یک مجنون آزاد بهتره از صد عاقل مجبور
کتابخانه نیمه شب
تا حالا شده فکر کنید اگه مثلا فلان کار رو نمیکردم چی میشد؟ یا اگه فلان کار رو ادامه میدادم به چی میرسیدم؟ اینا از اون سوال هایی هستن که بخواید نخواید هممون گاهی بهشون فکر کردیم. توی ذهنمون نتیجه تصمیماتی که نگرفتیم رو تخیل میکنیم، فکر میکنیم زندگی که میتونستیم بسازیم خیلی بهتر از الانمون میشد. این حسرت ها هدف اصلی کتابخانه نیمهشبِ. کتابخانه نیمه شب دست روی چیزی گذاشته که درد خیلی از ماها است. هدفم از نوشتن این متن اینکه چیزی که من درک کردم رو بگم، من نه خیلی ادبیات بلدم و نه تحلیل کتاب، چیزی که میگم هم مطلق نیست و هرکس میتونه برداشت خودش رو از کتاب داشته باشه و اینکه متن اسپویل داره پس بهتره اول کتاب رو بخونید، بعد متن رو ادامه بدین.
کتابخانه نیمه شب داستان نورا سی و چندساله ای رو تعریف میکنه که فکر میکنه توی زندگی شگست خورده. بچه با استعدادی که به تموم اون چیزهایی که داخلشون عالی بود نه گفت بیخیال شد. البته تمام اتفاقات با دلیل هستن، از اجبار پدر، تا بعد هم مرگ مادر. نورا یه روز تصمیم به خودکشی میگیره و وقتی که میمیره خودش رو توی یه کتابخونه میبینه. یه کتابخونه بزرگ که تموم کتاب ها توی قفسه ها داستان های زندگی نورا هستن که هر کدوم یه تصمیم از زندگی نورا هستن. توی یه کتاب نورا شنا رو ادامه میده و قهرمان المپیک میشه، توی یکی یه گروه راک مشهور و توی یکی هم یه یخچال شناس سرگردون توی قطب شمال و جنوب. همه این احتمالات بر اساس تصمیماتی که نورا میتونست بگیره شکل گرفتن.
کتاب مفهوم خودش رو از اواسط کتاب بروز میده، اینکه:
انجام دادن فقط یک کار به شکلی متفاوت مثل اینکه همه چیز رو متفاوت انجام بدی. هرچقدر هم که تلاش کنی بازم نمیتونیم کارهایی رو که توی دوران زندگی انجام دادهایم تغییر بدیم. هرگز اهمیت بالای چیزهای کوچیک رو دست کم نگیر
کتاب تموم این احتمالات کوچیک رو برای زندگی نورا در نظر گرفته، درواقع حسرت های نورا توی اکثر کتاب ها دخیل هستن، اینکه مثلا با پدرم بهتر رفتار میکردم، یا اجازه نمیدام گربهام از خونه بیرون بره و کشته بشه، یا حال دوستم رو میپرسیدم و...
تمام این حسرت ها روی دوش نورا هستش و این تجربه زندگی های متفاوت در آخر به نورا میفهمونه که بعضی حسرت ها حاصل توهمه. جایی توی کتاب میگه:
زندگی خیلی عجیبه. اینکه ما تموم زندگیمون رو همزمان از سر میگذرونیم، توی یه خط صاف. اما درواقع تصویر کامل زندگیمون این نیست، چون زندگی فقط شامل کارهایی که انجام میدیم نیست، بلکه کارهایی که انجام نمیدیدم رو هم شامل میشه و هر لحظه زندگی برای خودش یه جور... تغییره.
نورا میفهمه خیلی کارهایی که انجام نداده، نیازی به حسرت خوردن نداشته، چیزهایی که رویای انجام دادنش هم به نام خودش نبود. انگار نورا توی رویای دیگران زندگی کرده نه رویای خودش. وقتی نورا به حقیقت پی میبره، تازه متوجه میشه که قهرمان المپیک شدن حسرت خوردن نداره چون رویای پدرش بوده و نه خودش.
موفقیت چیزی نیست که بشه اندازهاش گرفت. زندگی مسابقه نیست که بتونیم توش برنده بشیم. حقیقت اینکه موفقیت یه توهمه. یه نفر همین اواخر بهم گفت مشکل تو ترس از زندگیه. میدونین چیه؟ درست میگفت. چون زندگی ترسناکه و برای ترسناک بودن هم دلیل خوبی داره. چون مهم نیست کدوم شاخه زندگی رو انتخاب کنیم چون در هر صورت همون درخت فاسد و خرابیم.
این نگاه نورا به زندگیه. از اول کتاب تا اواخر کتاب این نگاه کم کم عوض میشه. از تاریک ترین بخش به شاید کمی روشن تر. نورا این کلمات رو به تمام وجود قبولشون کرده و خودش رو لایق زندگی نمیدونه، چون احساس میکنه که زندگی دیگران رو خراب میکنه، از برادرش جو تا دوست صمیمیاش. ولی شاید بزرگترین تغییر نورا با این جمله اتفاق میافته:
آدم های با استقامت نسبت به بقیه تفاوت ذاتی خاصی ندارن. تنها تفاوت اینکه اونا هدف خاصی توی ذهنشون دارن و میخوان به اون هدف برسن. باید استقامت داشته باشی و طاقت بیاری، سرت رو پایین بندازی و تو خط خودت شنا کنی. بدون اینکه نگران باشی چهکسی ممکنه ارت جلو بزنه. تنها راه یادگرفتن، زندگی کردنه
و بعد این جمله کوتاه اما شگفت انگیز:
فقط باهم مهربون باشین... همین. مهربون باشین.
این جمله توی اوج تاریکی نورا از زبونش خارج میشه. این جمله میگه که حتی کسی مثل نورا که انقدر افسره و تحت فشاره با تمام وجود به مهربونی باور داره، حتی بیشتر از بقیه آدمها. این تجریه زندگی های متفاوت باعث میشه باور نورا به این جمله بیشتر و بیشتر بشه. زندگی که با عنوان یخچال شناس تجربه میکنه بهش میفهمونه که میخواد زنده بمونه. میخواد مهربون باشه، مخصوصا با خودش
عضوی از طبیعت بودن یعنی بخشی از میل به حیات بودن. اگر مدت زیادی یک جا بمانی، یادت میرود که دنیا تا چه اندازه وسیع است. درست همانطور که نمیتوانی درک دستی از وسعت روح انسان داشته باشی. اما وقتی اون وسعت رو احساس کنی، وقتی چیزی آن را برایت فاش کند، امید خواهی نخواهی جوانه خواهد زد و درست مثل گلسنگی که از صخره جدا نمیشود، جانانه به تو میچسبد و رهایت نمیکند.
این جرقه بزرگی توی ماجراجویی نورا است. میفهمه که پدر و مادرش رو بیشتر از هر زمانی دوست داره، میفهمه که زندگی ترکیبی از چیزهای دردناک و زشت با خوبی و مهربونیه و این تنها چیز معنادار در زندگیه.
طبق نظریه فیلسوف اسکاتلندی، دیوید هیوم، برای جهان، زندگی انسان فرق چندانی با زندگی صدف خوراکی نداره. اما اگر به اندازهای اهمیت داشته که دیوید هیوم دربارهاش بنویسه پس شاید به اندازهای مهم هست که بشه تصمیم گرفت کاری خوب و درست و حسابی با آن کرد.
ما فقط باید بفهمیم که غم هم در عمل بخشی از ذات شادیه. نمیشه شادی رو داشت و غم رو نه. البته جفتشون اندازه ای دارن اما هیچ زندگی وجود نداره توش بتونیم تا ابد غرق شادی محض باشیم
این حرفا ها رو نورایی میزنه که معتقد بود زندگی مضخرفه. نورا کم کم به این بینش میرسه که همه چیز صفر یا صد نیست. همه آدما ها بین غم و شادی تو نوسانن و قرار نیست چیزی مطلق وجود داشته باشه. درواقع نورا میفهمه که اون چیزی که معمولی ترین چیز دنیا به نظر میرسه، مثل یه گل توی یه باغچه، ممکنه در نهایت اون رو به موفقیت برسونه. نورا میفهمه، زندگی انقدر چیزهای جذاب داره که این اشتباه ماست که اونا رو معمولی در نظر میگیریم. درواقع چه بخوایم چه نخوایم زندگی ادامه داره. تنها چیزی که ما داریم انتخاب. انتخاب حتی بین سادهترین چیزها.
کمال نتیجه انتخاب خردمندانه گزینه های مختلف بسیاره
توی شطرنج هم مثل زندگیه واقعی احتمالات پایه همهچیزه. هر امید، هر رویا، هر حسرت و هر لحظه زندگی.
نورا به نتیجهای میرسه که به شدت با اهمیته. نورا متوجه میشه که افسرده گی از چی شروع میشه.
نورا فهمید که اگه تجربه ناخوشایندی هن پیش بیاید قرار نیست همیشه همینطور باشد. متوجه شد دلیلش برای خودکشی نه اندوهگین بودن و نه ناراحت بودن، بلکه این حقیقت است که نورا به خودش قبولانده است که هیچ راهی برای فرار از این اندوه نیست.نورا حدس میزد همین شالوده و درونمایه افسردهگی و نیز تفاوت میان ترس و ناامیدی باشد. ترس وقتی بود که وارد سردابی میشد و از این میترسید که در پشت سرش بسته شود، ناامیدی قتی هست که در پشت سر بسته و قفل شود.
نورا متوجه میشه که همه چیز همیشگی نیست. همه چیز روزی تموم میشه و دوباره شروع میشه. نورا کاملا متوجه میشه که همه چیز سیاه نیست، اون سیاهی روزی سفید خواهد شد فقط باید ادامه داد، با تمام توان و چیزی که این سیاهی رو سفید میکنه عشقه.
میتونی تو بهترین رستوران غذا بخوری، هر کار لذت بخشی رو تجربه بکنی، قهرمان المپیک بشی اما تمام اینها بدون عشق کوچیکترین معنایی نداره
نورا متوجه شد که میتونه همه اون آدم های شگفت انگیزی بشه که توی زندگی ها تجربه شون کرده و این بر خلاف تموم اون چیزی بودکه در گذشته فکر میکرد و این براش الهام بخش بود چون حالا میدونست که اگه بخواد چه کارهایی از عهدهاش برمیاد.
حقیقتی که نخستین پیش نیاز هر احتمال دیگری بود. حقیقتی که قبلا نفرین به نظر میرسید و حالا موهبت. سه کلمه ساده و سرشار از قدرت و احتمالات بسیار و متعدد: من زنده هستم
سارتر زمانی نوشت: زندگی در ورای نومیدی آغاز میشود
و درآخر نورا به زندگی قبلی اش بر میگردد. شانسی دوباره برای زندگی. درواقع تمام حرف کتاب این است که:
مشکل اصلی ما خود حسرت است. حسرت است که باعث میشود در خود چروکیده و پژمرده شویم. ما نمیدانیم که اگر زندگیمان به شکل دیگری پیش برده بودیم وضعیت بهتر میشد یا بدتر. بله، زندگی های متفاوت هم وجود دارند اما زندگی ما هم در جریان است و همین جریان زندگی است که باید روش تمرکز کنیم. لازم نیست تمام بازی ها را انجام دهیم تا بفهمیم حس برنده شدن چگونه است. عشق و خنده و ترس و درد ارز رایج تمام دنیا هستند. فقط کافی است چشمانمان را ببندیم و آهسته نوشیدمان را مزه مزه کنیم و به صدای موسیقی گوش دهیم، چون درست به اندازه تمام زندگی های دیگر، در این زندگی هم کاملا زندهایم و به تمام احساسات ممکن دسترسی داریم. فقط کافیست خودمان باشیم. فقط کافیست زندگی را تجربه کنیم. برای همه چیز بودن لازم نیست همه چیز را تجربه کنیم، چون همین حالا هم بیپایان هستیم. تا زمانی که زندهایم، بینهایت احتمال متفاوت برای زندگی آینده پیشرویمان است. پس بیاید با آدمهایی که در این زندگی با ما شریکند مهربان باشیم. بیاید گهگاهی سرمان را بالا بیاوریم، چون هر کجا که باشیم، آسمان بالای سرمان بیانتهاست. قرار است زندگیام ناگهان به طرز معجزهآسایی عاری از هرگونه درد، ناامیدی، غم، دلشکستگی، سختی، تنهایی و افسردگی شود؟ نه. آیا میخواهم زندگی کنم؟ بله، بله. هزاران بار میگویم بله
و زندگی هم مثل بازی شطنرجه، هیچوقت نمیشه فهمید چجوری تموم میشه:)
پ.ن: ممنون تا انتها خوندید. همینطوری که گفتم اینا فقط برداشتهای من از این کتابه و بیشتر برای اینکه خودم یادم بمونه کتاب درمورد چی بود و همینکه شما هم اگه دوست داشتید استفاده کنید:)
پ.ن: یه موسیقی هم همراه این متن قرار میگیره که گوش دادن بهش همزمان با خودن متن خالی از لطف نیست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگاهی به کتاب کله تخم مرغی و دوست زبان درازش
مطلبی دیگر از این انتشارات
تربیت احساسات و باقی قضایا
مطلبی دیگر از این انتشارات
/ما را میبلعد و میخندیم/