«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
کاسهی "چه کنم چه کنم" را چگونه بشکنیم؟!
مقدمه:
مدتهاست که به شکستن کاسهی «چه کنم چه کنم»ی میاندیشم که خیلیهامون این روزها به دست گرفتهایم. این نشکنترین کاسهی دنیا! خودم که حرفی ندارم که ارزش زدن داشته باشد، بنابراین دست به دامن چند نفر دیگر شدهام. لطفاً همراه شوید تا ببینیم آیا راهی برای شکستن این کاسه پیدا میشود؟!
در این اوضاع که جهان بار دیگر و به اجبار و در پی رشد افسار گسیختهی ویروس کرونا، خواب قرنطینهی همگانی را برای مردم میبیند، بد نیست اشارهای کنم به بخشی از کتاب «اعترافات»، اثر "ژان-ژاک روسو".جایی از کتاب که روسو به دلیل شیوع بیماری طاعون، به ناچار، قرنطینه میشود و دست به تجربهای رابینسون کروزوئهای میزند. گویا جبر روزگار امروز باعث شده که هر کدام از ما، به ناچار به کسب مقداری از این تجربه، دست بزنیم!
به نقل از کتاب"اعترافات"؛ اثر "ژان-ژاک روسو"؛ ترجمهی مهستی بحرینی:
«زمان شیوع طاعون در مسینا بود. ناوگان انگلیس در آنجا لنگر انداخته بود. از کشتی بادبانی کوچکی که در آن بودم بازدید کرد. با این کار، ملزم شدیم که پس از یک سفر دریایی طولانی و سخت، در ورود به ژن (تلفظ فرانسهی جنوآ) به مدت بیست و یک روز در قرنطینه بمانیم. مسافران را آزاد گذاشتند که این مدت را به دلخواه در کشتی یا در قرنطینه (لازِراتو) بگذرانند اما پیشاپیش آگاهمان کردند که در قرنطینه جز یک چهاردیواری چیزی نخواهیم دید چون هنوز فرصت نیافتهاند تا آن را با اسباب و اثاثیه تجهیز کنند. همگی آن کشتی کوچک بادبانی را انتخاب کردند، اما گرمای تحملناپذیر، فضای تنگ، دشواری راه رفتن در آنجا و حشرات انگلی مرا واداشتند که خود را به خطر بیفکنم و قرنطینه را ترجیح دهم. مرا به ساختمان بزرگ دو طبقهای بردند که کاملاً خالی بود. در آنجا نه پنجره دیدم، نه تختخواب، نه میز، نه صندلی، نه حتی چهارپایهای که بر آن بنشینم، و یا پشته کاهی تا رویش بخوابم. پالتوم، کیسه خوابم و دو چمدانم را برایم آوردند، درهای بزرگی را با قفلیهایی بزرگ به رویم بستند و من در آنجا ماندم. آقای خودم بودم و میتوانستم به دلخواه از اتاقی به اتاق دیگر و از طبقهای به طبقه دیگر بروم و همه جا با همان تنهایی و همان عریانی روبرو شوم.
هیچ یک از اینها از اینکه قرنطینه را بر کشتی ترجیح داده بودم پشیمانم نکرد. و همچون رابینسون کروزویی دیگر، شروع کردم به اینکه خود را برای آن بیست و یک روز چنان آماده سازم که گویی برای تمام عمر آماده میشدم. پیش از هر چیز با شکار شپشهایی که در کشتی به جانم افتاده بودند، خود را سرگرم کردم. سرانجام وقتی که پس از چندین بار تغییر لباس زیر و رختهای کهنهی دیگر کاملاً پاکیزه شدم، دست به کار چیدن اثاثیه در اتاقی شدم که برای خود انتخاب کرده بودم. رختخواب خوبی از کتها و پیراهنهایم فراهم آوردم و ملافههایی از حولههای متعددی که به هم دوختم. با ربدوشامبرم پتویی درست کردم و پالتوی لوله شده خود را به صورت بالشی درآوردم. با چمدانی که به طور افقی بر زمین قرار دادم، صندلی درست کردم و با چمدان دیگری که آن را به صورت عمودی گذاشتم، میزی ترتیب دادم. با کاغذ، قلمدانی ساختم و یک دوجین کتابهایی را که با خود داشتم، همچون در یک کتابخانه، چیدم. خلاصه خود را با آن وضع چنان وفق دادم که به استثنای پردهها و پنجرهها، در آن قرنطینهی یکسر عریان، کم و بیش به همان اندازه احساس آسایش میکردم که در هتل ژودوپوم در کوچه ودوله. غذایم را با تشریفات بسیار برایم میآوردند. دو قراول، با سرنیزه بر نوک تفنگ، همراهیاش میکردند. پلکان، اتاق ناهارخوریام بود. از پاگرد به جای میز استفاده میکردم. پله زیرین برایم حکم صندلی را داشت. پس از آنکه ظرفهای غذا را میچیدند، به هنگام رفتن، زنگولهای را به صدا درمیآوردند تا خبرم کنند که به سر میز غذا بیایم. در فاصله ساعتهای غذا، هنگامی که نه چیزی میخواندم و نه مینوشتم و یا اینکه به تزیین اتاقم نمیپرداختم، در گورستان پروتستانها که برایم حکم حیاط را داشت، به گردش میپرداختم و در آنجا از برج کوچکی که مشرف به بندر بود بالا میرفتم و از فراز آن میتوانستم رفت و آمد کشتیها را تماشا کنم...»
ان قُلت:
امّا آیا در این زمانه که به قول حافظ از هر طرفی که برویم، جز این که بر وحشتمان افزوده شود، چیزی نصیبمان نمیشود، پیچیدن نسخهی رابینسون کروزوئهای پاسخگو است؟ خیر! پس چه کار باید کرد؟ برویم سطل زباله آتش بزنیم؟ برویم چند مغازهی کوچک یا چند فروشگاه زنجیرهای بزرگ را درب و داغان و غارت کنیم؟ برویم خودروی چند آدم گرفتارتر از خودمان را آتش بزنیم؟ برویم چند تا بانک که با پول خودمان ساخته شده است را تخریب کنیم؟ برویم بزنیم چند نفر مثل خودمان را بکشیم؟ مگر میتوان شیشهی کثیف را با دستمالی کثیفتر تمیز کرد؟ بالاتر از آتش زدن خودمان که دیگر نیست! هست؟! باور کنید اگر خودمان را هم آتش بزنیم، فایدهای ندارد. چون برخی از همانهایی که برای بیدارکردنشان از خواب غفلت، خودمان را می خواهیم بسوزانیم، آنقدر گستاخ شدهاند که دستهایشان را روی ما میگیرند تا سرما، خدای نخواسته بدن گوگول مگولیشان(!) را کمتر اذیت کند. انتخاب نسخهای خشونتآمیز، برای مقابله با خشونتی که زندگی بر ما تحمیل کرده است، از نسخهی رابینسون کروزوئهای، به مراتب غیرعاقلانهتر است. پس به راستی"چه باید کرد؟"
"باید چه کرد؟" به نقل از کتاب "خشونت (پنج نگاه زيرچشمی)"؛ اثر "اسلاوُی ژيژک"؛ ترجمهی "علیرضا پاکنهاد":
تحلیل انتقادی وضعیت فعلی جهان _ که هیچ راهحل روشنی، هیچگونه توصیهی «عملی» در اینباره که باید چه کرد، به دست نمیدهد و هیچ کورسویی هم در انتهای تونل به چشم نمیخورد و اگر هم به چشم بخورد به خوبی میدانیم که میتواند نور چراغ قطاری باشد که از روی ما خواهد گذشت _ معمولاً با سرزنش رو به رو میشود: «آیا منظورتان این است که باید هیچ کاری نکنیم؟ فقط بنشینیم و انتظار بکشیم؟» این جاست که باید همهی جراتمان را جمع کنیم و پاسخ دهیم: «بله، دقیقاً همین». وضعیتهایی هست که یگانه اقدام به راستی «عملی» این است که در برابر وسوسهی درگیر شدنِ فوری مقاومت کنیم و با تکیه بر تحلیلِ انتقادیِ صبورانه «به انتظار بنشینیم و ببینیم چه پیش میآید». ظاهراً از همه طرف زیر فشاریم که درگیر شویم.
سارتر در عبارت معروفی از کتاب "اگزیستانسیالیسم و اومانیسمِ" خود وضعیتِ مرد جوانی را بازگو میکند که در فرانسهی سال ۱۹۴۲ بر سر دوراهی قرار گرفته بود: آیا باید به مادر تنها و بیمارش کمک میکرد یا وارد جنبشِ مقاومت میشد و با آلمانیها میجنگید؟ قطعاً حرفِ سارتر این است که برای این معمّا هیچگونه پاسخ پیشاتجربی و فرضیهبنیادی وجود ندارد. آن مرد جوان تنها باید با تکیه بر آزادی بیانتهای خودش تصمیمی بگیرد و مسئولیت کامل آن را هم بپذیرد. سومین راه خروج از این بن بست که راهی شرمآور است این است که به آن مرد جوان توصیه کنیم به مادرش بگوید که میخواهد به جنبش مقاومت بپیوندد و به دوستانش در جنبش مقاومت هم بگوید که میخواهد از مادرش مراقبت کند ولی در واقع به کُنجی جدا و دور از دیگران بخزد و سرگرم مطالعه شود...
این توصیه در دل خود آبستن چیزی بیش از مسخرهانگاریِ توخالی است. توصیهی بالا ما را به یاد یکی از لطیفههای معروفی میاندازد که در شوروی، دربارهی لنین، میگفتند. در دورانِ سوسیالیسم توصیهی لنین به جوانانی که از او میپرسیدند چه کار باید بکنند این بود «آموختن، آموختن، آموختن». این توصیه همیشه در برابر چشمان همه بود و بر در و دیوار مدارس نقش بسته بود. لطیفهای که گفتیم از این قرار است: از مارکس، انگلس و لنین میپرسند که آیا ترجیح میدهند همسری برای خود اختیار کنند یا معشوقه داشته باشند. مارکس که در مسائل خصوصی تا حدودی محافظهکار بود همانگونه که از او انتظار میرود میگوید «همسر» ولی انگلس که خوشگذرانتر از اون بود، معشوقه داشتن را انتخاب میکند. در کمال شگفتی، لنین میگوید «هر دو!». آیا در پُشت تصویر انقلابیِ خشکی که از او وجود دارد، رگهای از خوشگذرانیِ منحط پنهان است؟ نه. او توضیح میدهد: « زیرا بدین ترتیب میتوانم به همسرم بگویم که پیش معشوقهام میروم و به معشوقهام بگویم باید پیش همسرم باشم ... » «و بعد چه میکنی؟» «یک گوشهی خلوت پیدا میکنم و میآموزم و میآموزم و میآموزم!»
آیا این دقیقاً همان کاری نیست که لنین پس از فاجعهی ۱۹۱۴ کرد؟ او به گوشهای تنها در سوئیس خزید و در آنجا با مطالعهی منطق هگل «آموخت و آموخت و آموخت». و ما نیز امروزه وقتی خودمان را زیر رگبار تصویرهایی میبینیم که رسانهها از صحنههای خشونتبار ارائه میکنند باید همین کار را بکنیم. باید «بیاموزیم، بیاموزیم و بیاموزیم» که علت این خشونتها چیست.
ان قُلت:
امّا نسخهی جناب "اسلاوُی ژیژک" مبنی بر "هیچکاری نکردن" و در انتظار "هر چه پیش آید، خوش آید" نشستن، که میتوان گفت نسخهای فیلسوفانه است، تا کجا میتواند راهگشای این روزهای سخت ما باشد؟ البته ناگفته نماند که منظور ایشان از "کار نکردن"، "کار نکردنِ صرف" و دست از تلاش برداشتن برای بهتر کردن زندگی، نیست. بلکه تلاشِ بیهوده نکردن و خود را به در و دیوار کوبیدن بیهوده برای اموری که از حد و توان ما خارج هستند، است. وگرنه در نهایت اصرار نمیکرد که «بیاموزیم، بیاموزیم و بیاموزیم» چون فعلِ"آموختن" نیز با "هیچ کاری نکردنِ" صرف، در تناقض است.
بنابراین وقتی نمیتوان با واقعیتهای سفت و سخت زندگی، دست به گریبان شد. باید به دنبال نسخهای فوری و عملی گشت تا بلکه زندگی کمکم کمی روی نرم و خوشِ خودش را به ما نشان دهد. نسخهای شاعرانه! نسخهای قابل اجرا برای تمام انسانهای روی کره زمین. نسخهای که گویی برای این روزهای ما پیچیده شده است. مگر نه این است که ویروس کرونا باعث شده است یک جور "حکومت نظامی" جهانی رخ دهد و مانند "گزمهای!"، بر درِ خانههایمان منتظر ایستاده است تا دخلِ ما را جا بیآورد؟!
شعر"حکومت نظامی" به نقل از کتاب"ای آزادی"؛ سرودههای "پل اِلوار"؛ ترجمهی "دکتر محمدتقی غیاثی":
چه کار میشد کرد؟ گزمه بر در بود،
چه کار میشد کرد؟ در خانه زندانی بودیم،
چه کار میشد کرد؟ شهر به زانو درآمده بود،
چه کار میشد کرد؟ مردم شهر گرسنه بودند،
چه کار میشد کرد؟ خلع سلاح شده بودیم،
چه کار میشد کرد؟ شب فرا رسیده بود،
چه کار میشد کرد؟ عاشق همدیگر شدیم.
ان قلت:
گویا این شعر برای همین امروز جهان سروده شده است و "عاشق همدیگر شدن"، آخرین، ارزانترین و در دسترسترین نسخهی ممکن است. بیایید ببینیم اگر عاشق همدیگر شویم چه اتفاقات معجزهآسایی میافتد؟ دیگر همدیگر را ناراحت نمیکنیم. دل همدیگر را نمیشکنیم. حواسمان به جیبها و شکمهای خالی و روحهای زخم خوردهی همدیگر است. به دنبال سوتی گرفتن و تمسخر همدیگر نمیگردیم. حبّ و بغض و نفرت را برای همیشه، به فراموشی خواهیم سپرد. دیگر هیچ کداممان نمکپاش دلِ ریش دیگری نخواهیم شد. دیگر هیچ کداممان از روی ناراحتی، این دو بیتی باباطاهر را خطاب به دیگری، به کار نخواهیم بُرد:
ته که نوشم نهای نیشم چرایی
ته که یارم نهای پیشم چرایی
ته که مرهم نهای بر داغ ریشم
نمک پاش دل ریشم چرایی
به نقل از کتاب"مغز قصهگو(کاوشی در علوم اعصاب درباره اینکه چگونه ما انسان شدیم)"؛ اثر "نویسنده: ویلایانور راماچاندران"؛ مترجمان: رضا علوی، بهنوش عافیتطلب و شروین وکیلی.
در دانشگاه تورنتو بر روی بیماری به نام اسمیت عمل جراحی مغز انجام میشود. او بیدار و کاملاً هوشیار است. بر پوست سرش داروی بیحسی تزریق شده و جمجمهاش را باز کردهاند. جراح الکترودی را بر قشر کمربندی پیشینِ اسمیت قرار میدهد. این قسمت تقریباً جلوی مغز است، جایی که سلولهای آن نسبت به درد واکنش نشان میدهند. ولی آنچه پس از آن رُخ میدهد جراح را شگفت زده میکند. وقتی اسمیت میبیند که دست بیمارِ دیگری سوزن میخورد، همان نورون دوباره شلیک می کند.
درست مثل این که سلول عصبی او ( و یا مدارهای مغزی که آن سلول جزئی از آن است) با فرد دیگر اظهارِ همدردی کند. در واقع، دردِ فرد غریبه دردِ اسمیت میشود. عارفان هندی و بودایی معتقدند که تفاوت ماهوی بین خود و دیگران وجود ندارد و شناخت واقعی از طریق همدلی حاصل میشود که مرز بین این دو را از میان ببرد. من قبلاً فکر میکردم که این مطالب خزعبلاتِ برخاسته از خوشنیتی است، ولی حالا نورونی را پیدا کردهایم که تفاوت بین خود و دیگری را تشخیص نمیدهد. آیا مغز ما طوری سیمکشی شده است که احساس هم دردی و همدلی با دیگران داشته باشیم؟
در فیلم زیر، ویلایانور رَماچَندران، عصبشناس معروف، در حالی که از کارکرد دلربای "نورونهای آینهای" حرف میزند، به سوالِ انتهای پاراگراف قبلی نیز جواب میدهد.
ان قُلت:
دیدید دوستان حتی سیم کشی مغز ما برای همدلی، طراحی شده است. برای این که درد دیگری، دردِ ما هم بشود. حالا چه چیزی باعث شده است که ما نتوانیم همدلهای خوبی برای هم باشیم؟ شاید اگر بتوانیم بدون هیچ پیشداوریای دو کلام با هم و در صورت امکان، رو در روی هم صحبت کنیم، این همدلی ایجاد شود. بدون این که تلاشی برای اثبات این ادعا داشته باشم، دو مثال ادبی برای شما میآورم.
به نقل از کتاب"اعترافات"؛ اثر "ژان-ژاک روسو"؛ ترجمهی مهستی بحرینی:
دیدرو که از ولتر هم بیشتر در برابر انتقاد حساسیت نشان میداد، از این ملامتها از پا درآمده بود. حتی خانم دو گرافییی با بدجنسی شایع کرده بود که من بر سر این موضوع با دیدرو قطع رابطه کردهام. به نظرم رسید که انصاف و جوانمردی حکم میکند که آشکارا خلاف آن را ثابت کنم. به دیدن دیدرو رفتم و نه تنها دو روز را با او، بلکه در خانه ی او سپری کردم... دیدرو از من به گرمی استقبال کرد. چگونه در آغوش کشیدن دوستی می تواند همهی خطاها را محو کند! پس از آن، چه رنجشی میتواند در دل باقی بماند؟ چندان توضیحی به یکدیگر ندادیم. وقتی که ناسزاگویی دوجانبه باشد، نیازی به این کار نیست. تنها کاری که از دستمان برمیآید این است که بتوانیم فراموش کنیم.
به نقل از کتاب"ابله"؛ اثر "فئودور داستایوفسکی"؛ ترجمهی آرا جواهری:
شاهزاده از جایش بلند شد.
پارفن همان طور که نشسته بود و سرش را روی دست راستش تکیه داده بود گفت:"کمی دیگر بمان. مدتهاست تو را ندیدهام."
شاهزاده دوباره نشست. هر دو چند دقیقه سکوت کردند.
روگوژین گفت: "وقتی با من نیستی از تو متنفرم، لف نیکولایویچ. در طول این سه ماه که تو را ندیدم هر روز تو را نفرین میکردم. قسم میخوردم این کار را میکردم! دلم میخواست مسمومت کنم. حالا فقط یک ربع ساعت است که این جایی و انگار تمام آن تنفر دود شد و به هوا رفت، حالا مانند قبل برایم عزیزی. کمی دیگر اینجا بمان."
شاهزاده سعی کرد احساسش را مخفی کند، لبخندی زد و گفت:" وقتی با توام به من اعتماد داری، به محض این که رویم را برمیگردانم به من مشکوک میشوی."
- وقتی با من حرف میزنی به صدایت اعتماد میکنم.
ان قلت:
بنابراین تنها راهی که برای شکستن کاسهی نشکن "چه کنم چه کنم"باقی میماند، این است که تصمیم بگیریم نگاه قومیتی، از بالا به پایین(ارباب و رعیتی) و گزینشی(!) به همدیگر نداشته باشیم. صادقانه عاشق همدیگر شویم و همدل خوبی برای هم باشیم. اگر ما مردم عاشق همدیگر نشویم و به فکر شکستن کاسهی "چه کنم چه کنم" همدیگر نباشیم و در حد وسع، درصددِ رفع مشکلات همدیگر برنیاییم، کس دیگری به داد و فریادمان نخواهد رسید. یکبار دیگر تکرار میکنم تا بیشتر در یاد خودم و شما بماند:«بیایید عاشق همدیگر شویم».
حُسن ختام: آهنگ "غم مخور" از "بابک افرا"
مطلبی دیگر از این انتشارات
با چشمان شرمگین (کتاب)
مطلبی دیگر از این انتشارات
منتشر شد
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب آنی شرلی