته دندان موشی هم روی آن موج میزد و مچ پاهای کلفتش از توی ارس جیر پیدا بود ولی چادرش از عقب غرقابه گل شده و تا مغز سرش گل شتک زده بود. در این بین سورچی از بالای گاری با لهجه ترکی فریاد زد:« آهای علویه، معرکه بسه ها، راه می افتیم»

و در جایی دیگر از همین اثر:

«امروز اینجا فردا بازار قیومت. دروغ که نمی تونم بگم. فردا تو دو وجب زمین میخوابم. بهمون جد مطهرم، زینت و طلعت جفتشون روبروم پرپر بزنن، سیاشونو سرم بکنم...»

همچنین در قسمتی از اثر «فرهنگ عامیانه مردم ایران» از همین نویسنده می‌خوانیم:

برای بریدن نوبه ناخوش را لب پله می نشانند و از بالای سرش بی هوا کوزه پرت میکنند، از صدای شکستن آن نوبه می ترسد و می برد، و یا بی هوا به او کشیده می زنند. شمع و مشک و زعفران بالای سر ناخوش روشن می کنند بعد به پشت ناخوش می زنند و می گویند: "درد و بلات برود تو صحرا، برود تو دریا" هرگاه کسی دچار سرماخوردگی و زکام شود برای رفع آن باید پیاز را گاز زده روی بام همسایه بیندازد. برای سیاه بخت کردن کسی پشت دو تا سوسک را با نخ آبی می بندند سه دفعه دعا به آن میخوانند و چال میکنند. سالک را بخواهند بزرگ نشود دور آن را حاجی باید خط بکشد. در موقع گرفتن روغن بادام خانگی برای اینکه روغن بادام زیاد بشود زنها از فراوانی سیلان مایع ها می گویند. مثلا میگویند سر کوچه یک نفر را کشتند خون آمد به چه فراوانی یا سیل آمد بقدری آبش زیاد بود که خانه ها را خراب کرد و هر دفعه آنرا فشار میدهند. کسی که شب بدخواب بشود و تا صبح بیدار بماند نشان این است که یکی از مرده هایش را شکنجه میکنند. خواب زن چپ است. از بینی کسی نباید عیب جویی کرد چون خدا آنرا با دست خودش درست کرده. آشپز که غذا را شور بکند دلش شوهر میخواهد

و بلاخره قسمتی از اثر سه قطره خون از صادق هدایت

دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همان طوری که ناظم وعده داد، من حالا به کلی معالجه شده ام و هفته ی دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بوده ام؟ یکسال است، در تمام این مدت هرچه التماس می کردم کاغذ و قلم می خواستم، به من نمی دادند. همیشه پیش خود گمان می کردم که هر ساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد، چقدر چیزها که خواهم نوشت... ولی دیروز بدون این که خواسته باشم، کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آن قدر آرزو می کردم، چیزی که آن قدر انتظارش را داشتم...! اما چه فایده؟ از دیروز تا حالا هر چه فکر می کنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل این است که کسی دست مرا می گیرد یا بازویم بی حس می شود. حالا که دقت می کنم مابین خط های درهم و برهمی که رو کاغذ کشیدم، تنها چیزی که خوانده می شود این است: «سه قطره خون».

۱۷. صادق چوبک


یکی از نویسندگان بزرگ ایران و نماد واقع‌گرایی در ادبیات ایرانی. نویسنده‌ای که آثارش به واقعیت پهلو می‌زند و قلمش را همچون دوربینی که مشاهدات نویسنده را مستند می‌کند، هنرمندانه و دردمند به کار می‌برد.

تنگسیر، انتری که لوطی‌اش مرده بود و سنگ صبور آثار برجسته‌ی او محسوب می‌شوند. به خصوص این آخری سنگ صبور که یک شاهکار مرجع در ادبیات ایران محسوب می‌شود.

قسمتی از داستان انتری که لوطی‌اش مرده بود

کوبیدن میخ طویله ی زنجیرش به زمین برای او عادی شده بود. همیشه دیده بود وقتی که لوطی آن را توی زمین فرو می کرد، او دیگر همان جا اسیر می شد و همان جا وصله ی زمین می شد. عادت و ترس او را سر جایش میخکوب می کرد. گاه احساس می کرد که میخ طویله اش شل است و توی خاک لق لق می زند. اما کوششی برای رهایی خودش نمی کرد. اما حالا یک جور دیگر بود. حالا می خواست هرطوری شده آن را بکند.

و قسمتی از کتاب تنگسیر از همین نویسنده:

هوای آبکی بندر همچون اسفنج آبستنی هرم نمناک گرما را چکه چکه از تو هوای سوزان ور می‌چید و دوزخ شعله‌ور خورشید تو آسمان غرب یله شده بود و گردی از نم بر چهره داشت. جاده «سنگی» کشیده و آفتاب تو مغز سرخورده و سفید و مارپیج از «بوشهر» به «بهمنی» دراز رو زمین خوابیده بود. جاده خالی بود. سبک بود. داغ و خاموش بود. سفیدی آفتاب بیابان با سایه‌ی یک پرنده سیاه نمی‌شد.

و قسمتی دیگر از همین اثر:

سگ لق‌لق می‌زد و خودش را دنبال محمد می‌کشاند. لاغر و مردنی و بی‌رمق گر گرفته بود و له‌له می‌زد.
«دلم خیلی از این مردم گرفته. باور می‌کنی دلم می‌خواس جای تو باشم و با شماها زندگی می‌کردم؟ آخه شماها که به همدیگه نارو نمی‌زنین. شما که دروغ و دغل تو کارتون نیس. اگه بدونی این کریم حاج حمزه چه آدم بی‌رحمیه. هرچی پول داشتم بالا کشیده. پولی که بیس سال جون کندم و یه پول یه پول جمعش کردم، همش تو سوارخ بافور کرده. بیا زبون بسه خیلی له‌له می‌زنی. بریم خونیه ما یه خرده نون و آب بخور حالت جا بیاد. اصلا بیا دم کپر ما بمون. هرچی داریم با هم می‌خوریم.»

۱۸. جلال آل احمد


جلال آل احمد نویسنده و روشن‌فکر ایرانی است. مدیر مدرسه، از رنجی که می‌بریم و سنگی بر گوری از آثار جالب توجه او هستند. نثر آل‌احمد منحصربه‌فرد و زیباست و «آنی» دارد که مخاطب را به وجد می‌آورد.

در بخشی از داستان مدیر مدرسه می‌خوانیم:

فردا اول صبح، رفتم مدرسه. بچه ها با صف هاشان به طرف کلاس می رفتند و ناظم چوب به دست توی ایوان ایستاده بود و توی دفتر فقط دو تا از معلم ها بودند. معلوم شد کار هر روزه شان است. ناظم را هم فرستادم سر یک کلاس دیگر و خودم آمدم دم در مدرسه به قدم زدن؛ دو ضلع شمالی و شرقی مدرسه کوچه بود. کوچه هایی بالقوه. که دراز و مستقیم از وسط بیابان خالی می گذشتند و اریب به خیابان اصلی می رسیدند که قیرریز بود و اتوبوس در آن می رفت و درخت کاری داشت و دکان و آبادی. فکر کردم از هر طرف که بیایند مرا این ته، دم در مدرسه، خواهند دید و تمام طول راه در این خجالت خواهند ماند و دیگر دیر نخواهند آمد. اما آیا برازنده بود که اول کار این قدر سخت گیری نشان بدهم؟

و قسمتی از کتاب سنگی بر گوری اثر درخشان او که حدیث نفس و خودافشاگری او محسوب می‌شود:

ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم می‌شود؟ اصلا همین است که آدم را کلافه می‌کند. یک وقت چیزی هست. بسیار خب هست. اما بحث بر سر آن چیزی است که باید باشد. بروید ببینید در فلسفه چه تومارها که از این قضیه ساخته‌اند. از حقیقت و واقعیت. دست‌کم این را نشان می‌دهند که چرا کمیت واقعیت لنگ است. عین کمیت ما. چهارده سال است که من و زنم مرتب این سوال را به سکوت از خودمان کرده‌ایم. و به نگاه. و گاهی با به روی خود نیاوردن. نشسته‌ای به کاری؛ و روزی است خوش؛ و دور برداشته‌ای که هنوز کله‌ات کار می‌کند؛ و یک مرتبه احساس می‌کنی که خانه بدجوری خالی است. و یاد گفته آن زن می‌افتی - دختر خاله مادرم - که نمی‌دانم چند سال پیش آمده بود سراغمان و از زبانش در رفت که:

- تو شهر، بچه‌ها توی خانه‌های فسقلی نمی‌توانند بلولند و شما حیاط به این گندگی را خالی گذاشته‌اید...»

۱۹. بهمن شعله‌ور


بهمن شعله‌ور نویسنده‌ و مترجم ایرانی، خالق اثرِ «سفر شب» است. نویسنده‌ای با ذهن زیبا و نثری به شدت بدیع و خلاقانه. نویسنده‌ی دیالوگ‌هایی که پس از سال‌ها در یاد می‌مانند. نویسنده‌ای بزرگ تنها با یک اثر! اثری به نام سفر شب. سفر یک نسل، نسلی شب‌رو، شب‌های تهران، گذران شب، جایی حوالی پلِ تجریش؛ نزیک به دربند. پاتوقی برای پسرانِ در «بند». سفر پسران و دلهره‌ی پدران. پدرانی که شب را حائلی بین خود و این پسران شب‌رو می‌بینند.

در بخشی از رمان سفر شب می‌خوانیم:

:

«كافه اختياری هنوز خلوت بود. آرام پشت بساط ايستاده بود و داشت كالباس می‌ببريد. سه تا جوانك كنج مغازه دور يك ميز نشسته بودند و گارسن تازه‌ی مغازه ـ جوانكی گيج ودهاتی‌نما با روپوش سفيد ـ داشت ميزشان را می‌چيد. موسيو اختياری پشت دخل ميله‌دار نشسته بود و دم‌به‌دم نيم‌خيز مي‌شد و به ساعت ديواری بالای سرش نگاه می‌كرد. از اين‌كه ساعت شش و نيم بود و هنوز كافه خالی بود خيلی كلافه به‌نظر می‌رسيد.

در باز شد. شاه پسر و كاووس و سوری و هومر تو آمدند. شاه پسر برای آرام دست تكان داد و هر چهارتایی رفتند وسط كافه دور يك ميز نشستند. شاه پسر گفت: «پول كم داريم. فقط انقد كه عرق خالی بخوريم. بي مزه، بي غذا.»

سوری گفت: «من گشنمه. عرق خالی پوست آدمو می‌كنه.»

شاه پسر گفت: «مگه بخرجت نميره. پول نداريم.»

سوری گفت: «هومر بيست و پنچ چوق داره.»

شاه پسر گفت: «پول پيرهنشه. نمي‌شه خرج كنه. بناس امشب پيرهن بخره. راستی هومر اگه امشب نخری بابات چی می‌گه؟»

هومر گفت: «ناجوره.» داشت فكر می‌كرد. بعد دست كرد جيبش. يك ده تومنی در آورد و روی ميز گذاشت..»



۲۰. علی‌اشرف درویشیان


نویسنده‌ی کرد ایرانی. خالق آثار ماندگار. راوی دردهای ملموس و نزدیک و لطیف‌ترین معصومیت‌ها. آبشوران، فرهنگ افسانه‌های مردم و شاهکاری به نام سال‌های ابری، مهم‌ترین آثار او هستند.

در قسمتی از رمان سال‌های ابری می‌خوانیم:

دلهره شنبه در دلم است آن همه مشق و جدول ضرب و معلم نامهربان که مساله هایی سخت می گوید. از تاجرهای فرش فروش، روغن فروش و پارچه فروش. هیچ وقت نمی گوید حمالی بود که فلان مقدار بار برداشت. زن رختشویی بود که روزی چند تشت رخت می شست. همیشه می گوید تاجری بود که ... روغن فروشی بود که ... آهن فروشی بود که ... برنج و گندم فروشی بود که ... اگر از بیچاره ها مساله بگوید ساده تر است. چون بیچاره ها پول و دارایی شان کم است و مساله شان زود حل می شود. ما چه گناهی کرده ایم که پول به کاغذ و مداد بدهیم و سود و زیان پولدارها را مفتکی براشان حل بکنیم.

و در قسمتی دیگر

هنوز دست آبی پوش شناسنامه های عمو الفت، بابام، دایی حامد و دایی سلیم را برای کار نگرفته است. بی بی می گوید، "هر کاری توی این دنیا نذری دارد. نمی دانم نذر این دست آبی پوش چه آشی است تا نیّت کنم". عمو الفت تند می گوید، "پارتی!" بی بی با شگفتی به عمو نگاه می کند. _ تو را به خدا اگر بلدی به من بگو پارتی چه جور آشی است. از چه چیزهایی درست می شود تا نذر کنم. اسم این آش را تا به حال نشنیده ام. عمو الفت می خندد.


۲۱. مهشید امیرشاهی


مهشید امیرشاهی نویسنده و روزنامه‌نگار ایرانی و یکی از برترین نویسندگان تاریخ معاصر ایران است. مجموعه چند جلدی مادران و دختران شاهکار او محسوب می‌شود. در سفر و در حضر، دیگر آثار او محسوب می‌شوند. فضاسازی و دیالوگ‌نویسی شخصیت‌ها و ملموس و صمیمی بودن آن‌ها، به واسطه‌ی نثر درخشان امیرشاهی حاصل می‌شوند. نثر او فاخر است اما سخت و سنگین نیست و به راحتی به دل می‌نشیند.

در قسمتی از مجموعه مادران و دختران می‌خوانیم:

جوان چهارده پانزده ساله‌ای که زخم سرخ و زرد کچلی تا پشت گردنش را پوشانده بود، کنار دیوار شکسته سرپنجه نشسته بود و با چوبی پر گل و لای شیار می‌کشید. ملاصالح ندا داد و جوان که از جا برخاست ملا دید شلیته و شلوار پوشیده است. ملاصالح چشم‌های تراخمیش را تنگ‌تر کرد و دختر را با دقت نگاه کرد و پرسید: «مال خانه‌ی سکینه خانمی؟» دختر مدتی ملاصالح را برانداز کرد و بلاخره با تکان دادن سر پاسخ مثبت داد.

ملاصالح زیر لب گفت: «ای جان بکن دیه!» و به صدای بلندتر اضافه کرد: «برو به اهل خانه بگو ملاصالح اس. اَ راه دورآمَدَس. با سکینه خانم کاری دارد.» دختر به طرف بنا رفت و ملاصالح هم با فاصله به دنبالش وارد خانه شد.

سکینه خانم بالای اتاق وسیع و کم‌اثاث به مخده‌ای تکیه کرده بود. به دیدن ملاصالح چادرش را بیشتر روی سرش کشید و گفت: «بفرما.» آقا میرزا عبدالباقی که چهار زانو جلوی سکینه خانم و کنار صندوق چوبی نشسته بود، چشم غره‌ای به طرف ملاصالح رفت و یاالله‌ای از بن گوش گفت و سرش را به کاغذهای داخل صندوق گرم کرد. ملاصالح پس از سلام علیکم غلیظی همان پایین در نشست.


۲۲. مسعود کیمیایی


مسعود کیمیایی را به فیلم‌سازی می‌شناسند اما او نویسنده‌ی خوبی هم هست. با نثری زنده و سرپا. نوشته‌های مطابق انتظار بسیار تصویری هستند و توصیف‌ها همه دلنشین. جسدهای شیشه‌ای و حسد بر عین‌القضات مهم ترین آثار نوشتاری او هستند. زبان آثار کیمیایی روان ، سليس و آرام است ، و به جاي خود سخت و بُرنده

بخشی از رمان جسدهای شیشه‌ای:

چطوري ميزاسداله! شازده افشاري ، صدامو مي شنوي؟ كتاب خوانده و تجارت كرده! مي گفتي حافظ و ديگه احتياج به كتابش نداري ، همه رو بلدي ! بيار اون هفت تيرهیچ وقت شليك نشده تو و يه دفعه تو مغز من امتحانش كن ، يعني خودتو امتحان كن ببين بلدي در كني ، توفقط باد دماغي آقاجون ، باددماغ اونقدر ارزش داشت كه خواهرمو ... اون كفتر بال بريده رو بندازي تو بغل يه لات كه عين چماق فقط به درد مستراح باز كردن مي خوره؟! اي آقاجون! باد دماغ كار دستمون داد . آقاجون ... يه دفه از مادر پرسيدي مي خواي چكار كني ؟ .... ميدوني ميزاسداله ، غصه كورش كرده؟ حالا ديگه راحت شدي و هيشكي ازت نمي پرسه اين آقا رحيم كيه كه شده داماد اين خونه ؟ ...

۲۳. احسان عبددی پور

احسان عبدی‌پور را به پادکست‌هایش می‌شناسیم و به خلق داستان‌های جذاب از دل روزمرگی‌های مردمان جنوب. جایی که از رهگذر نوشته‌های او به شکلی ملموس و باورپذیر با این مردم دوست‌داشتنی آشنا می‌شویم. می‌بینیم‌شان و با آن ها همراه و همدل می‌شویم. زینت و مک‌لوهان یکی از زیباترین داستان‌های اوست:

"قضیه از این قرار است که خیلی سال پیش مک لوهان، حبیبو کشمش را اتفاقی توی کافه ای در ابوظبی دیده و به حبیبو گفته:" برگشتی ایران به زینت بگو سلام برسون و بگو اگه یه آدم با عرضه ای پاشه یه فیلمی از زندگی تو و روزگار تو بسازه، من تمام کتاب هام رو از کتاب فروشی ها جمع می کنم و باقی عمر هم می رم تو یه دسته ی جاز پیروپاتال تو یه کافه ی خسته ی زهواردرفته کنترباس می زنم که خیلی وقته دلم می خواد و دیگه تموم."

و همچنین:

"زینت به حبیبو کشمش سپرده بود که اگر باز هم اتفاقی مک لوهان را توی کافه ای جایی دید سلام برساند و بگوید مستر! جهان یک دهکده ی سر هم نیست. برعکس هر آدمی خودش چهل پنجاه تا کشور است. ادم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر. ادم خانه اش در الجزایر است،قبله اش توی عربستان، تیم فوتبالش توی برزیل. قهرمان تنیسش توی سویس، وزنه بردارش مال ایران، خواننده اش در مصر یا لندن یا لبنان، عشقش توی فرانسه."

۲۴. اسماعیل فصیح


در دهه‌ی ۷۰ بسیاری با رمان‌های اسماعیل فصیح کتاب‌خوان شدند. فصیح رمان‌نویسی عامه‌پسند را در ایران ارتقا داد و در فرازهایی از اوج کارش به ممتازترین سطوح در ادبیات ایران صعود کرد. در فرازهایی از آثاری چون ثریا در اغما، داستان جاوید و زمستان ۶۲. فصیح سبکی کوتاه و منقطع در روایت داستان دارد. در عین حال تصویرسازی در آثار او و قوتِ توصیف، به حد اعلای خود می‌رسد.

در قسمتی از رمان زمستان ۶۲ می‌خوانیم:

نگ غروبی است خنک، اوایل دی ماه ۶۲، کنار رود کارون در اهواز، و ما دوتا خسته و تنها، گوشه میدان شهداء ایستاده ایم ــ در پایان سفر دراز و تمام روزی از تهران به قم و اراک و بروجرد و خرم آباد و اندیمشک و دست آخر اهواز، و من از پیچ جلوی پاسگاه سر جاده قدیم خرمشهر انداخته ام توی جاده پشت نیوسایت. در تاریکی از خرم کوشک زده ام توی بیست و چهار متری و بالاخره گوشه میدان مجسمه نگه داشته ام که اسمش شده میدان شهداء، با پرچم و پوسترهای بالای پایه سنگی خالی میدان، که روزگاری مجسمه عظیم شاهنشاه آریامهر روش بود و حالا دورش را آرم پارچه ای و ساده « یا مهدی... عجّل علی ظهورک » کشیده اند. هردو از ماشین آمده ایم بیرون که خستگی پاها را در کنیم. موتور هم بد جوری داغ کرده. برق شهر هم رفته، یا آن را بخاطر احتمال حمله هوایی قطع کرده اند، و ما داریم تصمیم می گیریم چه جوری از هم جدا شویم. نمی خواهم او را با سه چهارتا چمدان و ساک وسط میدان تاریک ول کنم تا با تاکسی برود. منظره شهر امشب سوت و کور است، و توی ذوق می زند. نبش این گوشه میدان که روزگاری بانک ملی ایران و فروشگاه مطبوعات بین المللی بود، و اوایل جنگ توپ خورده و خراب شده بود، هنوز به صورت تلی از خاک و خاشاک و آوار باقی مانده. یک گربه سیاه بالای تل خاشاک و آوار نشسته، و انگار مثل ما نمی داند چکار کند. از جایی که ما ایستاده ایم پل معلوم نیست، و بجز حرکت گهگاهی ماشین و تاکسی و اتوبوس و آمبولانس توی میدان، نه صدای موجی از لب کارون می آید، نه آوای مرغ شبی، و نه حتی صدای قورقور قورباغه ای. این اولین سفر دکتر منصور فرجام پس از دوازده سال به اهواز است، و من کم کم دارم فکر می کنم با دیدن شهر سوت و کور و بی برق و خیابانهای سر شب دلمرده، او هم لابد دارد آن شوق و ذوق تهرانش ته می کشد. اما او در پرتو نور داخل ماشین دارد مثل یک توریست دانشمند خارجی پیپ به دست دوتا نقشه شهر اهوازش را بررسی می کند.
اگر اینجا میدون این دست پل معلق باشه، پس همون « میدان مجسمه »سابقه که حالا شده «میدان شهداء » اونم خیابون بیست و چهار متری یه که حالا شده خیابان «آیت الله منتظری.»

* بزرگ علوی

بزرگ علوی از نویسندگان شناخته شده‌ی ایرانی است که او را با اثر چشمهایش به جا می‌آورند.

در قسمتی از این اثر می‌خوانیم:

تو عقب خوشبختی پرسه می زنی. با دیپلم، با مدرک، با پول، با شوهر. با این چیزها آدم خوشبخت نمی شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور، خوشبختی به آدم چشمک بزند. ببین، من علیل هستم. شاید هم سل دارم نمی دانم، در هرصورت بیمار و علیل هستم. مادرم مرا در اتاق کوچکی ته باغ به طوری که صاحبخانه شیون او را نشنود، به دنیا آورده. در آن اتاق پر از نم، بیمارپرورده شده ام. خودم می دانم که عمر من زیاد طولانی نیست، چند سال دیگر بیشتر زندگی نخواهم کرد. اما خوشبخت هستم.

و در بخشی دیگر

بعضی چیزها را نمی شود گفت. بعضی چیزها را احساس می کنید. رگ و پی شما را می تراشد، دل شما را آب می کند، اما وقتی می خواهید بیان کنید می بینید که بی رنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می فشارد، در آن نیست.


نویسندگانی با نثر درخشان سورئال:

۲۵. غلام‌حسین ساعدی


ساعدی پزشکی بدفرجام بود که خون نویسندگی در رگ‌هایش بود. اثر عزاداران بَیَل از این نویسنده‌ی نامدار هیچ‌گاه از حافظه‌ی ادبی مخاطبان جدی ادبیات ایرانی محو نخواهد شد.

«عزاداران بَیَل» حکایت مرموز و عجیب مردمی است که در سرزمینی بی‌نام و نشان زندگی می‌کنند. «غلامحسین ساعدی» با خلق این اثر هنر و مهارت خود را در سبک رئالیسم جادویی در ادبیات ایران به اثبات رسانده است. این کتاب شامل هشت داستان کوتاه است که به ظاهر ارتباطی با هم ندارند و هر کدام خط داستانی خاص خودش را دارد. اما رشته‌های نامرئی و باریکی این داستان‌ها را به هم مرتبط کرده است.

در بخشی از کتاب عزادارانِ بیل می‌خوانیم


پیرزن که درد مبهمی توی سینه‌اش می‌پیچید و تیر می‌کشید، آهسته می‌گفت: « بهترم». و رمضان خوشحال می‌شد. کدخدا راضی و آسوده بود و فکر می‌کرد که چیزی از شب نمانده است. یک دفعه صدای ننه رمضان بلند شد که می گفت: «سرمو بگیر بالا، سرمو بگیر بالا».
رمضان سر مادر را گرفت بالا. ننه با چشم‌های باز بیابان و تاریکی را نگاه کرد. رمضان گفت: « چی می‌خوای ننه؟ ننه جون چی می‌خوای؟».
ننه رمضان گفت: «می‌خوام بدونم این دیگه چیه؟».
رمضان گفت: «کدوم؟».
اسلام و کدخدا برگشتند و نگاه کردند.
ننه رمضان گفت: «این صدا که می‌آد».
گاری را نگه داشتند. صدای زنگوله از دور شنیده می‌شد. کدخدا با آرنج زد به پهلوی اسلام و پرسید: «می‌شنفی؟».
اسلام گفت: «صدای زنگوله‌س، کولیا دارن از پشت کوه رد می‌شن. خلخالای پاشون این جوری جیرینگ جیرینگ می‌کنه».
کدخدا گفت: «نه، کولیا نیستن، هنوز خیلی مونده که پیداشون بشه».
اسلام گفت: «آها، پوروسی‌ها هستن؛ گوش کن، از ته دره رد می‌شن و گوسفندایی رو که دزدیدن با خودشون می‌برن».
کدخدا گفت: «پوروسی‌ها هیچ‌وقت با سروصدا راه نمی‌رن؛ مثل سایه می‌آن و مثل سایه بر می‌گردن».
رمضان گفت: «من می‌دونم، پاپاخه که داره می‌آد، اوناهاش».
و با انگشت تاریکی را نشان داد.
ننه رمضان بریده بریده گفت: «پاپاخ نیس... پاپاخ... که... زنگوله نداره».
صدا دور شد و برید. کدخدا شلاق را برد بالا، اسب راه افتاد.
مسافتی رفتند. اسلام که می‌خواست حرف بزند، گفت: «من از این صداها زیاد می‌شنفم. نه این که تنهام، شبا می‌رم پشت بام، می‌شینم و گوش می‌کنم. اون وقت از این صداها زیاد می‌شنفم».
رمضان دست‌هایش را حلقه کرد دور گردن ننه‌اش و گفت: «ننه جونم، نترس، مشدی اسلام از این صداها زیاد شنیده، حالا دیگه راهی نمونده. تا برسیم، خوب می‌شی».
پیرزن ناله‌ای کرد و گفت: «دارم می‌میرم».

۲۶. بهرام صادقی


بهرام صادقی کم نوشت و شاهکار نوشت. زود هم مرد! مختصر و مفید زندگی کرد. حظ ادبیات را برد و دیگران را نیز به سهم خود محظوظ کرد. به خصوص با دو اثر ملکوت و سنگر و قمقمه‌های خالی

قسمتی از کتاب سنگر و قمقمه‌های خالی

بدبختی من در همین است. از این روست که مرگ را آزمایش می کنم. نمی گویم همه چیز احمقانه است، نمی گویم همه راه ها مسدود است، نه این ها بی معنی است، همه چیز وجود دارد و از این پس هم وجود خواهد داشت، حتی همه چیز درست خواهد شد، به این نکته ایمان دارم ولی... ولی با من فقط گذشته ی من باقی مانده است و امروز؟ می ترسم که به دام امروز بیفتم. وای بر من اگر به دام امروز بیفتم! روزی که فقر و بیچارگی، خود را شاعرانه پنهان می کند تا به قول تو اشرافیت، در همان جلوه گاه های پرزیوری که پیش از این همه بوده است خودش را تبرئه کند، خودش را محق قلمداد کند، روزی که عوام فریبی تا حد دانش اجتماعی پیش رفته است، روزی که مفاهیم عوض شده است، روزی که به برادرت و به دوست چندین ساله ات و به زنت اعتماد نداری. بگو هوا بارانی است، رعد خشمش را بر سرت فرو می ریزد. بگو آفتاب سوزان و درخشانی است، نیزه های نور بدنت را خواهد گداخت.

و بخشی از کتاب ملکوت

اگر زندگى کلاف نخى باشد… من آنرا باز کرده مى‌بینم. کاملا گسترده و صاف. پیچ و تابش نمى‌دهم و رشته‌هایش را به دست و پایم نمى‌بندم. براى همین است که عده‌اى را دوست مى‌دارم و عده‌اى را دوست نمى‌دارم. اما به کسى کینه ندارم. آماده‌ام که به دیگران کمک کنم، زیرا دلیلى نمى‌بینم که از این کار سرباز زنم. هوا و آفتاب و عشق و غذا و علم و مرگ و حیات و کوهها را مى‌پسندم و به آنها دل مى‌بندم. به هرچیز قانعم، اما آن قناعتى که نتیجه‌ى تصور خاص من از زندگى است.

۲۷. رضا براهنی


نویسنده‌ی اثر رازهای سرزمین من، یکی از مهم‌ترین آثار ادبیات معاصر ایران است. اثری پرکشش و منحصربه‌فرد، با نثری که روح زمانه‌ی خود و تشویش و تنش جاری در آن را به خوبی به مخاطب منتقل می‌کند.

در بخشی از این اثر می‌خوانیم:

سرهنگ می ترسید که این دفعه نتواند چیزی شکار کند. باز هم صورت متمرکزی پیدا کرده بود، زبانش را از دهنش در آورده، گذاشته بود روی لب پایینش و به دقت آب را که داشت توی تاریکی غروب محو می شد، تماشا می کرد. چوب را داخل لجن و جلبک فرو برد، صدای قار و قور قورباغه ها را شنید، چوب را فروتر کرد، و بعد که خواست چوب را بیرون بکشد، دید که توی لجن گیر کرده است. چند قدم جلوتر رفت، به چوب فشار آورد و چوب شکست و توی مرداب فرو رفت.

و در بخشی دیگر:

زندان شبیه حمامی بود که پدرم در آن کار می کرد و خودم زمانی در آن کار کرده بودم. زندانی ها مثل مشتری های حمام بودند. می آمدند لخت می شدند می رفتند خیس می خوردند در اعماق بخار و مه و عرق می شدند و پس از چند صباحی بیرون می رفتند. بعضی ها زود به زود می آمدند بعضی ها یک بار که آمدند می رفتند و دیگر برنمی گشتند.


۲۸. جعفر مدرس صادقی

جعفر مدرس صادقی

جعفر مدرس صادقی نویسنده، مترجم و ویراستار ایرانی است. اثر مشهور او گاوخونی نام دارد. یکی از معروف‌ترین رمان‌های سورئال ایرانی با فضایی اگزوتیک و غریب. نثر مدرس صادقی پاکیزه و روان است و همین تضاد سادگی فرم (نثر) با پیچیدگی و درهم‌تنیدگی مضمون بر مبهوت‌کنندگی اثر او افزوده است.

در قسمتی از اثر گاوخونی می‌خوانیم:

زن خوبی بود. تا پیش از ازدواج، خیال می کردم که هیچ زنی به خوبی و خوشکلی او وجود ندارد. اما درست از روزی که ازدواج کردیم، دیدم دیگر به آن خوبی و خوشکلی که خیال می کردم نیست. زن های زیادی به آن خوبی، به خوبی او و خیلی بهتر از او بودند، که زن من نبودند. اما این که به این سرعت با او ازدواج کردم مال این نبود که فکر می کردم بهترین و خوشکل ترین زن دنیا بود. مال این بود که از بچگی دلم می خواست مال من باشد و از وقتی که دیگر به من محل نمی گذاشت هیچ باورم نمی آمد که روزگاری مال خودم باشد. و وقتی که دیدم به این آسانی دارد مال خودم می شود، چطور می توانستم با او ازدواج نکنم؟

و در قسمتی دیگر

گفتم بابا، بیا برگردیم. گفت این همه پول داده ایم که ما را بیاره تا اینجا - حالا توی می گی برگردیم؟ گفتم به جهنم که پول دادیم! آخه داریم کجا می ریم؟ باتلاق که دیدن نداره. گفت چطور دیدن نداره پسرم؟ همه ی زندگی ما تو این باتلاقه. هست و نیست ما، دار و ندار ما، ریخته این تو. همه ی آب هایی که به تن ما مالیده رفته این تو. آن وقت، تو می گی برگردیم؟ گفتم خب، حالا خود ما هم داریم می ریم این تو - شما هم همینو می خواهید؟ گفت به جهنم که داریم می ریم!

نویسندگانی با نثر درخشان طناز:

۲۹. ایرج پزشکزاد


ایرج پزشکزاد نویسنده‌ی اثر جاودانه‌ی دایی‌جان ناپلئون است. دیگر اثر دوست‌داشتنی او گلگشت خاطرات نام دارد. طنز اصیل در آثار او جلوه‌گر می‌شود.

در قسمتی از رمان دایی‌جان ناپلئون می‌خوانیم:

اسدالله میرزا: فعلن درس اولتو گوش کن ! به زنا که میرسی نشون بده مشتری هستی ، طالب جنسی ، خریداری ! بعد برو با خیال راحت بخواب . بیلیط سانفرانسیسکو رو رزرو کردی .خودشون میان سراغت که باهام برید سانفرانسیسکو ! سعید :عمو اسدالله ...من .. اسدالله میرزا : یمانه و عمو اسدالله ! باز میخوای بگی قلبت به خاطره یه عشق آسمونی می تپه ؟؟ خب بذار بتپه ! انقد از این مزخرفاتو بگو تا دختره رو ببرن ، بشینی به یادش آه بکشی ! سعید : مگه عشق نباید همینجوری باشه ؟ پس این چیزا که تو کتابا می نویسن چیه ؟ اسدالله میرزا : ممنت ! واقعن ممنت ! تو با این قدت هنوز هیچی حالیت نیست.کدوم کتابا ؟ کتاب اینه که من دارم درست میدم .درس دوم ! همیشه یه بهانه جلو پایه طرف بذار که به همون بهانه بیاد سراغت . سعید : خب اگه نیومد چی ؟ اسدالله میرزا :ممنت ! تو باید یه جوری بازی کنی که اون نفهمه .درس سومم بهت بدم یا زیادیت میشه ؟ درس سوم اینه که هیچوقت اینجوری قیافه نجیب به خودت نگیر ! زنا تا ببینن که قیافه نجیب و سر به زیر داری حتی اگه قمرالملوک وزیری باشی ، میگن واخ که چه صدای یخی !!! اگه کلارک گیبل باشی ، میگن واخ که چه خوشگل بی نمکی ! -«من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم. تلخی ها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شاید اینطور نمی شد.

۳۰. ابراهیم نبوی

ابراهیم نبوی طنزنویس خوبی است. در حقیقت در این عرصه شاخص است. او را با مصاحبه‌های نچسب و دستپاچه‌ی سیاسی‌اش در سال‌های اخیرش داوری نکنید، بلکه با آثار طنز مکتوبش قضاوتش کنید.

یک فنجان چای داغ، ستون پنجم، تهرانجلس، قصه‌های نصرالدین از آثار او هستند.

در قسمتی از مجموعه‌ی تهرانجلس می‌خوانیم:

مرحوم مغفور سید محمدحسین امیدوار احمدآبادی یا به قول همسایه بالا «جانی دالر » راس ساعت چهار بعد از ظهر وارد خانه شد. ابتدا کفشهای ورنی نوک باریک ایتالیایی را درآورد و گذاشت در جاکفشی پائین رختکن، سپس کت چهارخانه خاکستری را درآورد و آن را آویزان کرد به گیره جالباسی. آن گاه شلوار سفید را بیرون آورد و آن را با دقت تمام تا زد و به چوب لباسی آویزان کرد و در کمد گذاشت. پس از آن کراوات زرشکی را به آرامی باز کرد و در حالی که آهنگ آرامی را زیر لب سوت می زد روی کت چارخانه خاکستری قرار داد. سپس پیراهن سفید را که جای لکه های ادوکلن روی آن مانده بود درآورد و به دلیل این که قدری بوی ناخوشایند به مشام می رسید آن را توی لباسهای آماده شستشو گذاشت. و بعد از آن زیرپیراهنش را در آورده و آن را نیز در سطل فوق الذکر پرتاب نمود. بدین ترتیب ایشان تنها ملبس مانده بودند به یک جوراب سفید رنگ که پاشنه و کف آن را رنگ طوسی مایل به خاکستری پوشانده بود و یک لباس زیر که ضرورتی به بیان مشخصات آن نمی بینم. ایشان ابتدا جوراب خود را از پاها بیرون کشیده و بوی آن را استشمام کردند، این امر بدان علت صورت گرفت که دریابند شئ مذکور تا چه حد کثیف شده است؟ ایشان فهمیدند که هنوز هم می توان جوراب را پوشید، حداقل یک بار دیگر. بنابراین آن را در هم پیچیده و در کشوی پایین رختکن یعنی در محل جورابها گذاشتند. سپس، برای این که داستان از حد و داد به خارج نشود آقای « عاشق پیشه » یعنی همان آقای «جانی دالر » با لباس زیر وارد حمام شده و دوش مفصلی گرفتند. ایشان در جهت تمدد اعصاب آب سرد را باز کرده و گرچه به دلیل استفاده از آب سرد به شدت می لرزیدند، اما همین کار باعث گردید تا آرامش غریبی را احساس نمایند. آنگاه ربدوشامبر آبی رنگ فرانسوی شان را بر تن کرده نم موهایشان را با شتابزدگی و توسط یک حوله کوچک که معمولاً وسیله چندان خوبی برای خشک کردن موی سر نیست، خشک کردند. سپس در حالی که به شدت خسته و کوفته و در هم ریخته و سایر صفات مربوط به ناراحتی جسمی بودند، وارد اتاق خواب شده، خودشان را روی تخت پرتاب نموده - دقیقاً و قطعاً پرتاب نموده - چشمانشان را بسته و خوابیدند. و در خواب دیدند که خفته بر تخت بر روی زمین حرکت می نمایند، آنگاه بتدریج از زمین فاصله گرفته و در فضای بیکران - و به عبارت دیگر لایتناهی - پرواز کردند. چه پروازی! باد سخت و سرد ملحفه و لحاف را از رویشان پرتاب نمود و لباسهایشان نیز در اثر سرعت باد از تن شان جدا شد و همینطور به صورت غلفتی ( یعنی مانند خروج شمشیر از غلاف ) از تنشان بیرون رفت.

۳۱. سید علی میرفتاح

سید علی میرفتاح را از نوشته‌هایی تحت عنوان کرگدن‌نامه در روزنامه‌ی شرق، سردبیری مجلات هفتگی مختلف و روزنامه‌ی اعتماد می‌شناسند. قلم میرفتاح حرف ندارد. نوشت‌هایش در طنز و طعن و کنایه و پند و نصیحت به زبانی شیرین و قدمایی شهره‌‌اند. او چند داستان هم منتشر کرده است. کتاب شمسیه لندنیه: مواجهه حاج‌سیّاح محلاتی با شرلوک هلمز انگلیسی هم از آن جمله است.

در قسمتی از این اثر می‌خوانیم:

وجود محترم میرزا محمدباقر بوانات ( ۱) در لندن بسیار مغتنم است. این مرد درویشْ مسلک، اکثر جاهای ربع مسکون را سیاحت کرده، بسیار السنه مردم را آموخته، به نحوی به آنها تکلم می کند کانه یکی از اهالی آن بلاد می باشد. بلکه بعضی از السنه منسی ( ۲) را از قبیل هیروقلیف و سانسکریت و از این قبیل را به نحو احسن می داند. شعر هم می گوید، اما چندان پر و پایی نداشته، دربرابر اشعار خواجه حافظ و حکیم سنایی و غیر ذلک ـ بلکه در قیاس با مداحان و اهل تملق روزگار که سراسر لفاظی کرده و غلوهای بی معنی و بی مسمی به عرض شاه و شاهزادگان می رسانند ـ چندان محل اعتبار نیست، مع ذلک در هر مجالست اصرار دارد که حتماً چند بیتی از مقروآت خود را مکرراً و مشافههً قرائت کند. آدم حیرت می کند که یکی با این همه فضل و فطانت گرفتار یک مالیخولیای مِهتری شده به صراحت فرمایش می کند « من اشعار خودم را از دیگر اشعار شاعران ازمنه ماضیه بیشتر پسندیده بسیار مایل می باشم که شما ـ یعنی منِ حاجی ـ در تقریرات خود اشعار مرا ثبت و ضبط نمایید تا اشخاص فاضله ای که در آتیه متعاقباً خواهند آمد گمان نکنند شعر منحصر به حضرات سعدی و حافظ و عطار بوده. » حقیقتاً که چه نفس حیرت انگیزی دارد آدمیزاد که در یک سری علوم و فنون سرآمد اقران می شود لیکن بعضی امور بدیهی ـ بلکه ابده( ۳) را ـ چیزی را که صبیان مکتب تمیز می دهند، تمیز نمی دهد. ( هذا شیئ ترکناه لصبیه فی العراق ( ۴) ) برای اینکه کسی از اهل فضل گمان نکند که من در خصوص شعر، تعصب به خرج داده، متاع میرزا را در قیاس با شاعران معروفه و صاحب نام، کاسد و بی مقدار قلمداد می نمایم، عیناً چند دو بیتی مشت نمونه خروار از تقریرات این وجود محترم تحریر می کنم.
چرا اینجا ندارم من قراری/ چرا از کف بدادم اختیاری/ زبس تنها و سرگردانم امشب/ تو هم با من سر یاری نداری. ایضاًله خداوندا به من یاری ندادی/ در این غربتکده جاری ( ۵) ندادی/ ولی ای کاش در این طرفه ایام/ کنار پونه ام ماری ندادی. ایضاً له "فلک با من همین حالا به جنگه/ مرا در قلزمش رو بر نهنگه/ در این غربت سرای بی کرانه/ چرا دنیا مثال قبر تنگه. ایضاً له دلم رسیده به جایی که غیر آه ندارد/ شبی است خود که نشانی ز هیچ ماه ندارد/ نه آه دارد و نی ماه و کورسوی چراغی/ دلی که بر سر راهش به غیر چاه ندارد..."

* محمد ابراهیم باستانی پاریزی


آنچه بر قلم باستانی پاریزی صادر می‌شود قند و نبات است از بس که شیرین است. حلوای تن‌تنانی است که به روح مخاطب دلگشا و فرح‌بخش می‌نماید. تاریخ کرمان، گنج‌علی خان، خاتون هفت‌قلعه، حماسه‌ی کویر، اژدهای هفت‌سر، کوچه‌ی هفت‌پیچ ، از سیر تا پیاز و از پاریز تا پاریس آثار برجسته‌ی این کرمانی شیرین‌سخن هستند.

قسمتی از کتاب از پاریز تا پاریس:

در پاکستان نام‌های خیابان‌ها و محلات اغلب فارسی و صورت اصیل کلمات قدیم است. خیابان‌های بزرگ دو طرفه را شاهراه می‌نامند، همان که ما امروز «اتوبان» می‌گوییم! بنده برای نمونه و محض تفریح دوستان، چند جمله و عبارت فارسی را که در آنجاها به کار می‌برند و واقعا برای ما تازگی دارد در اینجا ذکر می‌کنم که ببینید زبان فارسی در زبان اردو چه موقعیتی دارد. نخستین چیزی که در سر بعضی کوچه‌ها می‌بینید تابلوهای رانندگی است. در ایران اداره‌ی راهنمایی و رانندگی بر سر کوچه‌ای که نباید از آن اتومبیل بگذرد می‌نویسد:« عبور ممنوع» و این هر دو کلمه عربی است، اما در پاکستان گمان می‌کنید تابلو چه باشد؟ «راه بند»‌! تاکسی که مرا به قونسلگری ایران درکراچی می‌برد کمی از قونسلگری گذشت، خواست به عقب برگردد،یکی از پشت سر به او فرمان می‌داد، در چنین مواقعی ما می‌گوییم: عقب، عقب،عقب، خوب! اما آن پاکستانی می‌گفت: واپس، واپس،بس! و این حرفها در خیابانی زده شد که به « شاهراه ایران» موسوم است. این مغازه‌هایی را که ما قنادی می‌گوییم( و معلوم نیست چگونه کلمه‌ی قند صیغه‌ی مبالغه و صفت شغلی قناد برایش پیدا شده و بعد محل آن را قنادی گفته اند؟) آری این دکانها را در آنجا «شیرین‌کده» نامند. آنچه ما هنگام مسافرت «اسباب و اثاثیه» می‌خوانیم، در آنجا «سامان» گویند. سلام البته در هر دو کشور سلام است. اما وقتی کسی به ما لطف می‌کند و چیزی می‌دهد یا محبتی ابراز می‌دارد، ما اگر خودمانی باشیم می‌گوییم: ممنونم، متشکرم، اگر فرنگی مآب باشیم می‌گوییم «مرسی» اما در آنجا کوچک و بزرگ، همه در چنین موردی می‌گویند:« مهربانی»! آنچه ما شلوار گوییم در آنجا «پاجامه» خوانده می‌شود. قطار سریع السیر را در آنجا«تیز خرام» می‌خوانند! جالبترین اصطلاح را در آنجا من برای مادر زن دیدم، آنها این موجودی را که ما مرادف با دیو و غول آورده‌ایم «خوش دامن» گفته‌اند. واقعا چقدر دلپذیر و زیباست


نویسندگانی با نثر مطلوب نوجوان

۳۱. هوشنگ مرادی کرمانی

نویسنده‌ی قصه‌های مجید! دیگر چه بگویم؟ به نظر من داستانش حتی از سریالش هم زیباتر است. یک نمونه عالی از ادبیات نوجوان در سطح جهان و برای همیشه ماندگار.

گفتم : عقیده تون در مورد بندناف بچه چیه؟ کمی اوقاتش تلخ شد اما خونسردیش را از دست نداد و گفت : منو مسخره می کنی ؟ گفتم : این حرف ها چیه ؟... من غلط بکنم شما را با این دم و دستگاه مسخره کنم . منظوری نداشتم . این قضیه ناف بچه و انداختنش جای خوب ، عقیده ی قدیمی هست ، شما چه نظری دارین ؟ گفت : ناف بچه رو معمولا می اندازن دم سوراخ موش که باهوش بشه . باهوش که شد کارش می گیره . حالا موضوع ناف چه ربطی به کار من داره؟ گفتم : بالاخره یکی از راه های ترقی آدمیزاده . خود شما هیچ وقت تحقیق نفرمودین که نافتون رو کجا انداختن؟

۳۲. محمد طلوعی

محمد طلوعی نویسنده‌ای نسبتا جوان اما پخته است. نثری پالوده و قدرتمند دارد که در نویسنده‌های امروزی غنمیت است. ایجاز و اختصار از ویژگی‌های نثر طلوعی هستند. جایی که استفاده از صنایع ادبی مانند «کنایه» به او در ادای بی‌پیرایه‌ی مقصود و منظور کمک شایانی می‌کند. تربیت‌های پدر، من ژانت نیستم، زیر سقف دنیا و رئال مادرید از آثار این نویسنده محسوب می‌شوند.

بخشی از کتاب رئال مادرید

همیشه رو به دروازه بدو. به پیراهن هم رنگ پیراهن خودت پاس بده. چشم هایت را وقتی توپ روی هوا است نبند. صورت کسی که روی پایت تکل رفته را فراموش کن اما شماره اش یادت نرود. وقتی توپ بین تو و حریف است یعنی کسی صاحبش نیست.
این پنج عمل اصلی ای بود که آقاجلالی هر روز قبل از تمرین، روی هرچی دمِ دستش می رسید برای شان می نوشت، حتی یک بار کنار شط با ترکه روی شن ها نوشت. می گفت هرکی این پنج عمل را بفهمد فوتبالیست است باقی فقط به توپ لنگ ولگد می زنند. این سرمشق را که می نوشت چشم هاش برق می زد و جایی دور را انگار نگاه می کرد، جایی آن قدر دور که فقط با دوربین می شد دید. این جور وقت ها هیچ کدام از بچه ها چیزی نمی گفتند، آن ها هم سعی می کردند آن جای دور را ببینند. تا اینکه بالاخره عَبِد آن جای دور را پیدا کرد.
توی روزنامه نوشته بود شعبه ی رئال مادرید در دبی برای بازی در تیم اصلی رئال مادرید از بازیکنان منطقه ی خاور میانه امتحان می گیرد. از وقتی این خبر را در روزنامه خواندند، آرزوی همه بازی در تیم رئال مادرید بود.
آقاجلالی گفت: « خوبه آدم بلندپرواز باشه ولی نه دیگه این قد. »
اما توی سر همه رفته بود که قوهای سپید مادریدی بشوند. فکر می کردند تا دبی که راهی نیست، سوار لنج می شوند، می روند آن ور آب به رئالی های دبی سه چهارتایی گل می زنند و از همان جا بلیت مستقیم مادرید را می گیرند و از فردایش کنار رونالدو بازی می کنند. این جور بلندپروازی هایی داشتند ولی برای رسیدن به دبی هزار جور گرفتاری جلوی پای شان بود. مرتضی از پدرش پرسید برای دبی رفتن چه کار باید بکنند. پدر مرتضی از گوشه ی چشم نگاهی به مرتضی کرد و گفت: « دبی می خوای بری چه کار؟»
مرتضی دستپاچه شد، مِن مِن کرد، گفت: « خودم تنها که نه، تیم مون بخواد بره مثلاً. »
پدر مرتضی کنترل تلویزیون را گرفت دستش و کانال عوض کرد و گفت: «شما همین اهوازیا رو ببرید، آدم که به صد سال بعد فکر نمی کنه. »
هر کدام شان که با کسی حرف زد همین جواب ها را شنید، کی باور می کرد بتوانند بروند دبی با رئال مادرید بازی کنند، هر کسی حرف شان را می شنید انگار رویایی دور را می دید، خیالی نشدنی. از آن حرف ها که آدم فقط وقتی سیزده ساله است می زند. آخرش به این نتیجه رسیدند که راجع به دبی رفتن با هیچ کس حرف نزنند، فقط منتظر بمانند تا وقتش برسد، روزی که آقاجلالی خبرشان کند و با شناسنامه ها بیایند پشت پالایشگاه.

روزنامه‌نگارانی با درخشان‌ترین نثر

۳۳. پرویز دوایی


نویسنده و منتقد سینمایی با نثری منحصربه‌فرد است. باغ، درخت ارغوان و سبز پری از آثار او محسوب می‌شوند.

بخشی از درخت ارغوان

به راه قصر می رفتیم. یک تکه از راه را باید با قطار شهری طی می کردیم. در ایستگاه تا قبل از رسیدن قطار، یک درخت پرگل درست پشت سر او افتاده بود، درختی انبوه از گل های ارغوانی و دور سر او و گیسوان طلای تیره اش را انگار قاب می گرفت. گفتم کاشکی عکس می گرفتیم. برگشت نگاه کرد و گفت دوربین که نداری. گفتم نه، ولی می شود خوب و سیر نگاه کرد و به ذهن سپرد. نگفتم برای وقتی که شما تنها از کنار این درخت بعدها و در فصل های آینده رد شدی، که این لحظه به یادت بیاید. نگفتم، ولی از نگاهم خواند که باز سایه آن اندوه بر چشم هایش گذر کرد ...

و بخشی از کتاب باغ

اخمت را بازکن. از تو چیزی نمی خواهم. از کنارت می گذرم. با دست پیر گلبرگی از گل سرخ های سرزمینم را لای کتاب تو می گذارم و سحر که بیدار شدی در بسترت عطر گل های باغ شیراز خواهد پیچید، می دانم. بخشی از کتاب: ما همین سر ردیف نشسته بودیم. هنوز سالن پر نشده بود و مردم داشتند میامدند تو. ما زودتر داخل شدیم و نشستیم. من وسط های سالن سر ردیف نشسته بودم که دیدم آمد و...

۳۴. ابراهیم افشار

ابراهیم افشار هم روزنامه‌نگار و ورزشی‌نویس است با قلم بسیار زیبا و واژه‌هایی که به هم می‌آیند. سیاه و سفید، قراضه و نورسیده، دروغ و راست، خاطره و آرزو، کوتاه و بلند، تلخ و شیرین و طنز و جدی.

قسمتی از یکی از یادداشت‌های ابراهیم افشار درباره‌ی تختی

وقتی سلطنت‌خانم روضه حضرت زینب را در مسگرآباد خواند، مرد می‌خواست که نشکند و فرو نریزد. آنجا بود که رگ غیرت غلامرضا زد بیرون. چه پاییزِ زشتی بود. دقیق‌اش را بخواهی؛ نوزدهم مرداد سال ۳۳. صبح از آسمان خدا غم می‌بارید. وقتی جانِ بیجان برادرش دکتر فاطمی (وزیر خارجه دولت مصدق) را روی برانکارد به جوخه آتش سپردند، سلطنت خانم - دختر آیت‌الله سیف‌العلما - تنها شیرزنی در جهان بود که آن روز در مسگرآباد کمین کرده بود تا جنازه برادر را با چنگ و دندان از دست امنیتی‌ها بقاپد و ببرد توی ابن‌بابویه، کنار شهدای سی‌تیر به خاکش بسپارد. وگرنه جنازه بی‌صاحب را گوشه دیوار متروکه قبرستان مخفی می‌کردند و می‌رفتند. شیرزن در حالی که تمام لباسش خونی بود با قلبی پر از حُزن، عزیزش را به خاک سپرد و چنان جانگداز و با سوز دل، روضه حضرت زینب (در خاکسپاری حسین‌بن‌علی) را خواند که نه تنها تختی، نه تنها عابرین، نه تنها سارهای یتیم توی قبرستان، بلکه نظامی‌های متفرعن هم مو بر تن‌شان راست شد و با چشمی خیس مهلکه را ترک کردند. در همان روز غمپرورانه بود که حدود سی نفر از «ملی‌چی»ها و طرفداران دکتر فاطمی در پایان مراسم دستگیر شدند که در میان‌شان چشم‌های اشک‌آلود و چال‌های روی گونه غلامرضای گلبدن، محسوس بود. البته در کنار او، مردان دیگری هم دستبند به دست‌شان خورد که بعدها معروف‌تر شدند: داریوش فروهر که 44 سال بعد کاردآجین شد، آقای کریم‌آبادی رئیس صنف قهوه‌خانه‌داران طهران، دکتر حسین صعودی‌پور که در اولین المپیک با تیم بسکت ایران شرکت کرد (۱۹۴۸ لندن) و شاعر شوریده‌ای چون حیدر رقابی (هاله) که ترانه دلپذیر «مرا ببوس» یادگار ازلی و ابدی اوست نیز در میان دستگیرشدگان بودند. آن روز، تا خبر دستگیری غلامرضا به حسینِ «آقاموتور» و عمه نرگس برسد دل توی دل هیچکس نبود.


۳۵. مسعود بهنود

مسعود بهنود هم یک روزنامه‌نگار قدیمی و هم نویسنده‌ای با نثر درخشان است. امینه، خانوم، این سه زن و از دل‌گریخته‌ها آثار معروف او هستند.

در بخشی از رمان خانوم می‌خوانیم:


به قول آندره مالرو زندگی چیز بی ارزشی است و هیچ چیز از آن ارزشمندتر نیست. سالها پیش، وقتی در عین نومیدی بودم یکی به من گفت این زمین با یأس و امیدواری، با عشق و نفرت ساخته شده و هر ذره اش از این هاست. فقط مرغهای دریائی هستند که از توفان نمی هراسند حتی وقتی در میان دریاها جهت خود را گم کنند و جائی را برای نشستن نیابند، آنقدر بال میزنند که یا توفان فرونشیند و زمینی پیدا کنند برای فرود آمدن یا در همان اوج آسمانها می میرند. آن که به میان موجها می افتد مرغ دریائی نیست. مرغ دریائی در اوج می میرد، آخرین توان خود را صرف اوج گرفتن می کند تا سقوط را نبیند. خیلی کوچک بودم که نفرت را شناختم و سالها با او گذراندم. اما وقتی زمان کوتاهی عشق به سراغم آمد دانستم که با او می توان هر روز را سالی کنم. وقتی فهمیدم که قوی ترین دیوها در مقابل فرشته ظریفی که آدمیزاد باشد چقدر حقیرند دانستم که زمان را انسان می سازد. من خودم آن را ساختم.


نویسندگان آنلاین با نثر درخشان

۳۶. محمد قائد

محمد قائد نویسنده و روزنامه‌نگاری توانمند است. او یک وبلاگ هم دارد. به آدرس http://www.mghaed.com

در یکی از پست‌های او می‌خوانیم:

در میان طیوری که طبخ کرده‌ام بیخودترین آنها به‌نظرم بوقلمون آمد، بی هیچ بو و مزه‌ای.  طعم (flavour) یعنی تجربهٔ همزمان چشایی و بویایی. هیچ‌یک را ندارد.  سرانجام از برادرم که در آمریکا زندگی می‌کند شنیدم بوقلمون را نباید تکه‌تکه کرد یا در آب پخت، باید درسته در فر حرارت داد.  از تکرار تجربه‌های ناموفق خلاصم کرد اما جانور به آن بزرگی را چطوری و چند نفر باید ببلعند؟  در سنّت ملی‌ـ‌ مذهبی شکرگزاری ینگه‌دنیایی‌ها هفت‌هشت‌ده تا آدم واقعاً می‌توانند چهارپنج کیلو گوشت به آن بی‌مزه‌ای در یک نشست بخورند؟  لابد تا چندین روز یخچال پر است از قطعات مادهٔ بی‌طعم نئوپان‌آسای خشک فاقد ‌چربی که مقادیری از آن روانهٔ سطل خواهد شد.  بی‌اعتنا به ضرب‌المثل مطایبه‌آمیز نان و بوقلمون، پنیر جاافتادهٔ تند و تیز تبریز با نان تازه را ترجیح می‌دهم (البته نه نان سنگک که متوجه شده‌ام دواهای مزخرفی که برای کش‌آمدن در آن می‌ریزند به مزاج من سازگار نیست و شب نباید بخورم).

خواندم پرورش‌دهند‌گان بوقلمون در آمریکا گفته‌اند چنان احمق است که وقتی تگرگ می‌بارد به اندازهٔ توپ تنیس، از جایش تکان نمی‌خورد تا ضربات تگرگ مغزش را داغان کند.  رگبار تگرگ البته پرواز را مشکل می‌کند اما حیوانات دیگر چتر بالای سرشان می‌گیرند؟

۳۷. رضا قاسمی


رضا قاسمی نویسنده‌ی رمان معروف همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها است. دیگر اثر مطرح او چاه بابل نام داد. رضا قاسمی وبلاگی هم دارد با عنوان دوات و به این آدرس: http://www.rezaghassemi.com/davat.htm

و اینک بخش‌هایی از رمان همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها

حالا، وقتی به لیستِ دور و درازِ کشورهایی فکر می‌کردم که سال‌هاست، و در برخی موارد قرن‌هاست برای استقلال می‌جنگند، می‌فهمیدم چرا از دست دادن استقلال این‌قدر آسان است و به دست آوردنش آن‌همه دشوار. و من که کشورم را ترک کرده بودم، برای آنکه به همه چیزِ من کار داشتند، حالا احساس می‌کردم نفرین شده‌ای هستم که وقتی هم توی قبر بگذارندم به جایی خواهم رفت که به همه‌چیزِ من کار خواهند داشت! (رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها – صفحه ۸۶)
هیچ صیادی، به‌وقتِ شکار، حضورِ خود را اعلام نمی‌کند. آن‌قدر به مرگ‌های متوالی، در فواصلِ منظمِ دم و بازدم، تن می‌دهد تا قربانی در ذره ذره‌ی هوای اطرافش بوی نیستیِ او را استشمام کند. خوب که رگ‌هایش از لذت آسودگی کرخت شد وقتِ فرود آوردن ضربه است. و من که شکاری بودم که از بدِ حادثه به قوانین تخطی‌ناپذیرِ صید آگاه است، حالا، سکوت و نیستیِ شکارچی فقط می‌توانست مضطربم کند. می‌مُردم بی‌آنکه، دستِ‌کم، دمِ پیش از مرگ، رگ‌هایم از لذتِ آسودگی کرخت شود. چه زورِ سهمگینی! و چه شبی از آن سهماگین‌تر! (رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها – صفحه ۱۱۶)
هر آدمی کم و بیش رازهای کوچکی دارد که با خود به گور خواهد برد. رازهایی هم هست که می‌کوشیم تا آنجا که ممکن است از چشمِ دیگران پنهان بماند. مثل آدمِ شش‌انگشتی که دائم انگشت شستش را پنهان می‌کند. (رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها – صفحه ۶۲)

۳۸. رضا بابایی

مرحوم رضا بابایی هم معلم خوبی بود در نویسندگی و هم نویسنده‌ی خوبی. ساده و زیبا می‌نوشت و فاخر. سهل و ممتنع. کتاب بهتر بنویسیم او یکی از بهترین کتاب‌های آموزش نویسندگی غیرداستانی است. او وبلاگی هم دارد با عنوان سفینه و به این آدرس: http://rezababaei.blogfa.com

در بخشی از آخرین پست وبلاگ او می‌خوانیم:

اشتباه بزرگ ما این بود که خطاها و جفاهای ریز را ندیدیم؛ چون دل به آرمانی بزرگ و آسمان‌وش داده بودیم. غافل از آنکه خطا هر قدر هم که ریز و کوچک باشد، سکوت و بی‌عملی در برابر آن، خطایی بزرگ است. آن سکوت‌ها و چشم‌بستن‌ها و مصلحت‌‌پرستی‌ها عادت شد و پس از آن دیگر چشم ما هیچ خطایی را ندید؛ هیچ. اکنون چنان هاضمه‌ای یافته‌ایم که هر ظلمی را در معدۀ توجیه هضم می‌کنیم و از راه روده‌های مصلحت، دفع. آنچه مصلحت‌سنجی‌های مزورانه با ما کرد، هیچ باطلی نکرد.

اشتباه بزرگ‌تر این بود که هر قدر خود و خودی را با عینک مدارا و مصحلت دیدیم و بزرگوارانه از آن گذشتیم، دیگری را زیر میکروسکوپ بردیم و مو از ماست او بیرون کشیدیم. سایه‌های مبهم را هیولا دیدیم؛ اما هیکل‌های ستبر و سنگین را که بر سر ما فرود آمده‌اند، به چیزی نگرفتیم. چنین بود که گمان کردیم بر قلم صُنع ما خطایی نمی‌رود. آفرین بر نظر پاک و خطاپوشمان باد!




این‌ها را هم بخوانید:

۱۷ اثر کلاسیک ادبی از ۸ داستان‌نویس که هر نویسنده‌ای باید بخواند!

نوشتن مطالبی با موضوعات پیچیده چگونه است؟! + ۴ مانع + ۱۱ پیشنهاد + ۶ نویسنده