کتاب دوستی که نمی‌میرد

کتابی که با خوندنش آروم میشد

یکی از داستان های جالبش درباره پسری که زمان جنگ از سربازیش فرار میکنه و میاد خونه میبینه که خونشون همه خوابن و نصف شبه در نمیزنه و از دیوار میکشه بالا اول ساکشو پرت میکنه و بعدم خودش میپره، و میره دستشویی،فردا صبح میبینن ساک پسرشون هست اما خودش نیست، بعدها می‌فهمن که پسرشون امد خونه و خبر نداشته که چاه دسشویی روش بازه میره اون تو و بعدها جنازه‌اش رو درمیارن.

داستان های روان و گیرایی داره و موضوع محور خدای رحمان هست.

حالا اینجا تکه های از این کتاب رو میزارم

بعضی مردم مثل توت اند با اندک تکانی بدون هیچ مقاومتی زود می افتند.
بعضی دیگر مثل انارند با تکان دادن نمی افتند و باید رفت جلو و آنها را چید.
بعضی دیگر مثل گردو هستند دم دست نیستند و با تکان دادن هم نمی افتند باید با چوب توی سرشان زد تا بیفتند.
بعضی دیگر هم مانند نارگیل هستند نه با تکان دادن می افتند و نه با چوب زدن. سر سخت تر از این حرف ها هستند این کتاب برای آنهاست مخصوصاً آنهایی که مثل نارگیل سفت اند ولی دلشان سفید است.

بریده کتاب:

یکی را دیدند که مدام به خدا اعتراض می کرد که: ((خدایا کفش می خواهم! کفش خوب و مناسب. این چه وضعی است که من باید پابرهنه این طرف و آن طرف بروم. خدایا…))
اما بعد از چند لحظه دعایش عوض شده بود: ((خدایا شکرت! خدایا خیلی ازت ممنونم!…)) وقتی از او پرسیدند: (( چه شده که چند لحظه قبل کفر می گفتی و حالا شکر می گویی؟)) گفت: (( من از خدا کفش میخواستم، یکی را دیدم پا نداشت!))