«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
چرا گاهی باید یک تکّه از شلوارمون رو پاره کنیم و آتیش بزنیم؟!
چند وقت پیش کتابی درباره ی«سرگئی پاراجانف»می خواندم. این کارگردان روسی - ارمنی، زندگی سختی را پشت سر گذاشت. از تهمت های مختلف رقیبان و... گرفته تا پانزده سال زندان را در طول زندگی اش تحمّل کرد ولی هرگز دست از مقاومت و فعالیت بر نداشت.
در این کتاب رسیدم به جایی که نوشته بود:
زمانی که پاراجانف مشغول فیلمبرداری از فیلم دیپلمش برای مدرسه ی فیلم سازی GIK بود، به دود احتیاج پیدا می کند، امّا استودیوی VGIK نمی تواند برای ایجاد این جلوه به او بمب دودزا بدهد. بنابراین به او می گویند که بدون دود کارش را یک جوری پیش ببرد. حُب، فکر می کنید او چه کار می کند؟ در وسط زمین استودیو یک تکه از پارچه ی شلوارش را پاره می کند و آن را آتش می زند. پارچه ی مشتعل، جلوه ی دودی را که او می خواهد، ایجاد می کند و او فیلم دیپلمش را طبق برنامه ریزی اش-یعنی با دود-تمام می کند.
مثل پاراجانف، کم نیاوردن و تسلیم کمبود امکانات و محدودیت ها نشدن، خیلی می تواند به دوام آوردن ما در هر وضعیتی که بر سر می بریم، کمک کند. گاهی برای هر کدام از ما تنها راهی که برای پیش بردن کارمان، باقی می ماند این است که مقداری از پارچه ی شلوارمان را پاره کرده و آتیش بزنیم!
بخش هایی دیگر از این کتاب که برای خودم جالب بود را اینجا نقل می کنم. شاید برای شما هم جالب باشد.
من تنها کارگردان دنیا هستم که سه بار به خاطر جرایم عادی زندانی کشیده ام. سه بار شرایط بسیار سخت و دردناک زندان را تحمل کردم. در زندان بیشتر از بیست فیلمنامه نوشتم که نتوانسته ام به چاپ برسانم و هیچوقت هم فیلم نخواهند شد...اگر هنر و کشورم را مثل یک بت، مثل مسیح، نمی پرستیدم، بعد از این دوره زندان چکار می توانستم بکنم؟ این همه بدبینی نسبت به من، این همه اتهام رنگ و وارنگ که به من زده می شد...برای این بود که من هنر مردمی را دوست دارم، آدمی نیستم که دنبال شلوار لی و اتومبیل و این چیزها باشم، فقط هنر توده ی مردم را دوست دارم.
از زندان با ۸۰۰ طرح و ۱۰۰ قصه بیرون آمدم. همان طور از زندان، بیرون آمدم که دیگران از دانشگاه آکسفورد بیرون می آیند!
از زندان با ۸۰۰ طرح و ۱۰۰ قصه بیرون آمدم. همان طور از زندان، بیرون آمدم که دیگران از دانشگاه آکسفورد بیرون می آیند! یک روز به تارکوفسکی گفتم:«تو دوست عزیزی هستی، اما هنرت یک چیز کم دارد: باید یک سالی به زندان می رفتی. در تاریکی مطلق زندان، با شکم گرسنه و تن پر از شپش، آدم به نحو دیگری درباره ی دنیا فکر می کند، زندگی و آفتاب برایش ارزش دیگری پیدا می کند.»
در تاریکی مطلق زندان، با شکم گرسنه و تن پر از شپش، آدم به نحو دیگری درباره ی دنیا فکر می کند، زندگی و آفتاب برایش ارزش دیگری پیدا می کند.
وقتی از پاراجانف می پرسند چرا دوست نداری با بازیگران حرفه ای کار کنی، می گوید:
حوصله ی آدم را سر می برند. حتی کسی که از خیابان آورده و جلو دوربین گذاشته باشید از وسطهای فیلم کم کم حوصله ی آدم را سر می برد. خیال می کند که با بازی کردن به شما لطف می کند. به همین دلیل باید برای نشان دادن آدمها به بیمارستان ها یا آسایشگاه ها رفت: متوجه نیستند که آدم ازشان فیلم می گیرد و به همین دلیل به شدت طبیعی اند. بازیگر آخرین فیلم را در خیابان پیدا کردم. شش برادرند و همه شان شبیه آلن دلون اند. البته، فرانسویها معتقدند که قیافه ی آلن دلون زنانه است در حالی که قهرمانان من خیلی حالت مردانه دارند. هنگامی که از او می خواهم در فلان صحنه فلان حرکت را بکند به او می گویم:"اگر در خیابان، یا در گرماگرم یک دعوا، یا در زندان بودی چه می کردی؟"و او دقیقاً همان کاری را می کند که در حال عادی در چنین شرایطی می کرد. در حالی که بازیگر حرفه ای چنان عمل می کند که انگار برای انجام رسالتی از آسمان به زمین آمده است. اگر از من بپرسید که در سینما از چه چیزی بیش از همه می ترسی در جواب می گویم: از بازیگر حرفه ای... .
اگر از من بپرسید که در سینما از چه چیزی بیش از همه می ترسی در جواب می گویم: از بازیگر حرفه ای... .
دو مطلب قبلیم:
حُسن ختام: هرمان هسه در کتاب«سیذارتا»:
«مردان بزرگ در نظر جوانان، مانند کشمشهایِ روی کیکِ تاریخ هستند.»
مطلبی دیگر از این انتشارات
نکات ناب کتاب: کیمیاگر
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب «دروغ در تاریخ» منتشر شد
مطلبی دیگر از این انتشارات
پول و دیگر هیچ!