«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
اینجا،«تغییر»مصادف است با«سنگباران»!
نام این مطلب در ابتدا«چگونه می شود یک کتاب و نویسنده اش را به قهقرا بُرد؟!»بود و خواندنش شش دقیقه طول می کشید ولی چند ساعت بعد به روز رسانی شد.به طوری که هم نام آن به«می خوای چیزی رو تغییر بدی؟پس منتظر سنگباران باش»تغییر یافت،هم سه دقیقه طولانی تر شد.دو روز بعد(پس از تذکر یکی از دوستان در قسمت نظرها)نام مطلب برای بار سوم به عنوان کنونی،تغییر پیدا کرد.
روز دوم عید امسال به صورت خیلی اتفاقی به کتابی برخوردم که نویسنده اش خبرنگار مشهور تلویزیون که در حاضر در نیویورک به سر می برد،آقای کامران نجف زاده بود.کتاب«خبرنگار ژنرال دوگل؛یاداشت ها و برداشت های یک خبرنگار».
این کتاب۱۴۷صفحه ای اینقدر ساده و روان و دلی نوشته شده بود که تا آن را تمام نکردم،کنار نگذاشتم.پس از چند روز خواستم چند کلمه ای در مورد این کتاب بنویسم.اسم نویسنده را در گوگل جستجو کردم و داخل ویکی پدیا شدم تا ببینم چیزی بیشتر از اینکه در مورد نویسنده می دانم،دستگیرم می شود یا خیر.
در ویکی پدیا آمده است که:«پس از اخراج(کامران نجف زاده) از فرانسه وی کتابی به نام خبرنگار ژنرال دوگل منتشر کرد.این کتاب با عدم فروش مواجه و نسخههایی از آن در انبارها ماند.پس از دعوت شرکت بهرهبرداری مترو از نجف زاده به همکاری این شرکت ۱۲ هزار نسخه از این کتاب را از وی خریداری کرد.»و بعد به منبع درج این خبر که«روزنامه ايران،شماره 5319 به تاريخ 91/12/20،صفحه 23 (شوك امروز)»رفتم.مطلبی بود تحت عنوان«چك های «آقای ويژه» برای «آقا كامران»؛پشت پرده برنامه صرفاً جهت اطلاع پنجشنبه»که نویسنده آن هر جوری که توانسته بود پنبه نویسنده کتاب،کتاب و برنامه صرفاً جهت اطلاع را زده بود.»
با خواندن این مطلب یاد شعری از بوستان سعدی افتادم:
ندانم کجا دیدهام در کتاب
که ابلیس را دید شخصی به خواب
به بالا صنوبر،به دیدن چو حور
چو خورشیدش از چهره میتافت نور
فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی
فرشته نباشد بدین نیکویی
تو کاین روی داری به حسن قمر
چرا در جهانی به زشتی سمر؟
چرا نقش بندت در ایوان شاه
دژم روی کردهست و زشت و تباه؟
شنید این سخن بخت برگشته دیو
به زاری برآورد بانگ و غریو
که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است
مرا همچنین نام نیک است لیک
ز علت نگوید بداندیش نیک
«کتاب«خبرنگار ژنرال دوگل» نوشته کامران نجفزاده در مدت کمتر از دو هفته به چاپ سوم رسید.
این کتاب شامل یادداشتها و برداشتهای شخصی نویسنده از رویدادهای مهم ده سال اخیر و در بردارنده نکاتی از پشت صحنه حوادث مهمی است که نویسنده در آنها حضور داشته است.کتاب نجفزاده، در ۱۴۸ صفحه سرفصلهای مختلفی دارد که از آن جمله میتوان به «آسو دختر کردستان»،«مصاحبه با لری کینگ»، «نرگسیها»،«خاطرات عاشقانه»،«تلخه نارنج»،«نامه خبرنگار ژنرال دوگل» و «چطور زنده بمانیم» اشاره کرد.این کتاب را انتشارات شهر قصه منتشر کرده و قرار است عواید حاصل از فروش کتاب تا عید نوروز در اختیار موسسه محک قرار بگیرد.»
کامران نجف زاده با حضور در نمایشگاه کتاب به سوالات مخاطبان پاسخ داد که این دیدار وی با مردم، حاشیه های جالبی به همراه داشت.عصر یکشنبه 17 اردیبهشت92،غرفه انتشارات شهرقصه دقایقی میزبان نویسنده کتاب بود که باعث ازدحام جمعیت و مسدود شدن راهرو شد. کامران نجف زاده در این غرفه در صفحه نخست کتابش برای مخاطبان ، یادداشت و امضا به یادگاری می گذاشت و به پرسش های خریداران پاسخ می داد. پیرمردی هم هدیه ای به نجف زاده داد و گفت:"برای گزارش آخرت درباره ابوموسی،که خیلی کیف کردم."خانم مسنّی هم علت خرید کتاب را تجهیز کتابخانه تحت مدیریتش عنوان کرد.کتاب "خبرنگار ژنرال دوگل" در ایام نمایشگاه به چاپ چهارم رسید.بخشی از عواید حاصل از فروش این کتاب در نمایشگاه در اختیار موسسه محک قرار گرفت.»
و امّا شما اگر همین الان بخواهید این کتاب را به صورت آنلاین خرید کنید.موجود نیست:
اگر چه از تلویزیون و خیلی از برنامه های تلویزیونی انتقاد دارم.ولی هیچ وقت نباید از دایره انصاف خارج شد. بنده اگر قبل از اینکه کتاب«خبرنگار ژنرال دوگل»را بخوانم به این مطلب بر می خوردم،نه تنها شاید آن مطلب را چشم بسته قبول می کردم بلکه هرگز به سراغ کتاب مذکور نیز نمی رفتم.ولی حالا که این کتاب را خواندم می توانم به خوبی حبّ و بغض نویسنده روزنامه ایران را درک کنم.این کتاب شاید یک کتاب عالی از یک نویسنده درجه یک نباشد ولی اینقدر خوب است که لازم نباشد شرکت مترو،دوازده هزار جلد از آن را بخرد و در انبار دپو کند تا به این طریق به کامران نجف زاده رشوه بدهد تا هوایش را داشته باشند.
حداقل منفعت این کتاب برای خواننده اش این است که برای ساعاتی می تواند از دریچه چشم یک خبرنگار به دنیا بنگرد و کمی از دنیای متفاوت او را تجربه کند.
امّا بی شکّ روزنامه ایران با همین نوشته،نسخه خوب و کاملی برای به فروش نرفتن و از رونق افتادن یک کتاب خوب و تخریب نویسنده اش پیچیده است.حالا متوجه می شوم که چرا بعضی از کتابهای بد و به درد نخور اینقدر تبلیغ می شوند که الکی و بیهوده پر فروش می شوند و برخی از کتابها و نویسنده های خوب در گیر و دار سیاست و منازعات سیاسی به قهقرا می روند.
کامران نجف زاده نویسندگی را از کودکی شروع کرده و از مسیر روزنامه نویسی به تلویزیون راه یافته است.او پیش از اینکه یک خبرنگار باشد،یک نویسنده است.او مانند همه ما یک آدم کاملاً سفید یا کاملاً سیاه نیست. پس هرگز قصد ندارم با این مطلب،از ایشان یک قدیس بسازم.ولی خیلی با عقل جور در نمی آید که خبرنگاری مثل او که برای تهیه یک گزارش ساختار شکنانه و غیر کلیشه ای،چه در داخل و چه در خارج،جان خود را به خطر می اندازد،حاضر شود وجدان خود را به ثمن بخس،بفروشد!
او در صفحه 74 کتاب«خبرنگار ژنرال دوگل»نوشته ای دارد تحت عنوان«سنگباران»که فکر می کنم بتوان به قدر کافی،علّت کار روزنامه ایران را در آن یافت:
خدا رحمت کند نادر ابراهیمی را،اهالی خانه اش می دانند تا بود چند بار و هر بار به بهانه ای می خواستم به سراغش بروم که بزرگمردی بود.وقتی رفت هم بانو بود به گمانم یا دخترش که زنگ زدم بپرسم خبر صحت دارد... چقدر آرام و متین پاسخم را دادند و از پشت گوشی هم چشم هایی که اشک هایش تمام شده را می شد دید. حالا دارم بخشی از نامه چهلم نادر ابراهیمی به همسرش را می خوانم که وصف حال هر روزه روزگار ماست... این را پیش از ما بسیار گفته اند.باور کن!هر کس که کاری می کند،هر قدر هم کوچک،در معرض خشم کسانیست که کاری نمی کنند.هر کس که چیزی را می سازد-حتی لانه ی فرو ریخته یک جفت قمری را-منفور همه ی کسانیست که اهل ساختن نیستند.و هر کس که چیزی را تغییر می دهد-فقط به قدر جا به جا کردن یک گلدان،که گیاه درون آن،ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد-باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقفند و ایستایی و سکون...و بیش از اینها،انسان،حتی اگر«حضور»داشته باشد و بر این حضور مصرّ باشد؛ناگزیر،تیر تنگ نظری های کسانی که عدم حضور خو را احساس می کنند،و تربیت،ایشان را اسیر رذالت ساخته،به او می خورد.
کمتر کسی گزارش های خوب کامران نجف زاده و سناریوهای بسیار شنیدنی آنها که توسط خودش نوشته می شد را فراموش کرده است.خیلی از ما وقتی گزارشی از سوی اون تهیه می شد،با اشتیاق و با تمام وجود به تماشا می نشستیم.خلاقیت،نوآوری،شجاعت و صداقتش را که از ویرگی های یک جوانی مثل او است را می پسندیدیم و تحسین می کردیم.مثل این گزارش او:
اخبار هشت و سی با او و مخصوصاً با برنامه «صرفاً جهت اطلاع»به اوج محبوبیت رسید.یادمان نرود که برنامه«صرفاً جهت اطلاع»به همراه خیلی از برنامه های انتقادی دیگر مانند«حساس نشو»و«حاشیه های پزشکی»،به مرور زمان و با فشار دولت یازدهم و دوازدهم تعطیل شدند.
علّت این ماجرا را همین کامران نجف زاده بود که در یکی از برنامه های«صرفا جهت اطلاع»به زبان آورد:
از همه جا گفتم به جز خود کتاب.قسمت هایی از کتاب را برای شما می نویسم:
...می دانی ما ایرانی ها علاقه تاریخی و باستانی به بوق زدن داریم.با بوق روکم کنی می کنیم.با آن به خانه بخت می رویم.با بوق زدن قدرت خود را به نمایش می گذاریم.همچنین به وسیله آن با عشقمان رابطه برقرار می کنیم.از دوستانمان تشکر می کنیم یا از رقیبمان انتقام می گیریم...(صفحه 45)
پطروس فداکار حقیقت داشت؟پسر خوبی بود.ماه بود.گل بود.تپل بود.شب بود.کسی آن اطراف نبود.اسمش پتروس بود.هلندی بود.وقتی انگشتش را فرو کرد در سوراخ سد،تازه معلوم شد فداکار بود.کتاب کلاس چهارم بود. ما بودیم و پطروس بود و قهرمانی که با خاطرش بزرگ شدیم.ماجرای خاطرخواهی بود.نوستالژی بود.قهرمان ما بود.تازه آن صفحه کتاب،عکس پطروس هم نداشت.هر کداممان یک جوری تصویرش می کردیم...که خسته بود.رنگ پریده بود.انگشتش کرخت شده بود...یک کمی پایین تر کلمات و ترکیب های تازه بود.کرخت یعنی سست،بی حس...؛بی حس آن روزها هنوز سر هم بود.گذشت تا من اینجا پطروس را دیدم...مجسمه اش در هلند بود.همین جوری داشت جلوی سوراخ سدّ را می گرفت.دیدم اصلاً اسمش پطروس نبود.هانس بود.هانس یک شخصیت تخیلی بود.یک نویسنده آمریکایی به نام مری میپ داچ نوشته بود.مری خودش هم هیچ وقت به هلند سفر نکرده بود.بعدها هلند از این قهرمان خیالی مجسمه ساخته بود.رفتم تازه سراغ یک پرفسور ادبیات هلند.پرفسور ادهانسن که از قضا رایزن فرهنگی هلندی ها هم بود.خبر نداشت ما نسل در نسل با خاطره و خیال پطروس بزرگ شدیم.خبر نداشت ما ناراحت می شویم اگر بفهمیم پطروسی در کار نبود.تخیّلی بود.اسمش هم تازه این نبود.حالا سرزمین من پر از قهرمان بود.قهرمان،زیر خروارها خاک قهوه ای خفته بود.صبح بود و پطروس...که اینقدر دوستش داشتم یک گوشه بیهوش افتاده بود.(صفحه 103 و 104)
برای باجناق ها!این روزها شصت و یک سالگی ژیان است.ماشینی که در اصفهان و تهران و پاریس هنوز جولان می دهد و فرانسوی ها نامش را دوشوو گذاشته اند یعنی دو اسب.محبوب بود به خاطر مصرف بنزین کم و قیمت ارزان و آگهی های تبلیغاتی اش را دیدم از سالهای دور که زیرش نوشته بود:«اتومبیل مردم.»اینجا(فرانسه)هم هنوز سوار ژیان می شوند و گاهی ارثیه فامیلی است.ژیان در جنگ جهانی دوم و در روزهای جنگ ما با عراق چه روزهایی را از گذراند و تمام این مدت آمریکایی ها به آن قوطی حلبی می گفتند...قوطی حلبی در ادبیات ما یک چیزی تو مایه های لگن است.برایش حرف درآوردند و حتی خود ما ضرب المثل ساختیم که ژیان ماشین نمی شود و باجناق ها فامیل نمی شوند.حتی در تمام این سالها شرکت های بزرگ اتومبیل سازی چنان تحت فشارش قرار دادند که مدتی کرکره کارخانه را پایین کشید و آرزوی جوان ها و کشاورزهای فرانسوی و تهرانی،سالها در صف انتظار می خوابید.می دانید جرم ژیان،همانی بود که پایین تبلیغش می نوشتند.اینکه اتومبیل مردم بود و بنزین کم مصرف می کرد و ارزان بود.و کاسبی بعضی ها را به هم می زد.حالا زیاد خوش قواره نبود و سربالایی را خوب بالا نمی رفت هم قبول.سلیقه آنها که دوستش نداشتند هم محترم اما این هم مشتری های خودش را داشت خب. جرمش این بود که برای دهک پایین جامعه بود.برای فرودستانی که برخی فرادستان نمی بینندشان!حالا من خود به چشم دیده ام در ایران که بعضی ها ژیان را چون محبوبی بر پشت بام خانه نگه می دارند و اینجا حتی وصیتنامه پدربزرگی را خواندم که نوشته بود به پسر:«هر غلطی خواستی بکن!ژیان را نفروش!»(صفحه 120و 121)
مطلب قبلیم:
حسن ختام: چند تیزر تبلیغاتی مربوط به ژیان مربوط به 40 سال پیش:
مطلبی دیگر از این انتشارات
زنده ی بیدار: داستانی ژرف نگرانه در باب تکامل انسان
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمز گشایی از جهانِ جیمز جویس
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره کتاب «صبح شام»