من، منی گم کردهام؛ پیش شماها مانده؟
کتاب بخونیم ؛)
آخرینباری که کتابهای معمایی و ترسناک خوندم، مربوط میشه به اوایل نوجوونیم. مخصوصا که نویسنده موردعلاقهم ار. ال. استاین بود. ولی شاید چون بعدش دیگه هیچ کتابی نتونست برام اندازه فیلمهای ترسناک، هیجان انگیز باشه دیگه هیچوقت نخوندم. حالا بعد از چندسال این کتاب رو انتخاب کردم برای موضوع ترسناک در چالش کتابخوانی طاقچه. کتاب اتاق مهمان از دریدا سی میچل از نشر کوله پشتی، با ترجمهی عالی محمدصالح نورانیزاده.
کتاب دربارهی دختری به نام لیزاست، که به ظاهر زندگی معمولی و آرومی داره و توی کارش هم خیلی موفقه. اما درواقع اون از کودکی مدام کابوس میبینه. کابوسهایی که احتمالا ریشه در گذشتهش دارن؛ لیزا میدونه که در گذشتهش یه راز بزرگ نهفتهست و دیگران سعی میکنن اونو ازش مخفی کنن، اما تلاش میکنه برای کشف گذشتهش، با استفاده از نشونههایی که تو کابوسهاش و ضمیر ناخودآگاهش پیدا میکنه، و با کمک یک دوست به اسم الکس که دوستپسر سابقش هم هست!
در اول کتاب، لیزا اتاق مهمانِ یک خانهی ویکتوریایی و قدیمی رو اجاره میکنه؛ یک خونه با صاحبخونهها و همسایه و نشونههای غیرمعمولی و رمزآلود. او در این اتاق، یک نامهی خودکشی پیدا میکنه، و نمیتونه مانع کنجکاویش بشه و سعی میکنه از اون سر در بیاره و در ادامه هم نشونههای جدیدتری پیدا میکنه و کمکم اتفاقات عجیب و هیجانانگیز و احتمالا وحشتناکی ( نه که بترسی!) رخ میده.
وسطهای داستان روند کند و کسلکنندهای پیدا میکنه و کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم که کتاب جالبی نیست و هنوز هم نمیتونم با کتابهای این ژانر ارتباط بگیرم. در حدی که میخواستم بیخیالِ ادامهش بشم. اما چون نصفه گذاشتن کتاب تو خونم نیست، ادامه دادم. و واقعا تازه از اون به بعدش بود که اوج داستان و بخش معمایی و هیجانانگیزش شروع شد. نویسنده در طول داستان پازل بههم ریختهش رو ماهرانه کنار هم میچینه و در آخر معمای داستانشو حل میکنه. با اینکه میشد یه بخشهاییش رو حدس زد، اما چیزی از جذابیتش کم نشد. یعنی جوری نبود که تهش شوکه بشی! ولی جوری هم نبود که واقعا بدونی قضیه چیه. هرچند بهنظرم آخر داستان خیلی یهویی و پشتِ هم، همهچی رو شد و روند پیدا شدن معماها خیلی سریع بود، شاید اگه بهجای وسط داستان، آخرش کش پیدا میکرد، جذابیتش بیشتر بود.
ولی خب میتونم اعتراف کنم که واقعا خوشم اومد از این کتاب و دوباره آشتی کردم با کتابهای معمایی و دلم میخواد بازم بخونم. درسته ترسناک یا نفسگیر نبود اما هیجانانگیز بود و دقیقا از نقطهی اوجش به بعد نتونستم کتابو بذارم زمین و باهیجان تا آخرشو خوندم. البته بگم که شخصیت الکس هم خیلی دوست داشتم. مخصوصا که بعضی جاها یکم فضای داستان تغییر میکرد و یکم عاشقانهطور میشد، اما خیلی کم و نامحسوس. مکالمهی آخر کتاب بین لیزا و الکس هم خیلی دوسش داشتم. (:
و اینکه ترجمه کتاب واقعا عالی و دقیق بود و در جذابیت و کشش داستان بیتاثیر نیست!
《آنچه مجذوبم میکرد قد بلند یا چهرهاش نبود، بلکه حالتی بود که سرش را کمی عقب میداد و میخندید. همیشه از مردهایی که از خندیدن لذت میبرند خوشم میآید. خنده باعث میشود آدم مشکلاتش را هرچند برای مدتی بسیار کوتاه پشتسر بگذارد و فراموشش کند.》
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابخانه هایی که کتابخوان ها را فراری می دهند و مردم را کتابخوان نمی کنند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
۳۸+۹ نویسنده ایرانی که نثرشان، فخرشان است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب سقوط تبلیغات و ظهور روابط عمومی