دانشجوی تاریخ . farnazshabrooz@gmail.com ENTP_A
کودک درونم
طاقچه برای این ماه موضوعش«کتابی که هم بچه ها دوست دارند هم بزرگ ترها»بود.
آخرین باری که کتاب کودکانه خوندم فکر کنم مال ۶سال پیش بود.
یک دبیری داشتم که هم کلاس پنجم و هم ششم دبیرم بود، حدودا دو سال و اندی پیش که بعد از ۴سال پیامش دادم وقتی خودمو معرفی کردم گفتم منو یادتون میاد؟
گفت: مگه میشه همون دختری که عاشق کتاب بود و کل کتابای داستان و قصه های کتابخونه رو خونده بود رو یادم بره؟
حالا بعد شش سال حس همون دختر 10،11ساله رو داشتم و سعی کردم اکثر کتاب های پیشنهادی طاقچه رو بخونم
لیست رو باز کردم ،اول
کتاب بابا لنگ دار منو جذب کرد.
من این کتابو خونده بودم یادمه اون موقع ترجمه خیلی خوبی نداشت و من به سختی متوجه مفهوم میشدم مخصوصا اونجا که به بابا لنگ دراز نامه میداد!
بعدی پاستیل های بنفش بود اینم قبلا نصفه و نیمه خونده بودم ولی چیز جالبی بود.
و سومین کتاب که باهاش بلاشک هممون خاطره داریم کتاب شازده کوچولوعه، من خیلی این کتاب رو دوست داشتم هنوز که هنوزه بازم میخونمش یا گوش میدم
رابطه شازده و گل سرخ ی حس عجیب وصف ناشدنی بهم میده گاهی حس میکنم من شازده ام و گل سرخ... واقعا نمیدونم !
بعدی کتاب ماتیلدا بود
این کتاب در مورد دختر بچه ای باهوشه که برعکسش خونواده ای نادون داره که اصلا بهش توجه نمی کنن اونا حتی وقتی ماتیلدا تو سن یک سال و نیمی حرف زد بقیه به جا ذوق کردن گفتن چقدر بچه پر حرفیه !
ماتیلدا خودش خوندن و ضرب رو یاد گرفت
و از اونجایی که خونوادش اصلا با کتاب میونه خوبی نداشتن خودش به تنهایی کتابخونه میرفت.
بعد که میره مدرسه دبیرش خیلی زود نبوغش رو کشف میکنه و سعی میکنه هر کاری که از دستش بر میاد برا ماتیلدا انجام بده اما برعکس ، مدیر مدرسه اش اصلا ازش خوشش نمیاد و کلا بچه های کلاس اولی رو دوست نداره ،
و کلی اتفاقات دیگه برا ماتیلدا میوفته.
بگذریم
کتاب بعدی
کتاب پسرک ،موش کور ،روباه و اسب هست.
اینو سه ماه پیش خوندم ،یادمه از ذوق حدود کمتر از 20دقیقه تمومش کردم! اول نشستم مقدمه رو خوندم
اگه بگم مقدمه یک طرف کل کتاب کتاب یک طرف شاید بگید اغراق میکنم!ولی واقعا برا من اینطوری بود.
حس خوبی داشت یک کتاب که شاید داستان های هر قسمت بیشتر از چند جمله نبود ولی کلی حرف داشت.
یک قسمت از کتاب موش کور پرسید:شما کدوم قسمت لیوان رو در نظر میگیرید؟
پسر کوچولو جواب داد:من خوشحالم که لیوانی دارم!.
کتابی که از همه بیشتر دوسش داشتم
کتاب ماهی سیاه کوچولو بود!
خوندش حداکثر نیم ساعت وقت میبرد
ولی جذابیتش تو این بود که کتاب با وجود این که برا رنج سنی کودکان بود اینو بهشون یاد میداد که ذهنت رو محدود نکن،فکر نکن فقط همینی که میبینی همه ی حقیقته!
این ماهی سیاه با مامانش( اگر اشتباه نکنم) تو ی رودخونه زندگی میکردن و زندگیش هرروز یک روال رو داشت و عادی بود.
یک روز از مامانش میپرسه که ته دنیا کجاست؟
مامانشم هم میگه کل دنیا همینیه که میبینی دیگه ته نداره
به غیر خودمون ماهی ها دیگه هیچی و هیچکس وجود نداره!
ماهی سیاه هم قانع نمیشه و یک روز تصمیم میگیره از اونجا بره و جواب سوالش رو پیدا کنه
تو مسیر کلی حیوونای دیگه میبینه بعضیا بهش کمک میکنن بعضیا قصد کشتنشو دارن ،
بعضیا مثل مامانش فکر میکردن و میگفتن کل دنیا همینجاس که ما زندگی میکنیم.
و در آخر.....
این داستان ماهی سیاه کوچولو بنظرم داستان خیلیامونه ولی تو ی قالب قصه!
اکثرمون یک سوالای اساسی تو ذهنمونه اینکه خدا وجود داره؟ما به غیر جسم روحم داریم؟ته این دنیا به کجا میرسه ؟
و این وسطم خیلیا میگن بابا خدا چیه روح چیه ما همین جسمیم فقط!
یک سریامون به همین جواب قانع نمیشن و حاضرن تمام سختی های مسیر و به خون بخرن ولی به جواب قانع کننده ای برسن.
من که از موضوع این ماه خوشم اومد چون منو برد به زمانی که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم
و در آخر این معرفی به چالش_کتابخوانی_طاقچه برمیگرده
دوست داشتی تو هم شرکت کن
لینک توضیحات چالش!
مطلبی دیگر از این انتشارات
من قاتل پسرتان هستم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب | "پیاده روی و سکوت؛ در زمانه ی هیاهو"
مطلبی دیگر از این انتشارات
دل ما