باغ کاغذی(۲)

على علیه السّلام: الكُتبُ بَساتينُ العُلَماءِ؛ كتاب ها بوستان هاى دانشمندان اند.(غررالحكم و دررالكلم،ح ۹۹۱)

کتابهای خوبی هستند که شاید از وجود آنها خبری نداشته باشید. در این باغ به صورت خیلی مختصر این کتابها را معرفی می کنم. به فراخور علاقه مندی تان می توانید از خواندن این کتابها لذّت ببرید. به یاری خداوند حکیم، در این باغ، میوه های فراوانی به ثمر خواهد رسید. پس اگر از این میوه خوشتان نیامد تا رسیدنِ میوه ی بعدی صبر کنید!

کتابی که می خواهم معرفی کنم راست کار کسانی است که:
  • به طنز و کمدی علاقه دارند.
  • به خواندن نمایشنامه، علاقه دارند.
  • به خواندن نمایشنامه، علاقه ای ندارند، ولی دوست دارند علاقه پیدا کنند!
نام کتاب:

آقای توپاز.

نویسنده:

مارسل پانیول(۱۸۹۵ - ۱۹۷۴): نویسنده، نمایش‌نامه نویس و فیلم‌ساز قرن نوزدهم میلادی اهل فرانسه است.

مندرجات:

نمایشنامه ای طنز درباره یک معلم مدرسه، به نام آقای توپاز.

این نمایشنامه ی ۲۲۷ صفحه ای، دارای طنز اجتماعی تیز و گزنده ای است. بیش از نیم قرن از نوشته شدن آن می گذرد ولی هنوز هر خواننده ای در هر گوشه ای از جهان، نمایشنامه را بخواند، گفت وگوهای داخل آن را زنده و جاندار می یابد. به حدّی که گویی وقایع نمایشنامه همین امروز دارند اتفاق می افتند! ریتم نمایشنامه جوری است که شما وقتی آن را شروع می کنید، نمی توانید نیمه کاره رهایش کنید. دل دل می کنید که هر چه زودتر تا پایان آن را بخوانید. داستان نمایشنامه حکایت معلم صاف و صادق و ساده ای است به نام «آقای توپاز» که در یک آموزشگاه، تدریس می کند. از آن معلم هایی که اهل زد و بند کردن نیست و به هیچ دانش آموزی، نمره ی بیهوده نمی دهد. امّا مسائلی به وجود می آیند که این معلم خوب اخلاق را تبدیل می کند به یک شارلاتان واقعی فاقد اخلاق!

تهیه ی آسان:

فایل پی دی اف آن را می توانید از سایت هایی مانند کتابناک دانلود کنید.

حواشی:
  • در ایران نیز این نمایشنامه بومی سازی(سانسور خودمان!)شده و به صورت تئاتر از شبکه چهارم سیما، به نمایش درآمده است. می توانید این تئاتر را از طریق تلوبیون، مشاهده کنید. لینک قسمت ها.
آقای توپاز - قسمت اول/آقای توپاز - قسمت دوم/آقای توپاز - قسمت سوم/آقای توپاز - قسمت چهارم

البته در این تله تئاتر، معشوقه ی معاون شهردار به خواهر او تغییر نقش داده است!

بخش هایی از نمایشنامه:
بخشی از نمایشنامه مربوط می شود به این داستان که آقای توپاز از پس شاگرد مزاحم کلاسش که هنگام درس، یواشکی آهنگ می زند، بر نمی آید و از پانیکو، معلم مسنّ آموزشگاه، راهنمایی می خواهد. معملی که پس از عمری تدریس هنوز خودش روش ناجوانمردانه ای برای کشف مجرمین کلاس دارد.

توپاز: همکار عزیز! شما پیشکسوت ما هستید و کلاس شما نمونه ی نظم است. به همین دلیل است که در موردی بغرنج به نظرم رسید که از شما چاره جویی کنم.

پانیکو: بسیار مفتخرم. (وی روی پشتی یک نیمکت می نشیند و یک جعبه بزرگ کبریت برای روشن کردن سیگارش از جیب بیرون می آورد.) سراپا گوشم.

تامیز: (تظاهر به رفتن می کند.) من زیادی هستم؟

توپاز: برعکس، تو هم از این درس استفاده خواهی کرد. (خطاب به پانیکو) تصور بکنید که یکی از دانش آموزانم-البته نمی دانم کدامشان-در طول کلاس نوعی جعبه موسیقی را به صدا در می آورد که سه نُت بیشتر ندارد. دَنگ! دَنگ! دَنگ!

پانیکو: خُب.

تامیز: ای بدجنس ها!

پانیکو: و شما چکار کرده اید؟

توپاز: من هر راهی را امتحان کردم. در کلاس اخلاق به مسئولیت خطیر کودکی که مزاحم کار دوستانش می شود، اشاره کردم؛ خاطی ناشناس را مستقیماً سرزنش کردم؛ قول دادم که اگر خودش را معرفی کند، عفوش خواهم کرد. نظارتی تقریباً پلیسی در مورد افراد مظنون اعمال کردم، امّا به هیچ نتیجه ای نرسیدم و مطمئن هستم که همین الان هم این سه نُت ریشخندآمیز را خواهم شنید. چیزی که اقتدارم را در هم می ریزد و نفوذم را ضایع می کند. چه باید کرد؟

تامیز: مورد بغرنجی است.

پانیکو: اوه! اصلاً موسیقی از کارهای رایج است... گاهی با کشیدن نوک قلم بر روی میز این کار را می کنند، گاهی با نواختن انگشت بر کشی کشیده شده؛ من حتی دیده ام که از یک شیپور کوچک نیز استفاده می کنند. و امّا من هر وقت چنین صدایی به گوشم می رسد، دو هامل را بیرون می اندازم.

تامیز: اما از کجا می فهمید که کار اوست؟

پانیکو: اوه، من که نمی گویم همیشه او آهنگ می زند، بلکه می گویم که همیشه او را تنبیه می کنم.

توپاز: اما چرا؟

پانیکو: چون قیافه اش به این کار می خورد.

توپاز: ببینم، همکار عزیز، شوخی می کنید؟

پانیکو: به هیچ وجه.

تامیز: یعنی شما یک سپر بلا انتخاب کرده اید، کودک بیچاره ای که باید تاوان بقیه را بدهد؟

پانیکو: (جا می خورد) اوه! اجازه بدهید! دو هامل فقط برای موسیقی است. در مورد بوهای بد ترامبوز جوان را تنبیه می کنم. وقتی لوله بخاری را که با کهنه مسدود می کنند، این ژوسران است که اخراج می شود و اگر روزی چسب روی صندلی ام ببنیم، بدا به حال برادران ژیشر!

توپاز: این واقعا یک سیستم است!

پانیکو: کاملا. هر کسی مسئولیتی دارد. و این آنقدری که به نظر می آید ناعادلانه نیست. چرا که اگر دانش آموزی قیافه اش به مسدود کردن لوله بخاری بخورد، مسلم و مبرهن است که کار اوست و از هر ده مورد، نه مورد اوست که آنرا مسدود می کند.

توپاز: و دفعه دهم؟

پانیکو: (بافصاحت و قدرت) اشتباه قضایی اقتدار انسان را تقویت می کند. وقتی که آدم کودکان یا انسانها را رهبری می کند باید گاهگاهی مرتکب بی عدالتی بزرگ، آشکار و محرزی بشود: این امر بیشتر از هر چیز دیگری موجب هراس و احترام آنها خواهد شد!

توپاز: اما آیا شما به تلخکامی و عذاب کودک بی گناه تنبیه شده فکر کرده اید؟

پانیکو: اوه بله، به آن فکر می کنم. خب که چی؟ این مساله، کودک را برای زندگی آماده می کند!

توپاز: اما شما فکر نمی کنید که یک تحقیق جزیی بتواند نقاب از چهره ی مجرمین بردارد؟

پانیکو: نباید مجرم را جستجو کرد، باید انتخاب کرد.

آقای میوش، مدیر آموزشگاه، توپاز را به این بهانه که می خواسته دخترش را که او هم معلم همان آموزشگاه است را در کلاس درس، مورد هتک حرمت قرار دهد، اخراج می کند. توپاز به دانش آموزی درس می دهد که مادرش معشوقه ی معاون شهردار است. معاون شهردار آدم فاسدی است، معاملات نا مشروعی را برای شهرداری به ثمر می رساند. معشوقه ی شهردار هم از هر معامله ای درصدی سهم بر می دارد. شخصی که، به جای معاون شهردار، اسناد تجاری را امضاء می کند تا دست او رو نشود، نرخ امضایش را بالا می برد. کار به جایی می رسد که معاون شهردار و معشوقه اش به دنبال آدم ساده لوح و ابلهی می گردند که اسناد تجاری را امضاء کند. ناگهان معشوقه ی معاون شهردار به یاد آقای توپاز می افتد که چند دقیقه پیش برای تدریس به پسرش به خانه ی آنها آمده بود و گفته بود که اخراج شده است. بنابراین کار جدید آقای توپاز شروع می شود. به او می گویند که کار تو این است که فقط امضاء بزنی و حرف نزنی! وقتی می گوید چرا نباید حرف بزنم می گویند اولین اصل در تجارت، رازنگهداری و حفظ اسرار است. معاون شهردار یک دفتر کاری برای او تهیه کرده و نام آقای توپاز را هم بر بالای آن می زند و اولین چک حقوق او را هم همان لحظه می کشد. یکی از گفت و گوهای جالب نمایشنامه وقتی است آقای کاستل-بناک(معاون شهردار) می خواهد به او پیشنهاد حقوق دهد. بخش کوتاهی از این گفت و گو را بخوانید:

کاستل بناک(معاون شهردار): شما به طور متوسط دوهزار و پانصد فرانک دریافت خواهید کرد؟

توپاز: ماهانه؟

سوزی(معشوقه ی معاون): بله.

توپاز: من؟

کاستل بناک: بله.

توپاز به عنوان مدیرعامل معاون شهردار انتخاب می شود و هنوز کارش را شروع نکرده، اولین چک حقوقش را دریافت می کند. پس از این اتفاق شاهد این صحنه هستیم:(توپاز چند لحظه ای تنها می ماند. لبخند می زند، چک را نگاه می کند، سپس زمزمه می کند.)

توپاز: آقای مدیر!... مدیر عامل عزیز!... (باز چک را نگاه می کند و زمزمه می کند.) پنج هزار و دویست فرانک... (و بعد از یک حساب کوتاه ذهنی) سیصد و چهل و شش ساعت تدریس از قرار ساعتی پانزده فرانک... آه! کارهای تجاری، فوق العاده است... (لحظه ای چند) اگر تامیز(همکار معلمش در آموزشگاه) این را بشنود! تامیزی که مرا جاه طلب خطاب می کرد. (لحظه ای چند.)...

او تا مدتها عبارت«لحظه ای چند» را تکرار می کند. منظورش این است که در کار تجارت لحظه ای چند گیرش می آید. چندی که چند برابر حقوقی است که در زمان کار در آموزشگاه بابت هر ساعت تدریس می گرفت!

امّا توپاز، آدمی با وجدانی است. همین که از اوضاع با خبر می شود، قافیه را می بازد. مخصوصاً زمانی که می خواهند اسم و تصویر او را در روزنامه به عنوان همکار فاسد معاون شهردار، منتشر کنند. امّا معاون شهردار با پرداخت رشوه ای، ماجرا را فیصله می دهد. توپاز، ابتدا می خواهد برود نزد پلیس و همه چیز را اعتراف کند ولی سوزی(معشوقه ی معاون) برای او فیلمی تراژدی بازی می کند که توپاز گول می خورد و به کارش، محکم تر از سابق ادامه می دهد. چیزی نمی گذرد که توپاز ساده و با وجدان در دستگاه هاضمه ی فاسد جناب معاون شهردار، هضم می شود و آن قدر با آدم های کلّه گنده ارتباط می گیرد که کم کم دست های معاون را هم از پشت می بندد!

وقتی توپاز پولدار و مشهور می شود: مدیر آموزشگاهی که به بهانه ی واهیِ تجاوز به دختر در کلاس درس، اخراجش کرده بود نزد او می آید و می گوید دخترش حاضر است با او ازدواج کند. حتی او را دعوت می کند که در مراسم اهدای جوائز به دانش آموزان شرکت کند و جوایز را او به دانش آموزان برتر، تقدیم کند. همان دختری که در صحنه های ابتدایی نمایش سیلی به گوشی توپاز نواخت، می آید و خودش را به بهانه ی اینکه حالش بد شده در آغوش توپاز می اندازد! مدال افتخار فرهنگستان که توپاز به واسطه ده سال تدریس متعهدانه حق خودش می دانست و در زمان تدریس به او ندادند را توانست، خیلی راحت و با پارتی بازی معاون شهردار، به چنگ بیاورد. آن هم وقتی که دیگر معلّم وظیفه شناس نبود و یک تاجر کلّاش شده بود!

صحنه ی آخر نمایش را برای شما می نویسم. صحنه ای که همکار توپاز در آموزشگاه به دفتر او آمده تا شبهاتی که درباره ی دوست قدیمی اش شنیده را برای خودش و او، برطرف کند. در این صحنه به خوبی می توان تغییر افکار توپاز را دید. تغییر از یک انسان با وجدان و مفید برای جامعه به یک زد و بندکار حرفه ای و گرگ آماده برای دریدن جامعه و کشور. تغییری که باعث و بانی آن، سلسله اتفاقاتی است که دیگران، برای او رقم زده اند.

توپاز، تامیز(تامیز وارد می شود. او دقیقاً دارای همان شکل و قیافه ای است که در پرده اول داشت. رُدنگُت مستعمل، چتری زیربغل و یک عینکِ یک چشمِ بند دار. توپاز، اندکی معذب، اما خوشحال، به طرف او می رود.)

توپاز: تامیز...

تامیز: توپاز!...(آنها دست همدیگر را می گیرند و خندان به هم نگاه می کنند.)آنرا از ته زدی! به چانه توپاز اشاره می کند.)

توپاز: آه بله... در دنیای تجارت... مرا خیلی عوض می کند؟

تامیز: قیافه ی هنرپیشگان تئاتر کمدی-فرانسز را پیدا کرده ای.

توپاز: از دیدنت خیلی خوشحالم.

تامیز: اگر من پنج یا شش بار با در بسته روبرو نشده بودم، این خوشحالی را زودتر پیدا می کردی. منشی هایت حتماً به تو گفته اند. آنها هر بار به من جواب می دادند:«آقای مدیر تشریف ندارند.» من حتی به این تصور رسیده بودم که تو مایل به دیدن من نیستی... و اقرار می کنم که اصلاً انتظار آن را نداشتم.

توپاز: خوب می دانم! مخصوصاً برای دوست قدیمی مثل شما.

تامیز: مخصوصاً که می خواستم چیز مهمی را به تو بگویم.

توپاز: بگو.

تامیز: (می نشیند.) می دانی که من دوست تو هستم. یک دوست قدیمی و صادق که همیشه با تو صریح و رُک و راست بوده است. اما چیزی که می خواهم به تو بگویم خیلی مهم است، چرا که به شهرت تو مربوط می شود...

توپاز: شهرت من؟

تامیز: معذبم از اینکه این را می گویم، اما کسی به من گفت که شریک تو سیاستمداری است... فاسد... و حتی، شخص بسیار شریفی به من گفت که تو از این امر بی اطلاع نیستی، و کارهای مشکوکی انجام می دهی.

توپاز: مشکوک!

تامیز: بله مشکوک، ضمناً این شایعات مورد تایید مطبوعات نیز قرار گرفته است... این یکی از مواردی است که توسط مردی بسیار شریف به گوش من رسید، موردی که مدتها پیش در یکی از روزنامه های بسیار مهم منعکس شده بود. (او تکه کاغذی را از کیفش بیرون می آورد و به وی می دهد. توپاز آن را می گیرد.)

توپاز: خُب؟ تو چه نتیجه ای گرفته ای؟

تامیز: دوست عزیز! من آمده ام تو را آگاه کنم. معاملاتی را که با این آقا انجام می دهی، موشکافانه بررسی کن... ضمناً از طرف دیگر، با روزنامه ها مکاتبه کن تا آنها را از اشتباه درآوری.

توپاز: تامیز عزیز، از تو متشکرم. اما من از کلیه معاملاتی که تاکنون صورت داده ام اطلاع و آگاهی کامل دارم.

تامیز:(چهره اش از هم می شکفد.) یعنی آنها مشکوک نیستند؟

توپاز: هیچ شکّی نیست. تمام این معاملات حقه بازی و دغلکاریهایی هستند مبتنی بر پارتی بازی، فساد دست اندارکاران و تقلب.

(تامیز، مبهوت، او را نگاه می کند. سپس قهقهه ای بلند و مبنی بر اعتماد سر می دهد.)

تامیز: توپاز لعنتی!

توپاز: شوخی نمی کنم.

تامیز:(بیش از پیش می خندد.) داری مرا ملامت می کنی... ولی اقرار می کنم که مستحق آن هستم. چکار کنم! به حدی با اطمینان این مساله را به من گفتند که باورم شد. از آنطرف هم این روزنامه. (او در حالی که می خندد توپاز را نگاه می کند و بالاخره می گوید.) وانگهی نمی دانم، شاید به خاطر شباهت زیاد تو با هنرپیشه هاست که نزدیک بود حرفهایت را باور کنم!

توپاز: ولی باید حرفهایم را باور کنی! تمام کارهایی را که تا حالا انجام داده ام غیرقانونی بوده اند. اگر جامعه سالم بود، من حالا در زندان بودم.

تامیز: معلوم است چه می گویی؟

توپاز: حقیقت صرف.

تامیز: عقلت را از دست داده ای؟

توپاز: ابداً.

تامیز: (لرزان بلند می شود) چی! پس حقیقت دارد؟ تو صداقت و پاکی ات را از دست داده ای؟

توپاز: تامیز، دوست خوب من، مرا با نفرت نگاه نکن و قبل از محکوم کردن من، بگذار از خودم دفاع کنم.

تامیز: تو تویی که وجدان مطلق بودی. تویی که وسواس را به حد جنون رسانده بودی... .

توپاز: می توانم بگویم که من ده سال تمام، با تمام توانم، با تمام شهامتم، با تمام ایمانم، مسئولیتم را آنچنانکه می توانستم به انجام رساندم، به امید آنکه مفید باشم. در طول هشت سال، ماهانه به من هشتصد و پنجاه فرانک دادند. تا یک روز چون نمی فهمیدم که میوش شریف(مدیر مدرسه ای که در آن تدریس می کرد را می گوید.) از من انتظار بی عدالتی دارد، وی مرا بیرون انداخت. روزی برایت تعریف خواهم کرد که چگونه سرنوشت مرا به اینجا رساند، چطور علی رغم میل خودم، چندین معامله ی غیرقانونی انجام دادم. ناگفته نماند که زمانی که هراسان در انتظار مجازات بودم، پاداشی را به من دادند که اخلاص و فداکاری حقیر من نتوانسته بود کسب کند، یعنی نشان افتخار فرهنگستان.

تامیز: (هیجان زده) تو نشان را گرفته ای؟

توپاز: بله، و تو؟

تامیز: هنوز نه.

توپاز: می بینی، تامیز بیچاره ی من. من از راه راست خارج شدم و اکنون ثروتمند و مورد احترام همگانی هستم.

تامیز: سفسطه می کنی. مورد احترام هستی، چون دیگران از اعمال ناشایست تو اطلاع ندارند.

توپاز: من هم اینطور فکر می کردم، ولی درست نیست. تو همین حالا از مرد کاملاً شریفی صحبت کردی که تو را در جریان امر قرار داده است. شرط می بندم که او میوش است؟

تامیز: بله، و اگر نظر او را در مورد خودت می شنیدی، از شرم سرخ می شدی.

توپاز: این مرد بسیار شریف برای دیدن من آمده بود. من حقیقت را به او گفتم. او شهادتی دروغین، دخترش و ریاست توزیع جوایز را به من پیشنهاد کرد.

تامیز: ریاست... اما چرا؟

توپاز: چون پول دارم.

تامیز: و تو تصور می کنی که برای پول... .

توپاز: البته، تو چقدر ساده ای... این روزنامه، قهرمان اخلاق، تنها بیست و پنج هزار می خواست. آه! پول... تو ارزش آن را نمی دانی... چشمهایت را باز کن، به زندگی نگاه کن، به مردم اطرافت نگاه کن... پول قادر به هر کاری است، مجاز به هر کاری است، و همه چیز می دهد... اگر من خانه ای مدرن، یک دندان مصنوعی نامرئی، تمجید و ستایش در روزنامه و یا خانمی در تختوابم بخواهم، آیا می توانم آنها را با دُعا، ایثار و یا فضیلت به دست بیاورم. کافی است که این گاو صندوق را اندکی باز کنم و در یک کلمه، بگویم: «چقدر؟!» (او یک بسته اسکناس از گاو صندوق در می آورد.) به این اسکناس ها نگاه کن، آنها می توانند در جیبم جا بگیرند، اما آنها شکل و رنگ خواسته های مرا به خود می گیرند. راحتی، زیبایی، سلامت، عشق، افتخار، قدرت، من همه اینها را در دست دارم... تامیز بیچاره ی من! تو وحشت می کنی، ولی اکنون رازی را با تو می گویم: علی رغم خیالبافان، علی رغم شاعران، و احتمالاً علی رغم میل باطنی خود، من درس واقعی را آموخته ام: تامیز، انسانها خوب نیستند. این قدرت است که بر جهان فرمانراویی می کند، و این کاغذهای مستطیل شکل، شکل جدید قدرت هستند.

تامیز: جای خوشحالی است که تو تدریس را رها کرده ای، زیرا اگر مجدداً معلم اخلاق می شدی...

توپاز: می دانی به دانش آموزانم چه می گفتم؟(او ناگهان کلاس پرده اول را مورد خطاب قرار می دهد.) «فرزندان من، ضرب المثل هایی که بر روی دیوار می بینید، احتمالاً در گذشته با واقعیتی معدوم انطباق داشته اند. امروز به نظر می آید که تنها فایده ی آنها، سوق دادن مردم به کجراهه باشد، در همان حالیکه عیّاران، طعمه را بین خود تقسیم می کنند؛ به طوریکه در عصر ما، بی اعتنایی به ضرب المثل ها، نقطه ی شروع سعادت است...» اگر معلمین تو کوچکترین شناختی از واقعیت داشتند، این چیزی بود که به تو یاد می دادند، و حالا تو یک آدمک بیچاره نبودی.

تامیز: دوست عزیز! شاید من آدمک بیچاره باشم، ولی بیچاره نیستم.

توپاز: تو؟ آنقدر بیچاره ای که خودت هم نمی دانی.

تامیز: این حرفها کدام است؟ من امکانات لازم برای برخورداری از لذایذ متعدد مادی را ندارم، ولی اینها پست ترین نوع لذایذ هستند.

توپاز: باز هم چرت و پرتی تسکین دهنده! ثروتمندان نسبت به روشنفکران بسیار سخاوتمندند: آنها لذت مطالعه، افتخار کار، صفای مقدس وظیفه شناسی را برای ما گذاشته اند؛ و برای خود تنها لذت درجه دو، مانند خاویار، کبک کباب شده، رولز رویس،... و دستگاه حرارت مرکزی در میان تن پروری خطرناک را برای خود گذاشته اند.

تامیز: با همه ی این اوصاف، تو می دانی که من خوشبخت هستم.

توپاز: تو می توانستی هزار بار خوشبخت تر باشی، به شرطی که می توانستی از نتایج و دستاوردهای پیشرفت و ترقی بهره مند شوی، وانگهی کسانی که موجبات ترقی و پیشرفت را فراهم کرده اند، افراد متفکر هستند، افرادی مثل تو.

تامیز: وِل کن... تو خوب می دانی که من چیزی اختراع نکرده ام.

توپاز: خوب، می دانم... تو از کسانی نیستی که آتش را تغذیه می کنند، بلکه تو آنرا با دستان ناتوانت محافظت می کنی، و از اینکه می بینم دستانت از سرما ورم کرده اند، قلبم درد می آید، چرا که تو هیچوقت نتوانستی آن دستکش پوست خاکستری با آستر پوست خرگوش را بخری که سه سال است آنرا در ویترین مغازه نگاه می کنی.

تامیز: درست است. چون شصت فرانک تمام می شود. وانگهی نمی توانم که آنها را بدزدم.

توپاز: ولی این مال توست که آنها دزدیده اند، چرا که استحقاق آنرا داری ولی آنرا نداری! پس پول در بیاور!

تامیز: مثل تو؟ نمی خواهم، ممنون. وانگهی، من این انگیزه را ندارم.

توپاز: کدام انگیزه؟

تامیز: من به خوبی می دانم که تمام این نظریه ها از کجا سرچشمه می گیرند، تو زنی را دوست داری که از تو پول می خواهد... .

توپاز: این حق اوست.

تامیز: من به تو گفته بودم، توپاز، او نیک آوازه خوان است... و شاید آوازه خوانی که حتی آواز نخواند... این گران تمام می شود.

توپاز: آیا زنی را دیده ای که عاشق آدمهای تهی دست باشد.

تامیز: تو که نمی خواهی بگویی همه ی زنها، همین حسابگری را می کنند؟

توپاز: نه، می گویم که آنها عموماً مردانی را ترجیح می دهند که پول دارند، و یا می توانند به دست بیاورند... و این طبیعی است. در دورانهای قبل از تاریخ نیز، در اثنایی که مردان حیوان از پا درآمده را قطعه قطعه می کردند و بر سر آن نزاع می کردند، زنان از دور نگاه می کردند... وقتی که ذکور، از هم جدا می شدند، در حالیکه هر کدام سهم خود را می برد، می دانی زنها چه کار می کردند؟ آنها دنبال کسی می رفتند که گنده ترین تکه ی گوشت را داشت.

تامیز: ببین توپاز، تو بد و بیراه می گویی... وانگهی، اگر هم حق با تو باشد، من نمی خواهم حرفهایت را باور کنم... توپاز، اگر کاملاً فاسد نشده ای، تلاشی بکن... خودت را نجات بده... این زن را که باعث تباهی تو شده است، ترک کن، بیا، همین حالا با من حرکت کن.

توپاز: تامیز خوب من! تو دیوانه ای! این من نیستم که باید نجات داده شود. این تو هستی. می خواهی آموزشگاه میوش را ترک کنی؟ می خواهی با من کار کنی؟

تامیز: زمانی که معاملات شرافتمندانه انجام بدهی.

توپاز: معاملاتی که از این پس انجام خواهم داد، شرافتمندانه خواهند بود، اما نه برای تو. برای کسب پول، باید آنرا از کسی گرفت... .

تامیز: اما با این حساب، دیگر آدم شرافتمندی وجود نخواهد داشت.

توپاز: چرا. تو مانده ای. فردا به دیدن من بیا، و آنوقت امکان تغییر آن را بررسی می کنیم.

تامیز: آه نه!... مخصوصاً اگر کسی جز من باقی نمانده باشد احتمالاً پاداشی برای من در نظر خواهند گرفت.

(در باز می شود و سوزی ظاهر می شود.)

سوزی: مشغول هستید! منتظرتان هستم. رژیس رفت. (او لبخندی می زند و بیرون می رود. اندکی سکوت.)

تامیز: همین دلیله است که موهای تو را بریده است،... زیباست.

توپاز: ببین، می توانی فردا صبح به دیدنم بیایی؟

تامیز: بله، پنجشنبه است.

توپاز: خَب دوست عزیز، تا فردا خداحافظ، مرا ببخش... .

تامیز: (با گذشت تمام)برو، می بخشمت... .

(توپاز بیرون می رود. تامیز، که تنها مانده است، دفتر را نگاه می کند و سرش را تکان می دهد. او صندلیهای چرمی را امتحان می کند و سپس پُشت میز توپاز، با قیافه ای که به زعم وی می تواند قیافه یک تاجر باشد، می نشیند. ناگهان، در کنار او تلفن زنگ می زند. وی بر خود می لرزد و با یک جست از جا بلند می شود. ماشین نویسی وارد می شود و گوشی را بر می دارد.)

ماشین نویس: بله، آقای وزیر!(تامیز به طور خودکار، کلاهش را برمی دارد.) نه آقای وزیر! آقای مدیر بیرون رفته اند. فردا صبح، آقای وزیر! چشم آقای وزیر... .

(گوشی را می گذارد و پیام را روی یک دفترچه یادداشت ثبت می کند.)

تامیز: ببینم دوشیزه، کارکنان زیادی اینجا مشغولند؟

ماشین نویس: پنج ماشین نویس.

تامیز: و... چه کسی معاون آقای مدیر است؟

ماشین نویس: ایشان معاون ندارند.

تامیز: جدّی؟ ایشان معاون ندارند؟

(در حالیکه ماشین نویس میز را مرتب می کند، تامیز، متفکر، بیرون می رود، و در همان حال پرده پایین می آید.)

پرده.

نکته:

اگر خیال کنید که این نمایشنامه اسپویل شده است و دیگر به درد خواندن نمی خورد، سخت در اشتباه هستید. همانظور که بارها و بارها در نوشته هایم تذکر داده ام، یک اثر خوب هنری هرگز اسپویل شدنی نیست. فهمیدن ماجرای اصلی نمایشنامه، هرگز لذت خواندن صحنه های جذّاب و قابل تامل آن را از شما نمی گیرد، بلکه دو چندان می کند. چرا؟ وقتی کسی مثل بنده از متن نمایشنامه اطلاع کافی ندارد، با تردید شروع به خواندن آن می کند ولی این یادداشت می تواند به شما کمک کند که با اطمینان شروع به خواندن آن کنید.

باغ کاغذی(۱)
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%A8%D8%A7%D8%BA-%DA%A9%D8%A7%D8%BA%D8%B0%DB%8C%DB%B1-ehaa6tlcsao2
دو مطلب قبلیم:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%DB%8C-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-%DB%8C-%DB%B1%DB%B5%D8%B3%D9%87-%D8%A8%D8%B1%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D8%AB%D8%A7%D9%84-jvaqfcd2sjxf
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%82%D8%A8%D9%84-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%DB%8C%D9%86%DA%A9%D9%87-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%AA-%D8%B1%D9%88-%D8%A8%DA%A9%D8%B4%DB%8C-w6knodkjnvsy
حسن ختام: حسن آذری، مجموعه شعر «بادها کجا می میرند».

یکی پرسید:

پشت و روی درخت کجاست؟

دیگری گفت:

درخت پشت و رو ندارد

سومی خندید به این حرف ها

خواست بگوید،

درخت از هر طرف تبر بخورد

می شود پشت سرش

از شما چه پنهان

آن که پرسید و

آن که گفت و

آن که خندید

هر سه من بودم

من اما هیچکدام نبودم

که من درخت بودم و

درخت نه می پرسد

نه می گوید

نه می خندد!