گیج و مبهوت خود خودم شده ام

بچه ها شبیه همین? کوچولو هستن ، دقیقا مثل همین
بچه ها شبیه همین? کوچولو هستن ، دقیقا مثل همین


وقتی نیروی حال را شروع کردم فکر نمی کردم که به کجا میرسم ، فقط می خواستم این راه را رفته باشم


نیروی حال
نیروی حال


بعدا هم که تفکر زاید خواندم ، هر روز با هر جمله اش زنده شدم ، و خیلی چیز ها در وجودم مُرد . یک جایی دیگر نتوانستم مثل بقیه آدم ها باشم.

تفکر زائد
تفکر زائد

حالا هم رنج مثل بقیه نبودن را به جان خریده ام رنجی که دیگر حس نمی شود . طرد شده ام ، تنها شده ام ، در تنهایی آرزوی دیدار خیلی ها از گذشته را داشته ام ، اما همه این ها مُرد. و من ناراحت نیستم ، این عجیب ترین قسمت اثر این کتاب ها بود . دیگر خیلی روزها ناراحت نیستم ، خوشحالم نیستم.

گاهی از این خود تغییر یافته می ترسم ، گاهی به او افتخار می کنم ، گاهی هم گیج و مبهوت از کنارش رد می شوم.

چگونه می توان از خودی که با اراده خودش عصبانی می شود نترسید ؟ چگونه خودی که قبل از هر چیزی بوی دروغ را استشمام می کند افتخار نکرد ؟ و چگونه می توان خودی را که فاقد گذشته و آینده می شود گیج و مبهوت اش نشد؟