...
کولاژ| غم همیشگیست...
حسین وحدانی در کتاب دال دوست داشتن، این چنین در ستایش غم می نویسد:
وقتی شما تجربه سوگ – مرگ، جدایی،هجرت یا فقدان – را از سر میگذرانید، پس از مدتی – کم یا زیاد – دردش التیام می یابد، زخمش خوب می شود و خاطراتش کمرنگ و حتی گاهی فراموش. زیرا روح هم مثل بدن توانایی ترمیم خود را دارد. می تواند سلول های تازه ای بسازد و تکه های شکسته و پاره ی خود را دوباره به هم پیوند دهد . اما با هر تجربه ، اتفاقی افتاده است که قابل برگشت نیست...
کسی که یک بار – و حتی فقط یک بار – بی اعتبار بودن وضعیت موجود را تجربه کرده است . کسی که یکبار – و حتی فقط یکبار – با خیال راحت به دیواری تکیه داده و آن دیوار فرو ریخته و پشتش را خالی کرده است .
تجربه ی سوگ ، یک لایه ی نامریی – اما محسوس و واقعی – به روی همه چیز دنیای آدم می کشد. مثل یک لاک بی رنگ. مثل ورنی روی جلد. مثل ورق های بین صفحات مصحف شریف. مثل سلفون روی غذا. مثل شیشه شفاف تمام قدی در فرودگاه، که بین ما و مسافرمان کشیده شده است. مثل چیزی که نیست اما هست. ما می دانیم که هست؛ و این ما را همیشه اندکی غمگین می کند. اندکی اما همیشه و ما میدانیم که هرگز، هیچوقت، به تمامی شاد نخواهیم بود. که هرگاه دست مان را پیش آوریم تا شادی را لمس کنیم – حتی از نزدیک ، حتی در آغوشش هم که باشیم – انگشتان مان لایه ای نامریی از غم را لمس خواهد کرد.
غم، نه یک اتفاق زمانی یا حالت انسانی است؛ که موجودی است جاندار که نفس می کشد. آنگاه که خسته از روزمرگی بر صندلی اتوبوس نشسته ایم یا در کنار محبوب آرمیده ایم یا در جمع شاد همراهان یک دل رها شده ایم یا پس از سرخوشی و سرمستی گعده ای شبانه پای ظرفشویی ایستاده ایم و بشقابها و لیوانها را به کف آغشته ایم و شادمان آهنگی را زمزمه میکنیم ، غم می آید ، آرام روی صندلی لبه ی تخت ، روی زمین یا پشت میز آشپزخانه می نشیند ، با شکیبی وصف ناشدنی به ما خیره میشود و آنقدر منتظر میماند تا تیزی حضورش از حباب نازک انکار ما بگذرد.
آنگاه به آرامی برای هردویمان چای می ریزد و سیگاری روشن می کند. ما نمیخواهیم سهمی به به غم بدهیم. با خودمان فکر میکنیم مگر چقدر در زندگی زمان داریم که سهمی از آن را به غم ببخشیم؟ فکر میکنیم که نباید. نباید به غم اجازه بدهیم که پیش بیاید و اینگونه به ما نزدیک شود؛ هر لحظه،هر جا، بیمحابا.
اما هیچکس به اندازهی غم، سهم خودش را -به تمامی- از زندگی ما طلب نکرده است.
دکتر علی شریعتی اما تعریف دیگری از غم همیشگی انسان ارائه می دهد. در سخنرانی ایشان تحت عنوان «انسان، اجتماع ضدین» غم انسان ناشی از غربت او در این جهان تعریف می شود:
انسان در همه شکلهای زندگیش، چه (زمانی که) به صورت بَدوی و بیاباننشین زندگی میکرده ـ حتی لباس و خانه نداشته، قبل از ِاسکانش بر روی زمین و زندگی کشاورزی ـ و چه امروز، آنچه که وجهِ مشترک همه دورهها و همه انواعِ تمدنها و فرهنگها و مذهبها در طول تاریخ بشری هست، اینست که انسان هر وقت از روزمرگی، زندگی معمولیاش و گرفتاریش (مثل شکار، مثل غذا خوردن، مثل جنگیدن و مثل این اشتغالات روزمرهاش) فارغ میشده و گوشهای مینشسته و به خودش فکر میکرده و به این عالم فکر میکرده، در اینجا دچارِ یک اندوه، دچارِ یک تزلزل و یک دغدغه میشده و این تزلزل و دغدغه در تمامِ آثارِ هنری تاریخ بشر وجود دارد. این تزلزل و دغدغه ناشی از اینست که انسان ـ حتی انسان بَدوی و انسان اولیهای که برای ما اثری از ادبیات، از نقاشی، از طرزِ ساختمان زندگی، از افکار و عقایدش در دسترس ما گذاشته ـ نشان داده که در همان حال احساس میکرده که من مثل اینکه از جنس این عالم نیستم، احساس میکرده که من مثل اینکه از جنس این درخت، این کوه، این جانوران و این پرندهها نیستم، احساس میکرده که یک چیزِ زیادیای بر همه اینها دارد، و احساس میکرده که بیش از آنچه در دسترسش هست به یک چیزی که نمیدانم چیست محتاج است، و نمیدانسته که چیست. این احساس بیگانگی خودش با این عالم، دغدغه و اضطراب دائمی در او به وجود آورده و این اضطراب و دغدغه، بدبینی را به وجود آورده (بدبینی نسبت به همه چیز. به همین زندگی مادی، به این عالم)، و این بدبینی نسبت به این زندگی و نسبت به این عالَم جزء فطرتش است؛ چرا که در همه ادوارِ تاریخی وجود دارد، چرا که در همه انواعِ نژادهای گوناگون وجود دارد و هیچ فرهنگی نیست که از اندوه و اضطراب و بدبینی نسبت به آنچه که واقعیات محسوسش است خالی باشد... احساس غربت در این عالم و احساس نامتجانس بودن با ماده، جزء ذات احساس او است. حتی در انسان فیلسوف غیرِ الهی امروز، این احساس، فکرِ اولین طرح "جای دیگر" را در مغزش مُنقَّش و متصور کرده؛ احساس اینکه من مال اینجا نیستم، احساس اینکه من در این عالَم غریبم، و احساس اینکه اینجا مثل اینکه کمَم است، اولین طرح عالم دیگر را که از این بالاتر است ـ که من از آنجا هستم، که آنجا شایستگی مرا دارد، و آنچه که من نیاز دارم در آنجا هست ـ در مغزش به وجود آورده.
برای همین است که وقتی در تاریخ فرهنگها نگاه میکنیم، فرهنگهای بَدوی را که نگاه میکنیم میبینیم، اولین طرح فلسفیای که در مغزِ انسان ابتدایی طرح شده، اعتقاد به دو جهان بودن است! با همین نام در پنج هزار سال پیش از میلاد مسیح کلمه "هدس" یا "هُدِس" را داریم که قبل از سومریها ـ و سومریها از آنها گرفتهاند که معلوم نیست چه قومی هستند ـ معتقد به جهانی به نام هدس یا هدس ـ مال هفت هزار سال پیش در بین النهرین ـ بودهاند، یعنی عالم "نه اینجا"، آن "جای بالاتر" که در ادبیات و فرهنگ بَدوی تاریخ ما هست... این احساس غربت در این عالَم، احساس نامتجانس بودن با این عالم، احساس کمبود در این عالم کردن، او را وادار به اعتقاد به یک عالم بهتر که متجانس با او هست کرده و برای همین هم هست که اولین طرح، طرح ثنویت عالم است یعنی دو جهان بودن است، در انسانی که حتی اولین آثارِ تمدن را فاقد بوده!
پینوشت: از این به بعد پست هایی که ترکیبی از کتاب های مختلف هستند را با عنوان کلاژ منتشر میکنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
☕ جستاری درباره ی لذت خلوت کردن با خود!
مطلبی دیگر از این انتشارات
شباهت شیوهی زندگی نویسنده و روسپی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
جدل نظامی با ارشاد،برای اخذ مجوز!